خیلی دور از انتظار بود برام که وقتی مشغولم یهو بابا بیاد و بگه "خیلی قشنگ شده.. ولی خیلی زحمت داره.. تمومش کن بده عکس بگیرم بذارم پروفایلم" : )
مایی که یکبار سر همین طرح، با هم جر و بحث کردیم، حالا چند دقیقه ای میشینیم رو به روی طرحی که کشیدم و در مورد نحوه رنگ کردنش و ریز بودن و اذیت شدنم، بحث و گفت و گو می کنیم : ))
بابایی که مخالف صد در صدی هنرم بود، حالا جوری شده که پیشنهاد کمک میده و میگه منم از رنگ کردن اینا سرم میشه هااا ... ^_^
+ گفته بودم تایم کلاسامون از بعدازظهر ها به صبح ها و از رواق حضرت زهرا، به دارالقرآن تغییر کرده و عوض شده؟؟ فکر کنم نگفتم!
++ گفته بودم از سال جدید تحصیلی دیگه مهد سابق کار نمی کنم و یه جایی نزدیک به خونمون مشغول میشم؟؟ اینم فکر کنم نگفتم!!
یادم باشه جریانشو تعریف کنم.. یعنی جریان هاااااا --___--
نگفته ها زیاده.. نمیدونم از کجا و چطوری شروع کنم. یه جورایی دلزده شدم از بلاگ
با این حال..
منتظر اون اتفاقات حال خوب کنم... شدییییید : ))