الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا
خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار
الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا
خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار
پارسال وقتی بابا و مهدی عزم رفتن کردن، منو و مامان بغض می کردیم که "پس ما چی..."
بابا هم مثل هر سال می گفت: "ان شاءالله سال بعد" :'(
سال بعد رسید.. همین الانی که من دارم این کلماتو تایپ می کنم و شما می خونید باید کربلا می بودیم.. ولی کجاییم؟ توی چه اوضاع و احوالی هستیم؟؟
آقا جانم دریاب.. نفس کشیدن سخت شده
کی تونه دلش پر از غم و غصه باشه و با بغضی که توی گلوشه نفس بکشه؟؟
+ برای بیماران کرونایی دعا کنید..
حال استاد تذهیبم خوب نیست.. خیلی دعاشون کنید :'(
http://bayanbox.ir/info/3843690726634077509/IMG-20200824-231559
+ ایراد از صندوق بیان بوده متاسفانه.. نتونستم عکسو مستقیم ضمیمه پست کنم...
اول عکسو ببینید بعد توضیحاتو بخونید : )
+ واسه من این دیوار اتاقم
اتاقی که تنها، چند شب و روز دیگه، من مهمونشم و بعد نمیدونم مال کی میشه* خیلی خیلی دلچسبه.
اینکه چرا دو تا قابه داستان داره..
قاب بالا همونیه که شبا هم به مدد نور شب رنگش، ضریحش دیده میشه و از طرف خان دایی جانم هدیه گرفتم..
تصویر پایین هم اهدایی آستان قدس بود : )
اون وسیله ای هم که با بند زرد یک سالی مهمون دیوار اتاقمه چیزی نیست جز وسیله کارم، چرتکه : ))
* در حال اسباب کشی به مکان جدید و خونه جدید هستیم.
+ به پیشنهاد بلاگردون
و به دعوت از تسنیم، حورا و دیگران : )
++ همگی دعوتید : )
از کِی انقدر بی تفاوت شدم نسبت به وبلاگم؟
از کِی انقدر خساست بخرج میدم واسه کامنت گذاشتن واسه رفقا؟؟
توضیح اینکه، میام کامنتمو مینویسم(تو بخون تایپ می کنم) بعد وقتی کامل شد، کلید ضربدر رو فشار میدم و تمامشو پاک می کنم :| خودآزاری مزمنم خودت داری :|
ته ش از خودم می پرسم: به تو چه؟ یا به اون چه؟
+ میشه اسم منو هم توی لیست افرادی که براش دعا می کنید، قرار بدین؟ : ) دعا کنید صبورتر بشم. امسال ینی همین دو ماهی که فقط ازش گذشته، گند اخلاق تر و بی اعصاب تر و غرغروترین محبوبه وجودمو دیدم.. دعا کنید صبورتر بشم.
لبمو به حالت بی میلی میدم بالا و مجبوری قبول می کنم. ولی نمیگم مگه الان زنده ام که بخوام ده کاری رو که دلم میخواد تا قبل از مرگم انجام بدم رو بنویسم.
تو دوری
بیای یا نیای شاید زیاد برات فرقی نداشته باشه. دلت می گیره میدونم. غمگین میشی ولی جای منه مشهدی نیستی که پناه گاه امنت رو ازت گرفته باشن و توی یک حصاری به اسم خونه زندانی ت کرده باشن و در جواب سوالت که چرا؟؟ بگن سلامتیت مهتره :( بمون توی خونه ت و لبخند بزن.. آره عزیز من. تو جای من نیستی که وقتی صلوات خاصه حضرت رو بشنوی چشات پر اشک نشه.. قلبت به درد نیاد و هر روز سرتو بالا نگیری و خطاب به خودش نگی که مگه نمی گفتم من و جدایی از این آستان.. خدا نکند :'( خودت بهم برش گردون..
مگه بارها نمی گفتم دیدن پرچم سبزش که توی هوا تکون میخوره نشاط رو به قلبم سرازیر می کنه؟
دیگه گنبد و بارگاه و... جای خود.
ما مشهدیا تا لحظه آخر دیدار حضرت میریم
حتا اگر با پای خودمون نباشه، رو دست که میبرنمون
ولی این روزااااا...
خدا واسه هیچ مشهدی نخواد. مرگو میگم.
نمیبرن.
نمیبرن
ز آستان رضایم خدا جدا نکند
من و جدایی ازین آستان
خدا نکند :'(
یا غریب الغربا
مولای من.
