`

خدایا منو بُکُش! :|


دوستی بهم پیام داده که کتاب فلان چیه و چه رنگیه؟ بهش اس دادم که اینه و جلدشم زرده!

در جوابم میگه زرد چه رنگیه؟

+من:  -_-  :/  :| o_0

میگم زردِ خورشیدی!


خدایا اشتباه شد!

اونو بکش! :دی

۱۳ نظر

منِ خدا!


گفتم : خدایا از همه دلگیرم

گفت : حتی از من؟

گفتم : خدایا دلم را ربودند!

گفت : پیش از من؟

گفتم : خدایا نگران روزیم

گفت : آن با من

گفتم : خدایا خیلی تنهام

گفت : تنها تر از من؟

گفتم : خدایا درون قلبم خالیست

گفت : پر کن از عشق من

گفتم : خدایا دست نیاز دارم

گفت : بگیر دست من

گفتم : خدایا خیلی دوری

گفت : تو یا من؟

گفتم : خدایا چگونه آرام گیرم؟

گفت :  با ذکر و یاد من

گفتم : خدایا با این همه مشکل چه کنم؟

گفت : توکل کن به من

گفتم : خدایا هیچکس کنارم نمانده

گفت : به جز من

  گفتم : خدایا دوستت دارم.

گفت : بیش از من؟

گفتم : خدایا چرا آنقدر می گویی من؟

گفت : چون من از تو ام ، تو از من!

: )


عاشقتم خدا...

ولی فقط به حرف!

در عمل،

هیچ...

راز ماندگار شدن؟


کوه پرسید ز رود

زیر این سقف کبود

راز ماندن در چیست؟

گفت: در رفتنِ من

کوه پرسید: و من؟

گفت در ماندنِ تو

بلبلی گفت: و من؟

خنده ای کرد و گفت: در غزل خوانی تو

آه از آن آبادی

که در آن کوه رَوَد

رود مرداب شود

و در آن بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد

و نخواند دیگر


من و تو،بلبل و کوه و رودیم

راز ماندن

جز،

در خواندن من،

ماندن تو،

رفتن یاران سفر کرده یمان نیست.


بدان!


ابوالفضل سپهر


بیچاره اونی که ندیده کربلاتو


دلم گرفته.
دوباره مراسم دیشب به امروز صبح کشیده شد و همه اومدن تا از نزدیک مسافرمونو ببینن و دعاها و خواسته های جامانده رو بازگو کنن. مهم نیست بقیه چی گفتن و بابایی در جوابشون به شوخی چیا گفتن؛ مهم حرف بابابزرگ بود ک باعث شد جمعمون سکوتی طولانی رو تحمل کنن و ابروهایی بود که در هم قفل شده بودن و اصلا قصد باز شدن هم نداشتن.
+من ازمرگ بدم میاد.. ازش متنفرم.. نه برای خودم بلکه برای اطرافیانم. تحمل غم از دست دادن عزیزی رو ندارم. همیشه از خدا خواستم مرگ عزیزانم رو به چشم نبینم ولی ...
با اینکه سنی ندارن ولی انقدر شکسته شدن همه فکر میکنن نود به بالان در صورتی که شاید زیر نود سالشون باشه. مامانم میگن، غم از دست دادن دو تا از پسراشون و نوه بزرگشونه که انقدر پیر و فرسوده شون کرده. جوونایی که بهار بیست سالگی شونو ندیدن و از دنیا رفتن.
وقتی داشتم با پدری دست میدادم و صورتشونو میبوسیدم اشک تو چشام جمع شد ولی دوست نداشتم جلوشون گریه کنم. وقتی هم که سوار ماشین شدن تا به محل قرار و مراسم برسن رفتم سمتشونو بعد از دعای خیر ازشون خواستم،زیر قبه ی حرم حضرت ارباب برای منه کم ترین، زیارت با معرفتشونو بخوان. دیگه اونجا نتونستم خودمو کنترل کنم و صورتشونو بوسیدم و ازشون فاصله گرفتم.
ماشینشون حرکت کرد و من بودم و کاسه ی خالی آبی که پشت سرشون ریخته بودم. بغض داشتم. سریع با همه خدافظی کردم و اومدم تو اتاق.



+ ممنونم از دعاهای خیری که برای جناب پدر کردین. ان شاءالله خدا عزیزانتون رو زیر سایه امنش نگه داره و در کنار هم بهترین لحظات رو داشته باشین.
چقدر خوشحالم که دوستانی دارم که منو غرق در مهر و محبتشون کردن.
و باز هم شرمنده تون میشم که کامنتدونی رو میبندم. امیدوارم درک کنید.

دل سوخته!



دیروز بعدازظهر مامان بزرگ و خاله ها اومده بودن خونمون. خبر نداشتن که جناب پدر مسافرن وقتی به خاله کوچیکه گفتم با یه حالت تعجبی برگشت سمت پدرم و گفتن جالبه یهویی شب قبل تصمیم می گیرن بیان خونه ما! اون یکی خاله م می گفت به دلمون برات شده بود که خبراییه!! تهشم گفتن خواستین چادر بیارین، واسه من پنج متر بیارین! [آخه یک قواره چادری فکر کنم چهار متر و نیمه ولی واسه ما قد بلندا 😎 پنج متر استفاده میشه! : )) ]
روز قبل با پدر گرام در مورد سوغاتی که صحبت می کردیم می گفتن چون تنها هستن و مامانم باهاشون نیستن، حوصله ی بازار گردی ندارن و قرار شد برای هر نفر یک مهر+ یک عدد دُرّ نجف بیارن. من که استقبال کردم چون هم خریدش راحته و هم جایی رو اشغال نمی کنه و از همه مهم تر باارزش م هست : ))
شب هم خانواده ی پدری اومدن خونمون تا مراسم خداحافظی رو به جا بیارن. آخه کسی نمی تونه بره فرودگاه و اونا از یه تایمی به بعد دیگه با خانواده نیستن و همراه سازمانشون هستن! :(((  :|
سفر بابایی خیلی خیلی یهویی درست شد. اصلا باورکردنی نبود. مشکل کارت پایان خدمتشون، پاسپورتی که تاریخش گذشته بود و تمدیدش چند روزی طول میکشید، و از همه مهم تر سازمانی بود که پدر اونجا فعالیت دارن، چون اصلا قرار نبود این گروه فرستاده بشن. همه اینا باعث شده بود که ناامید بشیم. ولی درست از جایی که انتظارشو نداشتیم، خدا جورش کرد.

قوربونت برم که هوای دل شکسته رو داری.. میشه یه نگاهی به دل منم بندازی!
میدونی که چقدر عاشقم...
میدونی که برای رسیدن و دیدن اون مکان مقدس چقدر لحظه شماری می کنم!
اللهم الرزقنا کربلا...
صل الله علیک یا اباعبدالله...


گاهی به کتاب هایت نگاه کن: یک بازی وبلاگی

 

از دوره ی راهنمایی به بعد، صفحه اول و آخر کتابام همیشه پر بود از جفنگیات خودم و دوستام! از تاریخ امتحانا گرفته تا ابیاتی که سر کلاس خونده میشد و همون جا روی صفحه ی اولِ کتابِ بینوا یادداشت میشد. یا کتابی رو امروز میدادم به دوستم، فرداش با یه بغل شعر و فدات بشم و فدام بشی! خُل و چلِ بد خط ایکبیری! (-_-) و... تحویل می گرفتم. بعضیا انقدر خوش خط بودن که فکر می کردم کلاس خطاطی، چیزی رفتن و بعضیاشونم انقدر بد خط بودن که مجبور بودم برم بپرسم که چی نوشته!
خیلی وقت بود که با این دست نوشته های یادگاری طور خاطره بازی نکرده بودم.


شش سال پیش بود که از نزدیک ترین کتاب فروشیِ حرم مجموعه اشعار «هشت کتابِ سهراب سپهری» رو خریداری کردم. با اینکه قبلا کتابشو خونده بودم ولی حس تملک نسبت به این کتاب بدجوری با روح و روانم بازی می کرد:دی خُل بودم دیگه خخخ

ابیاتی که نوشته شده بر حسب حس و حال اون روزام بود! 👇

                            

برای دیدن اندازه واقعی تصویر، روی آن کلیک کنید!

این دست خطِ تبریکِ تولد هم (👆) که روی صفحه اول کتاب «پروانه ات خواهم ماند» نوشته شده، از طرف بهترین دوست مقاطع راهنمایی تا دبیرستان بود که الان اصصصصلا ازش خبر ندارم!(این تبریک تولد بر می گرده به نه سال پیش)


با تشکر از مستر هولدن بابت این بازی باحال وبلاگی شون!

از همه دوستانم دعوت می کنم، تو این بازی شرکت کنن و حال خوبشونو با ما شریک بشن.

