`

خصوصی طور

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

به خبرهای شبکه های مجازی اعتماد نکنید لطفا


چقدر بده تو اتاقت، تو خونه خودت احساس آرامش نداشته باشی و از اون بدتر تو شهرت، زادگاهت. 

دوباره یه پس لرزه ی دیگه. اعلام کردن که ۴/۵ ریشتر بود. و باز اعلام کردن این پس لرزه ها تا یه هفته ادامه داره (یه ماه هم گفتن ولی الله اعلم).

خدایا!

نمی خوام کفر بگم ولی...

ولی... 

اصلا همون نگم بهتره. این زبون لال بشه اگه بخواد کفر بگه. 

خدایا حکمتتو شکر.


+یه کوله کنارم گذاشتم که توش یه چادر و یه روسریه و دو سه تا خورده ریزه دیگه ست... آماده ی آماده. ولی... اگه... یه وقت...

+داداش کوچیکه یه خبر از تو شبکه های مجازی برام خوند که شاخ در آوردم! تو رو خدا این اخبار رو نشر ندین... فکری به حال خانواده های افرادی باشین که تو مشهد یا شهرای اطراف مسافر دارن...

نکنین این کارارو

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است... مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست!


+عنوان بیتی ست از فاضل نظری در کتاب«گریه های امپراتور»

الان من حس این پسر بچه رو دارم :/ 

لطفا نخونید...


یعنی الان توانایی اینو دارم تا صبح یک سره و پشت سر هم پست بذارم و از حالم بنویسم؛ از افکار ناخوشایندی که نمیذاره فکرم آزاد بشه و چرندیاتی که هی بالا پایین میشن و خودم ناخواسته بهشون بال و پر میدم. به اینکه آیا فردا طلوع خورشیدِ مشهد رو میبینم یا نه؟ پدر و مادرم، عزیزانم، دوستانم و... میبینمشون؟ 

۱۱ نظر

رنگ آرامش چه رنگیه؟


تا به حال تا این حد بهم استرس وارد نشده بود. اون از پس لرزه ی صبح با اون شدت، اینم از استرسی که الان دارم. اصلا آرامش ندارم. هر وقت چشمم میچرخه و فردی از افراد خونوادمو میبینم، یهو دلم میلرزه و قلبم درد میگیره. انگاری...

اصلا نمیتونم در موردش بنویسم.

خدایا خودت به خیر بگذرون.


۴ نظر

لطف خدا (تلنگر)


وقتی اسمی از زلزله یا زمین لرزه برده میشه ناخداگاه زمین لرزه ی شهرستان بم به یادم میاد. زلزله ی ۶/۶ ریشتری شهرستان بم که سال ۸۲ اتفاق افتاد و میشه گفت فاجعه بود. تقریبا تمام شهر کوهی از آوارِ ساختمونای فرو ریخته شده بود. هنوزم وقتی بهش فکر میکنم چهار ستون بدنم میلرزه. نمیدونم و نمیتونم اونایی رو که شب قبلش کنار هم خوش و خرم میگفتن و میخندیدنو و روز بعد در به در دنبال خانواده و جگر گوشه هاشون بودن رو درک کنم. حتی فکر کردن به این که دیگه نتونم نفس کشیدن عزیزانمو بشنوم و احساس کنم اذیتم میکنه.

دیگه هیچ تصویر ذهنی از زلزله ندارم.

تا اینکه... 

خواب بودم. نمیدونم چیشد که فقط با صدای داد و هوار مامانم که میگفت: «بلند شین و برین تو حیاط، زود باشین» بیدار شدم! وقتی بیدار شدم فقط احساس کردم زیر پاهام داره به شدت میلرزه. نمیدونم چطوری خودمو رسوندم تو حیاط. تو حیاط بود که کم کم بقیه رو دیدم و چشمم به داداشم بود که چطوری خودشو بدون عصاهاش به حیاط رسونده بود. 

وقتی دیگه احساس ارامش کردیم و زمین لرزه هم قطع شد، اومدیم خونه. دورهمی داشتیم در مورد این اتفاق صحبت می کردیم که یهو به مامانم گفتم: «من چطوری با این وضع اومدم بیرون؟ بدون حجاب، بدون روسری!» داداشمم به جای ایشون جواب دادن که: «تو اون وضعیت کی حواسش به خودش بوده؟ همه به فکر جونشونن اونوقت تو انتظار داری یادت بیاد که حجاب نداری؟»  واقعا حق با ایشون بود. تو اون لحظه اصلا فرصت فکر کردن نداشتم، به تنها چیزی که فکر میکردم پناه گرفتن و بیرون رفتن بود.

خیلی ترسیده بودم به طوری که به قول داداشم «سفید برفی» شده بودم. وقتی ازش پرسیدم که بدون عصا چطوری اومدی بیرون گفت همونطوری که تو یادت رفت حجاب کنی منم فراموش کردم پام شکسته و بدو بدو اومدم بیرون. حقم داشت طفلکی.


حتما جزییاتشو خوندین و میدونین، خودمم دوست ندارم درموردش بگم فقط اینو میتونم عنوان کنم که خدا خیلی خیلی دوسمون داشته که اتفاق خاصی برامون نیفتاده. البته کانون زلزله مشهد نبود و ما فقط احساسش کردیم...

جزییات بیشترش رو بخش دیگه چه خبر سایت جیم بخونید.


+خدایا شکرت : )

۵ نظر

مروری کوتاه بر آنچه که در سیزده فروردین گذشت!


سلام.

بامداد چهاردهم فروردینتون بخیر و خوشی...

تو این پست می خوام خیلی کوتاه، سیزده به درمو مرور کنم... توجه نمودین، خیلی کوتاه  -_-

پس...

تا آخرِ پست با من همراه باشید ; )

۱- دو سه شبه پیش بابایی اعلام کردن که مثلِ چند سال قبل، امسالم نمی تونن سیزده رو همراهمون باشن و باید بروند سر کار! (خودتون متصور بشید که چقدر ناراحت شدیم و سرِ خودشون و کارشون غُر زدیم) 

۲- سر سجاده ی نماز صبح نشسته بودم و از امام رضا (ع) توفیق زیارتشونو خواستم.برای خودمم باور کردنش سخت بود که همون لحظه مامانم از اتاقشون بیان بیرون و به من پیشنهاد بدن که بر خلافِ دو، سه سالِ پیش که پدر روز سیزده حضور ندارن و خونه نشین بودیم، با هم به پابوسی امام رئوف بریم.

+نائب الزیاره و دعاگوی همه بودم.

۳- یک ساعت قبل اذان ظهر خودمونو به حرم رسوندیم. تا حالا نشده برم حرم و سری به کتابفروشی داخل حرم نزنم. برای من این، جزو جدا ناشدنیِ زیارت امام رضا (ع) محسوب میشه. خیلی اتفاقی از بدو ورود ذکرِ «ابو وصال... ابو وصال» سر زبونم بود. به اتفاق مادرم به دنبال این کتاب قفسه ها رو بالا و پایین می کردیم. دسته آخر وقتی ناامید شدم از راهنمایی که اونجا بود خواستم به من کمک کنه. ایشونم فرمودن که بهتره از آقایی که پشت سیستم نشستن بپرسم که آیا همچین کتابی رو دارن یا نه؟

جستجوها انجام شد و با لبی خندان به طرف قفسه ی مورد نظر به راه افتادمو و کتابمو خریداری کردم : )

+بارون به شدت در حالِ باریدنه.. خدایا شکرت.. حسِ خوبی داره وقتی داری خاطراتِ خوبتو مرور می کنی، موسیقی باران هم چاشنیِ حالِ خوبت بشه ^___^ ( ۱:۰۰ بامداد)

۴- تا رسیدیم خونه و با داداشی ناهار خوردیم و کمی استراحت کردیم، ساعت پنج بعدازظهر شد. به پیشنهاد من قرار شد یه فلاکس/فلاسک برداریم و بریم پارک نزدیک خونمونو چند ساعتی رو مادر_ دختری خوش بگذرونیم. (دیدن لبخند روی لبان مردم شهر، شور و نشاطشون، بازیهاشون، دورهمی هاشون آدمو به وجد میاره.. واسه من که کلی انرڗی مثبت داشت.)

۵- ساعت یازده خوندن کتابو شروع کردم.یه ساعت بعد به صفحه آخرش رسیدم! «ابو وصال*» جزو اون دسته از کتاباییه که وقتی شروع می کنی به خوندنش دیگه متوجه گذر زمان نمیشی. حتما حکمتی داشته که بعد از چند هفته که کتابفروشی حرم در دست تعمیر بود و بسته، یهو امروز ببینی بازه، و در کمال ناباوری وقتی دوستت بگه نصفه کتابفروشیا رو زیر و رو کرده تا پیداش کنه، تو دم دستت باشه و خیلی راحت به دستش بیاری.. بازم خدایا شکرت : )


*ابو وصال

روایت زندگی طلبه دانشجو، شهید مدافع حرم «محمد رضا دهقان امیری»

به قلم محدثه علیجان زاده روشن


خوندنشو از دست ندین.

۱۵ نظر

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق... ساکن شود، بدیدم و مشتاقتر شدم


از در درآمدی و من از خود به درشدم

                                گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست

                               صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

                                 مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق       

                                ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

                               چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

                                از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

                                کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

                                مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من

                                 من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

                                 اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم


+لازمه بگم از سعدی (علیه الرحمه) بوده یا متوجه شدین؟ : ))

۸ نظر

صدومین پست من... دستپخت


خیلی وقتا، اگه برنامه ریزی کردم که چند روزِ آینده یه کای رو انجام بدم یا یه جایی برم، نا خواسته یه اتفاقاتی افتادن که کل اون برنامه ریزی که کردم همش کن فیکون شدن و به مرحله اجرا نرسیدن! برای مثال:

(این یکی خیلی اتفاق میفته) در طول هفته با مامانم سرِ اینکه جمعمونو چه طوری خوش بگذرونیم و کجا بریم صحبت می کنیم. اگه خونه مامان بزرگم(مادرِ مامانم) نریم گزینه های بعدی یا حرمِ یا بهشت رضا : ) ولی یهو همون روز، یا یه نفر زنگ میزنه که داریم میایم خونتون (از اونجایی هم که مامان خانمی مهمان نوازن خیلی به صورت غیرِ منتظره میگن تشریف بیارید، مراحمید و فلان!!!!) یا یکی زنگ میزنه که فلانی فوت شده! داریم میریم تشییع بدویین بیاین و فلان! (نه اینکه خدای نکرده هر هفته حلوای کسی رو بخوریم.. ولی اینم زیاد بوده.)

یا مثلا: شبِ پنجشنبه تصمیم گرفتم که فرداشو روزه بگیرم، واسه همین از اونجایی که وقتی روزه میگیرم رو به موت میشم، خریدای آشپزیِ روز پنجشنبه رو چهارشنبه انجام دادم. ولی وقتی به خونه برگشتم بهم اطلاع دادن که فردا عقد کنونِ دختر دایی آقا دامادمونه و به احترام زنمو جون باید اونجا بریم!

اینم از این.. کلا نباید برنامه ریزی بکنم خخخخ


دیروز ظهر برای اولین بار چلو مرغ درست کردم.. هیچ وقت از آشپزی کردن خوشم نمی اومد واسه همین هیییییچ تمایلی برای یادگیریش نداشتم. هیچ وقت هم خانواده ام منو مجبور به یادگیریش نکردن. پدرم معتقده به وقتش خودم یاد می گیرم 😇😅 و فکر می کنم الان وقتش بوده با توجه به شکستگی دست مادرم. تا حالا هر پلو یا چلویی رو که اجاق گاز و سفره به خودش دیده، خواهرم زحمتشو می کشید و درست میکرد ولی اینبار خودم خواستم یاد بگیرم و درست کنم (اینم یه تغییر باحال تو سال جدید 👏😀)

دیشب بعد اذان خاله و شوهرشون به همراه دو فرزندشون اومدن خونمون. نتونستم نمازمو سرِ وقت بخونم -_- این خالم خیلی خیلی هنرمنده، یه جورایی من به ایشون رفتم :دی آشپزیشون حرف نداره، در ضمن شیرینی های عیدشونم خودشون درست کرده بودن. وقتی سفره رو پهن کردم و مامانم گفتن که شام امشبو محبوبه درست کرده، باورشون نمیشد :/ خدایی خیلی خوشمزه شده بود و البته یه کوچولو تند *_* (به جای همتون خوردم 😂😂😂)

