یادآوری خاطره ای که چند روز پیش توجهمو به خودش جلب کرد.
رو نیمکت ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و به مردمی که در حال رفت و آمد بودن نگاه می کردم.
از کنارم رد شد و سمت چپ من نشست. ایستگاه زیاد شلوغ نبود. من بودم و یه آقایی که بچشو رو پاهاش خوابونده بود به همراه همسرش که با کمی فاصله از من نشسته بودن! عادت به گوش کردن حرفای مردم ندارم، یا حتی نوع بدترش، دید زدن گوشی بغل دستیم! اما بارها شده نگاه فرد کناریمو هنگامی که سرم تو گوشیم بوده رو متوجه شدم!
دختری هم سن و سال خودم، چادری از نوع شالدارش! اینها منو متعجب نکرد؛ بلکه تصویریست که این روزا بیشتر دارم می بینم. تصویری که در آن دختران چادری با صورت های نقاشی شده زینت بخش شهرم شدن! شهری که هر روز به سمت حرم امام مهربانی ها با دستی که بر روی سینه قرار می گیرد، سلام گویان ارادت خود را بر آستانش نشان می دهیم. اما واقعا این نشانه ی ادب ماست؟ اینکه تا حرمو و ببینیم سر به زیر شویم و دست به سینه سلام بدیم؟!
خدایا همین بود آخر الزمان که پیامبر (ص) و ائمه اطهار (سلام الله علیها) ازش یاد می کردن؟ اینکه بی غیرتی تو شهر بیداد کنه؟ اینکه بی حیایی از سروکول شهرم بالا بره؟ اینکه ســـــاق، بشه شلوار؟! اینکه بلوز خونه بشه مانتوی جلو باز؟! اینکه شال بشه یک وجب و به قول پدرم انگاری کلیپس و نا محرم نباید ببینه! اینکه اگه اعتراض کنی، انگ امل بچسبونن رو پیشونیت؟! اینکه اگه معترض بشی، بگه:« مقصر اصلی تولید کننده ها هستن! من نپوشم یکی دیگه اینا رو می خره و می پوشه، پس به حال شهر هیچ فرقی نمی کنه»!!
.
.
از رو بیکاری نشسته بودم و سالنامه ای که جلد چرم قهوه ای داره رو باز کردم و مطالبشو میخوندم. عادت دارم یادداشتها یا مطالب جذابی که از رو کتاب یا روزنامه ای توجهمو جلب میکنه رو از آخر دفتر می نویسم( ابتدای دفترمو اشعار یا متن های ادبی زیبا رو می نویسم )
رسیدم به این جمله از سلمان در کتاب پنجشنبه ی فیروزه ای:
«اصلا نمی تونم هضم کنم که یک آدم، چادر سرش کنه، آرایشم بکنه. اگه خواستی به حرف خدا بگی چشم، دیگه ان قلت نیار، درست بگو چشـــــم!»
+خدایا دین و ایمان و بخوای تو این دوره و زمانه حفظ کنی خیلی سخته، خیــــلی!
+خدایا بزار مردم هر چی می خوان بگن! تو منو تنها نزار :) نگاه مهربونتو ازم دریغ نکن :)