گاهی...
وقتی...
دعامو
مستجاب می کنی...
غمگین میشم!
دلم می گیره از اینکه
نکنه...
دیگه
دوسم نداری!
دیگه
نمی خوای
صدامو بشنوی!
و به فرشته های استجابت دعا بگی
خواسته شو بدین بره پی کارش...
+
گاهی...
وقتی...
دعامو
مستجاب می کنی...
غمگین میشم!
دلم می گیره از اینکه
نکنه...
دیگه
دوسم نداری!
دیگه
نمی خوای
صدامو بشنوی!
و به فرشته های استجابت دعا بگی
خواسته شو بدین بره پی کارش...
+
«جولیا» زشت بود و کریه المنظر، با دندان هایی نامتناسب که اصلاً به صورت جولیا نمیآمدند.
اولین روز که جولیا به مدرسه ما آمد هیچ دختری حاضر نبود کنار او بشیند. یادم هست همان روز «ژانت» دوست صمیمی خواهر من که دختر بسیار زیبایی بود مقابل جولیا ایستاد و از اوپرسید: «آیا میدانی زشتترین دختر این کلاس هستی؟»
همه از این جمله ژانت خندهشان گرفت. حتی بعضی از پسرهای کلاس در تصدیق حرف ژانت سر تکان دادند و «ویلیام» که همیشه خودش را برای ژانت لوس میکرد اضافه کرد: «حتی بین پسرها».
اما جولیا با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جواب ژانت جمله ای گفت که باعث شد همان روز اول تمام دختران کلاس احترام جولیا را بیشتر از ژانت حفظ کنند! جولیا جواب داد: "اما ژانت! تو بسیار زیبا و جذاب هستی."
در همان هفته اول جولیا محبوبترین و خواستنیترین عضو کلاس شد و کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه میخواستند جولیا با آنها همگروه باشد. او برای هر کسی اسم مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی میگفت چشم عسلی و به دیگری لقب ابرو کمان داده بود.
حتی به «آقای ساندرز» معلم کلاس، لقب خوش اخلاقترین و باهوشترین معلم دنیا را داده بود. ویژگی برجسته جولیا در تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعاً به حرفهایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبههای مثبت شخصیت هر فرد اشاره میکرد. مثلاً به من میگفت بزرگترین
نویسنده دنیا و به «سیلویا» خواهرم میگفت بزرگترین آشپز دنیا! و حق هم داشت. آشپزی سیلویا حرف نداشت و من تعجب کرده بودم که چگونه جولیا در همان هفته اول متوجّه این موضوع شده بود. سالها بعد جولیا به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شد و من بعد از ۱۰سال وقتی با او برخورد کردم بیتوجه به قیافه و صورت ظاهریاش احساس کردم شدیداً به او علاقهمندم. جولیا فقط با تعریف ساده از خصوصیات مثبت افراد در دل آنها جای باز میکرد.
چند سال پیش وقتی که برای خواستگاری جولیا رفتم دلیل علاقهام را جذابیت سحرآمیزش خواندم و او با همان سادگی و وقار همیشگیاش گفت: «برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود.»
و من بلافاصله و بدون هیچ تردیدی در همان اتاق شهرداری از او خواستگاری کردم. درحال حاضر من از جولیا یک دختر ۳ساله به نام آنجلا دارم. آنجلا بسیار زیباست و همه از زیبایی صورت او در حیرتاند.
روزی مادرم از جولیا راز زیبایی آنجلا را پرسید و جولیا در جوابش گفت: «من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.» و مادرم روز بعد نیمی از داراییهای خانواده را به ما بخشید!
📚 @ketab_khani
+من نوشت: سیاست زنانگی داشته 😂
🌹عیدتون مبارک 🌹
+آقا جانم.
ما باید نماز عید رو پشت سر شما و به شما اقامه کنیم..
بس نیست؟
بیا که این عید فقط با حضور شما عیده...
که عید واقعی مون ظهور شماست...
حضور شماست.
...اللهم عجل لولیک الفرج...
الله تویی وز دلم آگاه تویی
درمانده منم دلیل هر راه تویی
گر مورچهای دم زند اندر ته چاه
آگه ز دم مورچه در چاه تویی
...ابوسعید ابوالخیر...
بخونید..
حتی شده ترجمه شو بخونید
ولی بخونید..
درود بر تو چقدر بر گناهکاران طولانی بودی (که حوصله شان سر می رفت) و چقدر در دلهای مومنان هیبت، بزرگی، ترس و ابهت داشتی.