شوهر خالم یه مردِ خوش مشربه و خیلی خیلی شوخ.. کلی سرِ سفره دست پختمو مورد عنایت خودش قرار داد و کلی (به شوخی) ازش ایراد گرفت 😒 آخرشم گفت: «عِــــــــــــــــــــــــــی بدک نیست! میشه شوهرت داد و مطمئن بود که با دستپختت نمیزنی بکشیش» !!!! منم گفتم از خداش باشه دستپختِ منو بخوره! والاع ^_^

الان من نشستم رو مبل دم درِ پذیرایی و منتظرِ یه مرد لاغر و نحیف و دور از جونش مُردنی 😆 تا بیاد و من افتخارِ همسری بهش بدم و با آشپزیِ معرکم، تپل و چاقش بکنم؛ که هر کی هر جا دیدش بگه مشخصه دستپخت خانمت خیلی خوبه و به شکمِ ور آمدش اشاره بکنه خخخخخخ


+برنامه ریزی کردن یه وقتایی جواب نمیده ولی در کل چیز خوبیه.

+فکر نمی کردم یه روزی برسه که از آشپزی کردن خوشم بیاد و ازش انرڗی مثبت بگیرم.

+این صدومین پست منه تو نود و هفت روز : )) چه زود گذشت...


من به دنبال نگاهی هستم

که مرا از پس دیوانگی ام می فهمد  ^_^


+غروبِ آدینتون بخیر و خوشی..


۵ نظر

شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد..... تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد


لیلة الرغائب 

                           

از جمله شبهای بزرگ و با عظمت ماه رجب شب جمعه اول این ماه است.

معروف به لیلة الرغائب، اعمال مخصوصی در این شب ذکر شده که به واسطه آن اعمال برکات و پاداش فراوان بر انسان سرازیر می‏شود.

+رجوع شود به کتاب مفاتیح الجنان ص ۲۵۸-۲۵۹

رغائب جمع رغیبه است به معنی «امرٌ مرغوب فیه عکاء کثیر» یعنی شبی که در آن عطاها و مواهب فراوان بدست می ‏آید

در حدیث است شب جمعه اول این ماه احیاء و بیداری و نیایش فضیلت ویژه دارد و موجب دست‏یابی به عطایای ارزشمند حضرت پروردگار است،

                           

در حدیث است که رسول خدا(ص) فرمود:

ملائکه این شب را به این نام نهادند و محدثان در کتاب‏های دعا نمازی با کیفیت مخصوصی در این شب ذکر کرده‏ اند

که پیامبر(ص) فرمود: 

هر کس این نماز را در این شب انجام دهد ثواب این نماز به نیکوترین صورت با روی خندان و درخشان و با زبانی فصیح در شب اول قبر در حضور این فرد ظاهر شود و به او می‏ گوید:

ای دوست من مژده می ‏دهم تو را که از هر شدّت و سختی نجات یافتی، نمازگزار می‏گوید: 

تو کیستی که من تاکنون چنین صورتی زیبا با چنین جلوه ‏ای ندیدم و سخنی شیرین‏تر از کلام تو نشنیده ‏ام و بویی بهتر از بوی تو نبوئیدم

در پاسخ می‏گوید: من همان نماز لیلة الرغائبم که شما انجام دادی.

امشب آمده‏ ام نزدت باشم تا حق را ادا کنم و مونس تنهایی تو باشم و وحشت را از تو بردارم و چون در صور دمیده شود من در عرصه قیامت سایه بر سر تو خواهم افکند پس خوشحال باش که خیر از تو معدوم نخواهد شد. 


امشب از هر کجای این دنیای بزرگ که در بزنی 

صاحبخانه برای استقبال می آید

با طبقی از آرزوهایی که می خواهی

پس از بزرگ، چیزهای کوچک نخواهیم...

ایستاده ام برای دیدن شاخه های الماس آرزوهایت

سبدی که خدا امشب به تو هدیه میدهد

مرا هم به خدایت نشان بده..


                                                                      التماس دعا : )

                           

۵ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان