دو تا داستان در مورد توکل تو ادامه مطلب آوردم که پست قبلی (آنچه دلم خواست...) رو کامل میکنه. اگه اونجا میذاشتم زیادی طولانی میشد.
داستان اول درباره کوهنوردی است که میخواست از بلندترین کوهها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود میخواست، تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود. شب، بلندیهای کوه را دربرگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمیدید. همه چیز سیاه بود و اصلا دید نداشت. ابر هم روی ماه و ستارهها را پوشانده بود.
همان طور که از کوه بالا میرفت پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط میکرد، از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکههای سیاهی مقابل چشمانش میدید و احساس وحشتناک کشیده شدن بوسیله قوه جاذبه او را در خود میگرفت.
همچنان سقوط میکرد، در آن لحظات تمام رویدادهای خوب و بد زندگیش به یادش آمد. اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به وی نزدیک است. ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان و زمین معلق ماند.
در این لحظهء سکون، چارهای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند: خدایا کمکم کن.
ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد : چه میخواهی؟
- ای خدا نجاتم بده
- واقعا باور داری که من میتوانم نجاتت دهم؟
- البته که باور دارم
- اگر باور داری، طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن
یک لحظه سکوت... و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات روز بعد یک کوهنورد را پیدا کردند که از سرما یخ زده و مرده بود. بدنش از طناب آویزان بود و با دستانش محکم طناب را گرفته بود، در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
داستان دوم
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدینشاه طلبه ای در مدرسه مروی تهران بود و بسیار بسیار انسان فقیری بود. شبی از شدت تهی دستی و گرفتاری به این فکر میوفتد که بالاخره چه باید کرد؟ آیا به مراجع تقلید وقت روی آورم؟ یا نامهای به شاه نوشته و از او کمک بخواهم؟ یا به امیر المومنین توسل جویم و از فقرم به او شکایت برم؟
سرانجام شب را تا نزدیک سپیده در فکر سپری میکند و به این نتیجه میرسد که نباید به انسانها مراجعه کنم و تنها راه این است که نامهای به خدا بنویسم و خواسته های خود را بصورت کتبی از او بخواهم.
به همین جهت خالصانه و در اوج اعتماد و امید به خدا، نامهای به درگاه خدای متعال نوشت که نامه او در موزه گلستان تهران تحت عنوان "نامهای به خدا" نگهداری میشود.
مضمون نامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا!
سلام علیکم
اینجانب بنده شما هستم. از آنجا که شما در قرآن فرموده اید:
"و ما من دایه فی الارض الا الله رزقنا" هیچ موجود زندهای نیست الا اینکه روزی او بر عهده من است
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما در روی زمین. و در جای دیگر قرآن فرمودهاید:
"ان الله لا یخلف المیعاد" مسلما خدا خلف وعده نمیکند
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم:
1- خانهای وسیع
2- همسری زیبا و متدین
3- یک خادم
4- یک کالسکه و سورچی
5- یک باغ
6- مقداری پول برای تجارت
لطفا پس از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی - حجره شماره 16 - نظرعلی طالقانی
نظر علی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر میکند که نامه را کجا بگذارم؟ میگوید مسجد خانه خداست. پس به مسجد امام در بازار تهران (مسجد شا*ه آن زمان) میرود و نامه را در سوراخی در دیوار مسجد قایم میکند و با خودش میگوید: "حتما خدا پیدایش میکند" و به مدرسه بازمیگردد.
فردای آن روز، ناصرالدین شاه با درباریها میخواستند به شکار بروند. کاروان او از جلوی مسجد میگذشت. از آنجا که به قول پروین اعتصامی:
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد و خاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خداوند، باد تندی شروع به وزیدن میکند و نامه نظرعلی را روی پای ناصر الدینشاه میاندازد. ناصرالدین شاه نامه را میخواند و شکار را کنسل کرده دستور میدهد کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه مروی میفرستد و نظرعلی را به کاخ فرامیخواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند، دستور میدهد همه وزرایش جمع شنود و میگوید: "نامهای را برای خدا نوشته بودند، ایشان به ما حواله فرمودند. پس ما هم باید انجامش دهیم"
و دستور میدهد همه خواستههای نظرعلی یک به یک اجرا شود.