جمعه ۲۵ فروردين ۹۶
تا حالا دیده بودین کسی کادوی تولدشو خودش انتخاب کنه؟ ^_^
جمعه یه روز پر انرڗی بود برام با اینکه تا دم دمای صبح بیدار بودم و خوابم نمی برد ولی همون سه چهار ساعتی که خوابیدم خواب بدنم تکمیل شده بود.
صبح با بوی نیمرو از خواب بیدار شدم ولی میلی به بلند شدن و دل کندن از رخت خواب نداشتم. تا اینکه با صدای بابایی که بلند می گفتن «پاشین با هم صبحونه بخوریم... تا سه میشمورم هر کی بلند نشه با لیوان آب بیدارش میکنما؛ از من گفتن بود»، مجبور شدم برای جلوگیری از خیس شدنم بیخیال جای گرم و نرمم بشم و «یا علی...» گویان و بعد از یک کش و قوس اساسی بلند بشم.
شبِ قبل به پیشنهاد خواهر خانمی قرار شد بریم بازار گردی.
+از من به شما نصیحت، هیچ وقت با یه فسقلِ بازیگوش بازار گردی نرین. مخصوصا پاساژایی که پله برقی داره -_- حالا مگه دستشو میداد که نیفته! هی میگفت:«خودم... خودم...»
قرار بود یه پاساژگردی خواهرانه باشه ولی یه سوپرایز بود و بهم گفت میتونم واسه تولدم یه چیزی انتخاب کنم. کمی تعارف کردم که چیزی نمی خوام و فلان ولی خدا میدونه چقدر ذوق کردم *_*
کلِ پاساژ بوق رو متر کردیم تا یه چیزی رو پسند کنم. وقتی دیدیم بی فایده ست یه سر به پاساژ بوق دیگه ای زدیم. نتیجه ی این پاساژگردی مونم یه سارافون خردلیه که با یه زیر سارافونی مشکی تکمیل میشه.
تو راه خونه بودیم که خواهر خانمی فرمودن یه کادوی ویڗه م برات گرفتم الان بدم یا بعدا؟ از اونجایی که یهویی سوپرایز میکنن گفتم الان بده. مشخصه خیلی هول بودم؟ :دی
شبش خونه مامان بزرگم دعوت بودیم. هر ساله بعد از ولادت خانم فاطمه زهرا (س) و ولادت حضرت علی (ع) یه مهمونی میگیرن و دختر پسراشونو دعوت می کنن. مهمونی داشت خوب پیش میرفت ولی یه ساعت قبل برگشتنمون یه اتفاقی افتاد که خوشی روزِ جمعمونو از دماغمون درآورد.
نگران نشین! قضیه مربوط میشه به این پست.
یادتونه گفتم «اگه یه نفر ازم بپرسه از سال گذشته چه روزی یا چه ماهیشو فاکتور میگیری؟» چی گفتم؟
یاد رخسار تو را در دل، نهان داریم ما
در دل دوزخ، بهشت جاودان داریم ما
صائب