سه شنبه ۱۴ دی ۹۵
هر وقت کتابی رو لازم داشتم، یا بقیه که عضو بودن برام میاوردن یا خودم هزینه می کردمو می خریدمشون، که این مورد آخر این روزا نقشش پررنگ تره :) آخه دیگه دوس ندارم کتابا مهمونِ یکی دو روزم باشن. دوس دارم مالکشون باشم :دی
داشتم می گفتم؛ از روز جمعه که یک کتابی رو از کتابخونه ی مسجدمون با پارتی 😀به امانت گرفتم (با اینکه مخالفم، ولی عجب مزه ای داره 😂 ) قرار شد امروز ببرم تحویل بدم.
ولی خب من که همشو نتونستم بخونم، تازه نصفشو خوندم.. یعنی کتاب چهارصد صفحه ای رو فقط دویست صفحشو خوندم😐
الان زنگ زدم به یکی از دوستام که اونم خادم مسجدمونه، ازش خواستم به مسئول کتابخونه زنگ بزنه و بهشون بگه که اجازه بدن تا جمعه دستم باشه.
+قول میدم دیگه تا جمعه تمومش کنم😆
اونم نه گذاشت و نه برداشت، گفت: فدا سرت، تا جمعه باشه دستت..
من: o_0
+خب عزیز دلم، خواهر گرامی، طرف من که شما نیستی! بزنگ ببین چی میگه!
یعنی الان باید یه دیوار پیدا کنم سرمو بوکوبونم بهش!
ولی خو من حیفــــــــــــــم :)
+راستش زورم اومد که کتابو با خودم ببرم مسجد، آخه خدایی خیلی سنگینه!
+هنوز که خبری از دوست گرامم نشده..
+نمیدونم ببرم، نبرم، چیکار کنم؟!
بعدا نوشت: خداروشکر مسئول کتابخونه راضی شدن، در نتیجه این کتاب(ادب فنای مقربان) تا جمعه پیش من می مونه..