+فراز ۳۲ دعای حضرت در وداع با ماه رمضان.
شما هم وقتی معلم تونو توی یک مهمونی یا یک جایی میبینی یک علامت تعجب بزرگ روی سرتون سبز میشه؟ /من که اینشکلی بودم شما رو نمیدونم : ) /
+ امشب توی مهمانی افطاری خونه عمه خانمی یکی از بچه های نوباوه مونو دیده بودم که گویا اوشون منو زود تر میبینه و هی به مامانش میگه مامان! خانممون اینجاست .. مامان! خانمونو نیگا /مامانش برام تعریف می کرد😂 در صورتی که من اصلا مربی ش نیستم و گاها میرفتم تو کلاسشون/
از قضا سر سفره شام هم جایی نشسته بودم که قشنگ رو به روش بودم و هی با چشای متعجبش بهم نگاه می کرد. 😂
باور کنید غذامو درست و تمیز می خوردم 😁 نمیدونم دلیل نگاهش چی بوده 😂
بالاخره اتاقمو مرتب کردم :|
لباسامو شستم و توی هاله خیسوندم و رو بند پهن کردم :دی
کشوهای لباسامو مرتب کردم.. لباسای اضافی رو دوباره جدا کردم و بقچه کردم تا بعدا مادر خانمی بهشون رسیدگی کنن.
مانتو و سارافونی که خیلی وقت بود شسته بودم و اما حوصله نداشتم بذارم روی چوبکار اونا رو هم مرتب کردم و آویزون کردم
هیچ وقت نشده لباسامو جلو جلو اتو کنم چون دوباره کاری میشه.. چرا که قبل از اینکه بپوشمشون دوباره اتو میشن. وسواس ندارم اما از چروک لباس خوشم نمیاد.. روسری هامو هم همینطور..
میشورم و تا می کنم و میذارم توی فایلا و هر وقت لازمشون داشتم همونجا اتو می کنم.
فقط مونده خوندن کتابم و تحویلش : )
+چند جز از قرآن هم عقبم :(
کاش توی همین یکی دو روزی که از ماه مبارک مونده، خودمو برسونم :(
وقتی حوصله هیچ کاری ندارم دراز می کشم و آمیرزا بازی می کنم مثل الان :|
۱- افطاری دیشب خونه خان عمو بودم. اما قبلش یه سری به مهد زدم و به بچه ها کمک کردم. ناراحت بودن کنارشون نمی مونم ولی خوشحال شدم وقتی آخر شب پیامی رو که زهره جون توی گروه مربیا برام فرستاده بود و گفته بود خیلی جام خالیه و کلی دعام کردن.
۲- امروز تعطیلیم. (احتمال میدادم برای تحویل وسایل بچه ها برم که خبر دادن لازم نیست)
نمیدونم روزهای دیگه چطوره چون قراره یه روز قبل از آغاز ترم تابستون مدیرمون یه کلاس توجیه ی و همچنین کمک تدریس برام بذاره و خب هنوز فرصتش پیش نیومده بشینیم و اون روز رو مشخص کنیم. (بس که ماشاءالله پر کار و فعالن)
۳- مهدمون یه کلاس طراحی برای تمامی سنین برگزار می کنه.
ثبت نام کردم ولی هنوز نمیدونم با خودم چند چندم. کدوم سبکو دوست دارم؟ گفتم بیخیال بذار شروع بشه بعد یه مشاوره با خود مربیش می گیرم.
۴- دیشب توی مسیر خونه بابا می گفت احتمالا با مرخصی اول ماه (تیر) قبول کنن و مثل دو سه سال پیش بریم فریدونکنار ^__^ عاشق دیوارای سفید شهرشم که وقتی به انتهای کوچه ها نگاه می کنم دریا رو ببینم. ولی دلم از دریا خونِ(یا خونه؟)
کاش بودی.. کاش نمی رفتی..
در آخر اینکه
کتابی که از کتابخونه آوردم هنوز ورقم نزدم چه برسه به خوندن :|
خیلی تنبل شدم.
به قول دختر عموهام وقتی حال نداشته مو دیدن گفتن "روزه تو رو بُرده ها! رنگ به روت نمونده!"
واقعا دیگه توانی برام نمونده و متاسفانه منتظرم زودتر مهمونی زورکی خدا تموم بشه.
+خلاصه اینجوریا..