و من الله توفیق : )

۱۲ نظر

پیشنهاد بدین : )


سلام.

فردا تولد عشقم، یسنا خانمه!

موندم براش چی بخرم. خانواده هم هیچ ایده ای ندارن.


شما برای یک دختر بچه ی چهار ساله چی رو پیشنهاد میدین؟

لطفا تمام جوانب مادی، مادی و در آخر معنوی رو بسنجید 😂 خلاصه که به فکر شپشای ته جیب منم باشین :دی

خب...

بسم الله...

۱۹ نظر

خواهرانه طور


خیلی وقت بود با هم بازی نکرده بودیم. با هم که میگم دو نفری، خواهرانه منظورمه. یسنا معمولا بازی جومانجی شو تو کوله پشتیِ عروسکیش میذاره و سنگینی شو با لذت تحمل می کنه تا بیاد (به قول خودش.. با، هَـــــــیْن دیگه) بازی کنیم. لذت این کارشو از روی لبخندی که به لب داره میبینم، از اینکه به مامانش اجازه نمیده براش بیاره و خودش دوست داره بگیره.

بابایی بعد از ناهار کمی استراحت کردن و وقتی یسنا و آبجی خانم اومدن بیدار شدن. واقعا راسته که میگن نوه مغزه بادومه و از خودِ بادوم شیرین تره -_-

شنیدین که میگن « چون سر و کارت با کودک فتاد پس زبان کودکی باید گشاد»! وقتایی که فنچولای فامیل بیان خونمون، همه، از مامان و بابا گرفته تا منو داداشام، یهو کوچولو میشیم و باهاشون بازی می کنیم. حالا شاید تعریف من از این"کوچولو شدن" با داداشام فرق کنه ولی...

اصل رو بچسبید و دنبال حواشی نباشین ^_-

خلاصه خونه کسی نبود و من و آبجی خانم تنها بودیم. من جومانجی رو پیشنهاد کردم ولی ایشون منج دونفره رو. رو گوشیم این بازی رو نصب کرده بودم برای اوقات تنهایی یا وقتایی که ذهنم خسته ست. عجیب بهم آرامش میده!

اولش با کمی کُری خونی شروع شد. کم کم گرم شدیم و جو بازی به حد اعلا رسید. از اون طرفم آبجی خانم از پلی لیست گوشیش آهنگ مورد علاقه مونو گذاشت و شروع کردیم به هم خوانی با صدای بلند. ^_^ این وسطم کلی با هم خل بازی در آوردیم و بلند بلند می خندیدیم. تقریبا چند هفته ای میشد که دلم  یه خوشی دو نفره می خواست.. خواهرانه : ) خودم و خودش حتی بدون عشقم یسنا خانم :دی




+لحظه لحظه ی زندگی تون لبریز باشه از عشق و محبت و حس خوب دوست داشتن و دوست داشته شدن ^_^

۸ نظر

مفت خوری در نیمه شب : ))


از طریق اپلیکیشن MyIrancell یک روز اینترنت همراه یک روزه بهم تعلق گرفت!

خودم اطلاعی نداشتم، داداش کوچیکه بهم خبر داد و یه سری پیام رو گوشیم فرستاد تا این طرح برام اوکی بشه! خلاصه که این همه اونا دارن مفت می خورن یه بارم ما مفت استفاده کنیم چیه مگه!؟ : )))


+اگه این نرم افزار رو روی گوشیتون نصب کنید یک روز اینترنت همراه یک روزه به عنوان بسته تشویقی بهتون تعلق میگیره. برید حالشو ببرید. : ))

۸ نظر

لعنت به تو


اه..لعنتی.

لعنت به تو..

لعنت به تو که آرامشمو ازم گرفتی..

که وقتی نیستی تمام وجودم از امنیت لبریز میشه، که تماما لبخند به لب دارم و با خیال راحت، با فکری آسوده به کارهام میرسم. که نبودتو حس می کنم.

وقتی کسی وارد اتاق میشه، تمام تنم میلرزه که نکنه تو هم پشت سرش بیای داخل؟ نکنه تو رو هم با خودش آورده باشه تو اتاقم که آرامشمو به هم بزنی، که فکرمو مشغول کنی.

لعنتی..

چیه همش بیخ گوشم ویز ویز میکنی؟!

اعصاب برام نذاشتی!


+الان خونه در سکوت مطلقه ولی اگه تو بذاری..

جرئتم ندارم با پشه کش بیام سر وقتت -_-

۸ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان