امروز یکی از بچه ها به همراه مادرش با چشم ورم کرده اومده بود مهد. مدیرمون از علتش می پرسه که مامانش میگه حساسیت گرفته و دونه روی چشمشو دستکاری کرده و ترکیده. دستشو گرفتم و بردمش تو کلاس که خانم ه (مدیر) دستور داد برش گردونم! o_0 اومد جلوش ایستاد و بلیزشو داد بالا و واویلا -_- روی شکمش دونه های قرمز زده بود و معاون جانمون از همون اول می گفت این بچه به ویروس آبله مرغون مبتلا شده و باید برگرده خونه تا بقیه رو مریض نکنه این درحالی بود که امروز زنگ پشت زنگ که بچه مون آبله مرغون گرفته و یکی دو هفته خونه نشینه و مهد نمیاد.
آقو منو میگی یهو ترسیدم و همونجا ایستاده خاطرات طفولیت، ابتدایی، راهنمایی و... رو زیر و رو کردم که ببینم آبله مرغون گرفتم یا سرخک و سرخچه! خلاصه که از صبح تو این فکرم که من گرفتم یا نه. مدیر و معاون می گفتن محبوبه اگه نگرفتی که بیا بغلش کن و دست و صورتشو لمس کن که بگیری وگرنه اگه ازدواج کنی و خدای نکرده تو حاملگی ت بگیری خیلی خطر داره! (چهره ی اون لحظه من ← 😁 و بعد از تجزیه و تحلیل ← 😨) به واقع یخ زدم. اگه... اگه... اگه... اگه خدای نکرده نگرفته باشم چی؟
مامانم میگه تو بچگیت خیلی مریض شدی و نمیدونم کدومو گرفتی کدومو نگرفتی -_-
از کلاس ۲۶ نفره فقط ده نفرشون اومده بودن و تا اونجایی که اطلاع دارم به تعداد انگشتای یک دست به دلیل آبله نیومدن.
+ امروز آموزش نماز داشتیم. کلی برای نماز خوندشون، به حالت ایستادنشون، با دمپایی نشستنه شون، به ایستاده به سقف خیره شدنشون به جای نگاه کردن به مهر، به سجده های دراز کششون، کلا در حال ذوق کردن و ذوق مرگ شدن بودم ^_^