هر چی فکر می کنم نمی تونم ده کاری رو نام ببرم که دوست دارم قبل از مرگم انجام بدم
همه افکارم حول محور حرم می چرخه
۱- رسیدن به خیابان شارستان، طبرسی و بعد لبخند زدن و سلام دادن به حضرتش
۲- اذن دخول خوندن و اجازه ورود خواستن از خودِ خودِ امام رئوف.. آقا بیام داخل؟ اجازه میدی؟
۳- کنار زدن اون فرشای سنگین و زمخت بازرسی و بعد دیدن خانمای خادم و التماس دعا خواستن.
۴- ای جانم.. آقا جانم.. دست راستمو روی سینه میذارم و به نشانه احترام خم می شم و زیر لب میگم اسلام علیکَ یا سلطان.. ابالحسن علی ابن موسی الرضا.. سلام آقای مهربونم.. ممنونم که دوباره اجازه دادی بیام پابوست
۵- رفتن به سمت صحن انقلابِ عزیز. چرا تو انقدر دوستداشتنی هستی. تازگیا یه رفیق پیدا کردم. رو به روی آقا می ایستم و براش یه یاسین از روی زیارتنامه می خونم و میگم دعام کنیااااا
۶- قدم زدن.. قدم زدن و باز هم قدم زدن توی صحن انقلاب و باقی صحن ها. نگاهت به سنگفرش های صحن ها باشه و دلت پیش امام ت. خدا نکنه غافل بشی هااا. اعوذ باالله من الشیطان الرجیم
۷- کجا نماز زیارت بخونم؟؟ مُهر؟؟ لازم ندارم : ) آخه دفعه قبل که اومدم زیارت، ناخواسته مهر حضرت رو گذاشتم توی جیب پشت کیف دستیم. ولی اومدم امانتی رو پس بدم : )
۸- خب الان وقت اینه یه صندلی تاشو برداری بری زیر یکی از ایوان های رو به روی گنبد بشینی و دعا بخونی
حسش نیست محبوبه. بیا حرف بزنیم با امام. وقتی به خودت میای که متوجه بشی صورتت از اشک خیس شده و چشات تار میبینه
۹- حتا دلم واسه صحن گوهرشاد تنگ شده :( واسه جمهوری.. واسه جمهوری... واسه.. بریم بهشت ثامن شماره ۳ اتاق ۳۶؟ اوه یادم نبود. پلاکا عوض شده
فکر کنم اتاق شماره چهار یا پنجه که همون دم در ورودی منتظرته : ) که بری براش یاسین بخونی و اونم برات دعا کنه. فهمیدی کیو میگم؟ داش محسنو میگم.. شهید منا.
۱۰ دلم تنگ شده واسه کلاسمون. واسه دارالقرآن. اتاق شماره ۲. واسه رئیس : ))) مثل جن می مونه یهو پشت سرت حاضر میشه اصن نمی تونی تصور کنی : ))
دلم برای سلام آخر تنگ شده. داری بر می گردی خونه. قبل ازینکه از حرم خارج میشی، سلام میدی. چی میگی زیر لب؟ لبات تکون خورد! میگی آقا جون. این زیارت آخرم نباشه هااا.. تو رو به جوادت قسم.....
دل شکسته ام آقا...
۱_ سلام، بد نیستم. (یعنی خیلی هم خوبم). دلم هم برای تان تنگ شده ولی خودش کم کم گشاد می شود. راستی این جا چه قدر پشه ها و هواپیماهای عراقی به هم شبیه اند.
دست تان را می بوسم، ارمیا
۲_ سلام، مامان یا بابا، چه طور فکر نکردید که یک پشه بند را نمی شود در یک گردان تقسیم کرد. چون نشد آن را در بین گردان تقسیم کنم، آن را در نوارهایی به عرض پانزده سانت بریدم و با آن تور پینگ پنگ درست کردم. به هر حال دست تان درد نکند. راستی یک گردان، ۱۵۰ نفر سرباز دارد والبته ۱۵۰ نفر در یک پشه بند جا نمی شوند. گردان ما هم اگر شماره اش عوض نشود گردان بیست و سه است محض اطلاع.
قربان تان ارمیا
"ارمیا شماره ی گردان را اشتباه نوشته بود."
۳_ سلام علیکم، از این به بعد دیگر نمی نویسم حالم خوب است. چون آدم وقتی نامه می نویسد معلوم است که حالش خوب است. راستی پشه بندها هم رسید.
ممنون محبت تان، ارمیا
و"راستی پشه بندها هم رسید" را بعد از تحقیق بسیار متوجه شد. در گردان ۲۳ هیچ کس پسر آقای معمر را نمی شناخت. همان که پدرش پشه بندها را اهدا کرده بود. چون شماره ی گردان ارمیا ۲۳ نبود! ارمیا در گردان ۲۴ بود.
۴_ سلام، خیلی دوست تان دارم اما متاسفانه یا خوش بختانه دلم برای تان آن قدر تنگ نشده است که به مرخصی بیایم.
پسر کوچولوی شما ارمیا
+ لذت بردین؟ : ) برام از ارمیا بگید. اگر کتابشو خوندین برام از شخصیت ارمیا بگین *_*
سلام ویلی عزیز
نمیدونی چقدر خوشحالم که فرصتی پیش اومد تا مخاطب خاص این نامه م تو باشی. اول اینکه بگم چقدر از آشناییت خوشوقتم و کاش زودتر از این ها تو رو میدیدم و ذوق می کردم از اینکه انقدر باهوشی.. انقدر هیجان انگیزی.. کلا هر چی حس خوبه همش مال تو!
نگم برات که وقتی متوجه شدم تو هم چون از کاری منع شدی، به سمتش کشیده شدی و پله های ترقی رو یکی پس از دیگری طی کردی و به آرزوت که ساختن یک کارخانه شکلات سازی بود رسیدی و مایه مباهات خانوادت شدی (البته امیدوارم :|) ذوق زده شدم!
ولی من..
اصلا بذار خودمو برات معرفی کنم تا بیشتر با فرستنده نامه آشنا بشی
اسمم محبوبه ست. توی یک خانواده معمولی با تحصیلات معمولی رشد کردم و بزرگ شدم. منم از درس خوندن فراری بودم و هیچ وقتم ادامه ش ندادم واسه گرفتن یه مدرکی که هیچ وقت به کارم نمیاد عوضش.. انقدر با خانوادم کلنجار رفتم تا رسیدم به اینجایی که هستم. نمیگم موفقم.. نه! یعنی هستما ولی هنوز از تمام ظرفیتم استفاده نکردم. شغل منم مثل شغل و حرفه خودت، اینه که رو بچه ها سرمایه گذاری می کنیم. با این تفاوت که تو فقط یکیو لازم داشتی تا کارخانه شکلات سازیتو بهش بسپاری ولی من و همکارام سعی می کنیم طریقه زندگی کردنو بهشون یاد بدین. اولا دوستدار خودشون باشن.. هر جوری که هستن. اعتماد به نفسشونو بالا میبریم تا خودشونو قبول کنن اونوقت کم کم شیوه درست زندگی کردنو یاد میدیم.. نه اینکه خودم علامه دهرم و با کمالات، ازون خاطر!!!
داشتم میگفتم..
تو هم با پدرت مشکل داشتی. چون نمیذاشت با اون فَک سیم پیچی شدت شکلات بخوری و از این کار منعت می کرد
پدر منم هنوز که هنوزه واسه کارایی که میدونم باعث پیشرفتم میشه مخالفه.. ان قلت میاره.. درسته گاهی اوقات با هم در تنشیم ولی هنوز کار به استخون نرسیده که بخوام مثل تو ترکش کنم.. شاید تو دوسش نداشتی.. شاید...
بگذریم..
ویلی عزیز. شاید برات غیر قابل باور باشه که تا بعدها، وقتی وارد مغازه های سوپری میشدم اولش یاد شکلات های سوپرایز و بخت آزمای تو می افتادم و دوست داشتم منم یکی از اون شکلات ها رو می داشتم! و ازین طریق تو و کارخونت رو از نزدیک می دیدم. ابهت کارخونه ت هوش از سر هر جنبنده ای میبره دیگه دیدن داخلش جای خود داره : )
ویلی خوش سیما : )
کاش منم یه روزی به اون جایگاهی که میدونم حقمه،
که واسش سختی کشیدم و همچنان در تقابلم، برسم.
دوستدار تو
محبوبه
+ به دعوت حورایِ مهربون در چالش وبلاگی آقاگل
دعوت می کنم از تمامی مخاطبین عزیز وبلاگم مخصوصا علی، نسیم، ارکیده، اسی، آرزو، گلی ، میرزای بیان، جناب گوارا ، زیتون و چارلی عزیز... چالش جذابیه.. شرکت کنید. با تشکر.
کار من تموم شد.. می مونه یه پاسپارتو و... حالا.. بماند.. نمیخوام اگه این کاری که می خوام انجام بدم، نشد، شرمندگیش بمونه برام..
زنگ زدم که آدرس بدین براتون پست کنم..
میگن اونجا کروناست بذارید یکی دو ماه دیگه (اردی بهشت) :|||
نیست رهبری برنامه سفر هر ساله شون به مشهد رو کنسل کردن، ایشوون فکر کردن فقط مشهد این ویروس منحوس وجود داره -_- البته مزاح بود : )))
آخیش..
خیالم راحت شد : )
سبک شدم :دی