`

سفر ۱


وقتی خدابیامرز بی بی زنده بود مواقعی که عزم سفر می کردیم و مقصد شمال کشور بود جرئت نمی کردیم بهشون بگیم میریم شمال، عوضش از ساده بودن بی بی سوءاستفاده می کردیم و می گفتیم میریم زیارت امامزاده های شمال و اصلا حرفی از دریا نمی زدیم.

بی بی طفلی هم باور می کرد و کلییی التماس دعا می گفت و حسرت می خورد که قدرت و توان پاهاش اجازه نمی داد که ما رو همراهی کنه و در عوض تو راهی بهمون می داد تنها واسه اینکه دو دونه دعا بیشتر بکنیمش :((


عوض بی بی، باباجون زرنگ بود و چون در جوانی سفرای زیادی رفته بود و تقریبا تمام امام زاده ها! رو زیارت کردن می دونستن ما سفرمون تفریحی و آب تنیه نه چیز دیگه..


خلاصه الانم مقصد شماله

اما نه دیگه بی بی یی هست که جرئت نداشته باشیم چیزی بگیم و نه قراره امامزاده ای رو زیارت کنیم!


+ به وقت شهر قوچان

۱۷ نظر

حق خوری در شبی مهتابی!


ساعت ۱۰:۱۵ دقیقه شب

تازه از خونه باباجون اومدم

داداش کوچیکه: محبوبه تو که برپایی یه چای بریز بخورم (بخوریم هم نه :// ) :|

چایی رو ریختم و آوردم گذاشتم جلوش...

میگم مجید گرم نیست؟ میگه چرا! تو که واستاده ای کولرم بزن :| -_-

کولرو روشن کردم و رفتم در سالنو یه نیمچه باز گذاشتم تا هوا در جریان باشه، میگه:

محبوبه امشب اون برنامه رو نداره؟؟

میگم کدومو؟ نکنه عصر جدیدو میگی؟ میگه آره

میگم نمی دونم خب تلویزیونو روشن کن ببین داره یا نه (چقدر باهوشم نه؟ : ))) میدونم :دی)

با یه نگاه مظلوم طور ازم می خواد کنترلا رو براش ببرم

منم ابرو میندازم بالا و میگم، غلط کردی این یه قلمو پاشو خودت بردار :| والا :/


مامان اومده خونه... 

پوکر فیس نگاشون می کنم میگن چی شده؟؟ میگم ازم وقتی اومدم خونه تا همین الان داشتم به پسرت سرویس می دادم تازه نشستم زمین :|| میگن اووووههههه عیبی نداره ----___---- عیبی ندارهههههه؟؟؟؟ من این دردو کجا بَرَم؟ چرا هیچ ارگان و مسئولی پاسخ گوی مشکلات جوونا اعم از مسکن و ازدواج نیست؟؟

ربطش؟؟ مگه حتما باید ربط داشته باشه :// :||



+ همین فنچ ۲۴ ساله همیشه حق منو خورده :/ تا خواستیم دو سال تمام (حالا اون چند ماه و چند روزشو نخواستیم) از حق شیرمون استفاده کنیم، یهو سر و کله عالیجناب پیدا میشه و منو میندازن یه گوشه و میدن لَلِه ی گرام یعنی آبجی خانم بزرگم کنن

حالا دستشونم درد نکنه ولی دیگه نباید من و با توپ بیس بال اشتباه می گرفتن و این ور و اون ور شوتم کنن دیگه  :| :///


++ صفحه رو باز کردم تا مطلب دیگه ای بگم ولی یهو این شد 

۱۶ نظر

😞


توی رنگ کردن کارم بشدت به مشکل برخوردم

رنگی که الان زیر دستمه عنابیه

یه رنگ تیره و بد قلق

رنگی که چون هنوز بَلَدش نشدم اذیتم می کنه و لک میشه :/:((

به خاطر تیرگی زیر چشمم نمی تونم با اتوبوس اینور اونور برم و کلا حس بیرون رفتن و به خلق الله توضیح دادنو ندارم ://

عکسا رو برای استاد فرستادم ولی ایشون امکان وصل شدن به نت رو ندارن :| :( و از دیروز با یکی از اساتید تبریزی که عضو کانالشونم، در ارتباطم.

راهنماییاشون عالیه و تا همین الان کمک حالم بودن و راهنماییم کردن، عکسا رو برای ایشونم فرستادم و منتظر آن شدنشونم :( 

اینجا دقیقا همون نقطه ایه که استاد گفتن امکان امتحان و خطا هست :((( 

هووووفففففف :|


بعدا نوشت: اینم کار الانم


۱۵ نظر

دیالوگ نگاری


مادر آرش: بخدا پسر من آدم بدی نیست

همش یه اتفاق بود! /دلدار/



+ دقت کردی؟ فقط یه اتفاق!

یه اتفاقه که می تونه زندگیتو به کل تغییر بده حالا چه خوب، چه بد.


+ دیروز خاله کوچیکه تعریف می کرد که توی آرایشگاه شون یهو برق میره و این در صورتی بوده که کلی مشتری عرب هم اونجا بوده

می گفت همکارش بی هیچ واکنش بد یا تندی گوشی رو بر میداره و به این و اون زنگ میزنه و راهکار می خواد و بقیه همکاراشو به صبور بودن دعوت می کنه و انگار نه انگار مشتری خارجی داره و شاید این اتفاق برای آرایشگاهش بد باشه(قطعی برق) خلاصه کلام اینکه می گفت اگر من بودم شاید یه صندلی خالی پیدا می کردم روش مینشستم و کلی حرص می خوردم از بابت این اتفاقی که دست من هم نبوده :/ ولی فشار روانی بالایی رو بهم وارد کرده و هیچ کاری هم از دستم بر نمیومد



اینکه بتونی در لحظه آرامش خودتو حفظ کنی، به نظر من یه جور کسب مهارته. درسته شاید یه بخشیش به ژنتیک برگرده ولی غالبش به همین کسب مهارته ست به اینکه خودت یادش بگیری و بکار ببندی


آرامشم آرزوست... والا.


۱ نظر

ازینا + :d


این بادمجونی که تاب غول پیکر مهد زیر چشمم کاشته یه جوری داره کبود میشه و اثرش بعد از دو روز تازه داره خودنمایی می کنه که انگار واقعا دعوام شده و یکی یه مشت ناقابل نثارم کرده :||


+ شما هم وسط نماز عید کم میارین و بدنتون داغ میشه یا فقط من اینجوری م؟ :/ با اینکه سحر بیدار شدم و یه نون پنیر و چای شیرین خوردم ولی بازم تا آخر نماز انرژیم کم شده بود! 


++ شما هم دیروز چون معدتون گنجایش یه حجم عظیم غذا و خوراکی رو نداشت، کم خوردین و مراقب بودین یا بازم فقط من نگران بد شدن حالم بودم و کم می خوردم؟ :|


+++ توی این چند شبی که مهمان خدا بودیم همیشه سعی کردم قبل از افطار اول نمازمو بخونم و به قولی اول وقت بخونم و خب بحمد الله موفق هم شدم.. کاش توفیق بازم نصیبم بشه و بتونم این عادتو تا ماه مبارک بعد البته به شرط حیات، حفظ کنم.



* واضحه حوصلم نکشید تیتر انتخاب کنم یا بیشتر آبرو ریزی کنم؟ : )

۵ نظر

🌹🌹🌹


🌺🌷عیدتون مبارک بندگان مهربون خدا

عیدی یک ماه بندگی بی چون و چرا رو ان شاءالله 

همین روزا بگیرید 🌹🌸


http://goo.gl/Yjhoqc


۱۲ نظر

موقت


اینجا را بخوانید : )

التماس دعا


۲ نظر

پارکینگ شماره یک


دیشب پیام گذاشته بودن که
 به مدت ده شب کلاسمون توی نمایشگاه آستان قدس رضوی واقع در ورودی باب الجواد، پارکینگ شماره یک، زیر زمین صحن جامع رضوی برگزار میشه. (بازدید برای عموم آزاده و ساعت بازدید هم پنج عصر تا ده شبه→ محض اطلاع حضار :دی)


از مهد که برگشتم خونه یکراست رفتم اتاقم و مامان و یسنا رو با هم تنها گذاشتم
چرا که هم ضعف کرده بودم بخاطر ضربه ای که زیر چشمم خورده بود (بعله باز بگید خوش بحالت مربی مهدی :| *) و هم بعلت کسری خواب و برای اینکه بتونم سه چهار ساعت توی کلاس دووم بیارم نیاز به استراحت داشتم :|
نماز هم، پَر :|| 

حوالی سه و نیم بود زدم بیرون و تقریبا یک ساعت بعد، جلوی بست شیخ طبرسی بودم. (تا اینجا اصلا حواسم به نماز نخونده نبود :||) هر بار رنگا و ماکتمو میبرم حرم کلی معطل نامه بازی ها و بازرسی های خدام میشم. از شانس منم همیشه شیفتا عوض میشه و تا من زنگ بزنم هماهنگ کنم و اونا باز زنگ بزنن به مسئول مربوطه تا اجازه صادر بشه و من وارد حرم بشم یه پروسه ده دقیقه، یه ربی زمان میبره :/ منم با دهان روزه قشششنگ هلاک میشم :/
 استاد یه حرکتایی زده که دیگه ماها اذیت نشیم و به قولی اذیتمون نکنن ولی فعلا که مُهر تایید روش نخورده و یحتمل چند هفته ای طول می کشه..

رسیدم به رنگ کردن زمینه کارم ^_^ رنگ گلامو زدم و خوش خوشان رفتم حرم تا پالتمو بهمراه تاییدیه استادو بگیرم و بیام واسه رنگ کردن زمینه.. نمای کلی کارم سبز رنگه.. یعنی مخلوطی از رنگ کله غازی، آبی فیروزه ای، فیروزه ای و.. عنابیِ جان ^_^ فقط امیدوارم تمیز رنگ کنم. استاد از کار هم دوره ایم راضی نبود ولی اینم گفتن که چون کار اولتونو زیاد نگران نباشید ولی خب من می خوام همین کار اولم هم، تمیز باشه و هم بی نقص (عینک دودی)

+ حوالی هفت و نیم نماز ظهر و عصرو خوندم.
دروغ نگفتم اگر بگم که میون دعاهام از آقا جانم برای برآورده شدن دعاها و آرزوهای خودم و شما، هی به آقا می گفتم میشه ایندفعه رو ندید بگیرین؟ میشه نگاه مهربونتون همچنان بهم باشه و ازم غافل نشین؟ :(( میشه...؟ أنا نادم :((


* اومدم جلوی مهنازو بگیرم که کار خطرناک انجام نده و خدای نکرده از روی تاب نیفته، نمی دونم چجوری میشه که یهو گوشه تاب می خوره زیر چشمم و یه لحظه همه جا رو سیاه میبینم.. الانم کبود شده :|| انگاری از پدر گرام کتک خوردم :دی

++ اگر مشهد هستین حتما در کنار زیارتتون یه سر به نمایشگاه آستان قدس رضوی بزنید و از غرفه ها دیدن کنید. 
کنار میزکار تذهیب، یه حاج آقای مهربونی نشسته و خوشنویسی می کنه ^_^ یه بسم الله دلبر ازشون هدیه گرفتم و نشد عکسشو بذارم اینجا، ان شاءالله صبح علی الطلوع ضمیمه پستم می کنم. نت کند آدمو پیییر می کنه :|

این شما و این، خط دلبر ^_^



ماکت کوچک شده ی بارگاه مطهر رضوی


و من الله التوفیق : )
۲۳ نظر

کاش میشد این دل گرفته رو هم فنر زد :||


دارم وانمود می کنم این مسئله ای که بوجود اومده خیلی کوچیکه که بتونه منو از پا دربیاره، منو منصرف از ادامه راه کنه و به زانو درم بیاره

ولی می دونی چیه

اون ته مهای وجودم از این وضعیت کلافه م

ناراضیم

ناراحتم

و حتا افسرده م

همش با خودم تکرار می کنم که "میاد اون روزای خوب، غصه نخور... تو سخت تر از اینا رو هم پشت سر گذاشتی! اینکه چیزی نیست! هست؟" و فقط یک جواب می شنوم اونم اینه که

 پس کی قراره مستقل شی و دستت تو جیب خودت باشه؟؟؟؟


هوووفففف :|


۹ نظر

😐😩


استیکر هم می تونه به نوبه خودش یه عنوان مستقل باشه والا : ))


الغرض اینکه

چرا یسنا باید اد/عدل بشینه جلو پام و لواشک لیییییس بزنه؟ 😕

خدایی دیگه این یکی کارش به من نرفته چرا که من توی خوردن لواشک میرم یه سوراخی قایم میشم تا کسی نبینه، نه اینکه من خیلی فهمیده ام و شاید کسی هوس کنه، نه! 😅 واسه اینکه دوست ندارم توی خوردنش با کسی شریک بشم 😏😐


۱۱ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان