`

سحر نزدیک است.


اول کاری آغاز امامت آقا جااانمون حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رو تبریک و تهنیت عرض می کنم.



دیروز رفتم خونه ی عمو همونی که چند شب پیش با دخترش چت می کردم :دی و به خواست دختر عموم کفشای اسپرتمونو با هم عوض کردیم. مال من، انگشای پامو میزد و تنگ بود، و یکی اون براش گشاد بود -_- فقط نمی دونم این وسط موقع خرید، جفتمون کجا بودیم که کفشامون اندازه ی پامون نبود؟!!!

خلاصه که یکی دو ساعتی اونجا بودم و از اونجایی که صبحانه هم نخورده بودم، با کلی مسخره بازی و شیطنت صبحانمونو هم نقد کردیم ^_^

حرف از گل و گلدون شد و بهم گلدون فلفلای چیلی شو نشون داد (همون فلفل مینیاتوریای به شدت تند) گفتم منم می خوام داشته باشم، اصن کلی حس خوب گرفتم. آخه فک کن میون کلی برگ سبز خوشکل و مامانی یهو یه قرمزی که از گل نباشه و از فلفل قرمز باشه، روحتو نوازش بده و کلی از این چیزای وسوسه انگیز گفتم تا بلاخره راضی شد یه دونه از این فلفلای خشک شده شو بهم بده تا تو گلدون بکارم. آقا گفت گلدون، گفتم من که گلدونام همه سیاه و کوچولو ان، خلاصه که یه دونه از گلدونای خوشکل رنگیشو هم ازش گرفتم ^_^ (حواسم هست از جیبم چیزی خرج نکنم :دی) 

یه ربعی نشستم و بعد با کفش جدید و گلدون سبز زیبا برگشتم خونه.

+ مهمون نمی خواین؟! ^_-  [ قول میدم دستِ خالی بر نگردم : ))) ]


امروز (جای همه تون سبز) رفتم حرم. حرم رفتن همانا و سری زدن به کتابفروشی آستان قدس نیز همان : )))

++ گفته بودم عاشق قدم زدن بین قفسه کتابای مختلفم و ورق زدن افکار نویسنده ی اون کتاب(ها)؟ درسته که از اون لیستی که با خودم برده بودم هییییییچ کدومشو نداشتن یا اگرم داشتن تموم کردن (مگه بازار میوه تره باره؟! 😶) با این حال نتونستم جلوی وسوسه ی خرید چند جلد کتاب رو بگیرم و این شد که خریدم ^_^

+++ نت ندارم تا بخوام از کتاب عکس بگیرم و بعد آپلود کنم و بذارم اینجا. اجالتا یا عجالتا به گفتن و بردن اسمشون بسنده می کنم :دی (اصن همیه که هس 😁)

و جانان من:

۱- چهار گفتار/ مقام معظم رهبری

۲- از نیستان و ... دیگرستان/سید مهدی شجاعی

۳ و ۴- نامه های خط خطی و جوانمرد نام دیگر من است/عرفان نظرآهاری


واضحه خیلی خوشحالم یا نح؟ : ) 

اگه خدا بخواد دارم به هدفم نزدیک میشم. فعلا اجازه ی پدری رو گرفتم امیدوارم اونام نه نیارن! 

دعام می کنید نه؟ 😊 


++++ راستی، تاریخ امروز رو دقت کردین؟ : ) 1396/9/6 (9696) 

دوستی پیام داده بود که امروز بر اساس این تاریخ روز شانسه! واقعا هم که امروز روز شانس من بود. خداروشکر.

۱۹ نظر
یک دختر شیعه
۰۶ آذر ۱۸:۲۱
بح بح
: )))
چه نویسنده های  ماهی هم مخصوصا اولی که عشقن: ))

پاسخ :

بعله ^_^
دختران آفتاب رو خوندی؟ به شدت وسوسه شدم بخرمش ولی شپشای جیبم گفتن دیگه موجودی نیست! -_-
یک دختر شیعه
۰۶ آذر ۱۸:۲۹
بلی بلی دارمش: )))
ولی زیاد جذبم نکرد راستش
: ))
فک می کردم خیلی قشنگ باشه ولی معمولی بود از نظر من فقط به خاطر این که اقا براش تقریظ نوشته بودن خریدمش: )) 

پاسخ :

آره آره دست خط زیباشونو صفحه اول دیدم و از تعریفاتی که همون سالا شنیدم دوست دارم بخونم. حالا شاید تو کتابخونه خوندمش :دی
♫ شباهنگ
۰۶ آذر ۱۸:۴۷
از صبح با تاریخ امروز درگیر بودم
۹ آذر ۹ صبح امتحان دارم و صبح فکر کردم امروز نهمه و یه سکته‌ی ناقص زدم :))

دعات می‌کنیم :)

پاسخ :

خخخخ اگه صبح ساعت نه پست میذاشتی و اینا رو می گفتی چه میــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشد! : )))))

خدا بگم چیکارت نکنه! :/ امروز تو کتابفروشی هرررر چی فکر کردم که اسم اون کتابی رو که گفتی یه جورایی جوابیه ی کتاب گریه های امپراطورِ فاضله، اصصصلا یادم نیومد، دیگه دست به دامن آرزو شدم! بدبختی اینجا بود که اسم کتابو یادش اومد ولی بین احسان رضاپور و رضا احسانپور دو به شک بودیم :|| خلاصه یه وضی...

ان شاءالله بگیره ^_-
یه خانوم گل ***
۰۶ آذر ۱۹:۰۰
:)) قشنگ

پاسخ :

(( : لطف
محسن رحمانی
۰۶ آذر ۲۰:۱۹
بس که خسیسید شما:دی

پاسخ :

خخخ خسیس نه ولی اصصصلا و ابدا با کسی تعارف ندارم مخصوصا و یا حتی نخسوزا اگه از چیزی خوشم بیاد : ))))
محسن رحمانی
۰۶ آذر ۲۰:۲۱
نه ما مهمون نمیخوایم ولی میخوایم بیایم خونه ی شما:دی

پاسخ :

ما خونه نیستیم :پی
محسن رحمانی
۰۶ آذر ۲۰:۲۲
هدفتان چیست؟دونمره:دی

پاسخ :

بذارید اوکی بشه میام میگم!
صبر...
سحر نزدیک است : )
آشنای غریب
۰۶ آذر ۲۰:۴۲
به به خوش به حال شما مشهدی هاااا
هر وقت دوست دارین میرید زیارت

بعضی وقتا وسوسه میشم برم درس بخونم بعد برم ارشد مرمت بخونم و بیام مشهد تو صحن سرای آقا خدمت کنم :)
اما یکم زور زیادی باید بزنم

پاسخ :

نه بابا :| زیارت توفیق می خواد که اونم اول باید آقا بطلبن و بعد "ابر و باد و مه و خورشید"!!

بح بح چه وسوسه ی خوبی : ) خب چرا لبیک نمی گید؟؟
محسن رحمانی
۰۶ آذر ۲۱:۱۵
اشکالی نداره کلیدبذارید خونه ی همساده میگیریم میریم خونتون تا شما برگردید هرچیزی
هم خواستیم بر میداریم ( حواسمون هست چیزی از جیب خرج نکنیم ) :دییییی

پاسخ :

نههههههههههههه  :/
به همسایمون اعتماد نداریم :پی

+ تو این فروشگاه های لباس رو دیدین که یه وسیله ای بهش وصله و فقط و فقط توسط فروشنده ی اون جنس باز میشه! و اگه طرف فکرای ناجور به ذهنش برسه، از در خارج نشده جیییییغ میزنه و میگه که این یارو داره میبرتش بیرون :دی ما رو همه ی وسایلامون از اونا وصل می کنیم خخخخ
بهارنارنج :)
۰۶ آذر ۲۱:۳۶
بله دیگه انقدر بگیری ازمردم مفت خوشحالم نباشی؟:)))

پاسخ :

خخخخ 
اوووووووَه حالا چی گرفتم مگه؟ یه گلدون دیگه این حرفا رو نداره ولی عجیب دوس دارم بیام خونتونو یه نگاهی به اتاقت بندازم :d
آرزو ﴿ッ﴾
۰۶ آذر ۲۲:۱۹
چه جالب که سلیقه‌هاتونم به هم می‌خوره :)

پاسخ :

ها خیلی ^_^
شاید باورت نشه ولی خواهر اوشون با خواهر بنده، لباسهای طفولیتشونم مثل و هم رنگ هم بود! : )) تا این حد با هم هماهنگ بودیم خخخ
ایمان
۰۶ آذر ۲۲:۱۹
مو که موگوم خسیسن باور نمبکنن!!ما هم از اون فلفل ها داریم فلفلش هاشم بشدت تند ولی وقتی درمیاد!اخخ که چقد قشنگه رنگای قرمز نارنجی قهوه ای  وایی خیبی قشنگ ولی خب خیلیم تند!!خسیس نباشین دیگ!!بچه خوبی باشین براتون یه گلدون قشنگ میارم!ولی به شرطها و شروطهاا!!شام مووه باید بدن!

پاسخ :

خا پس هر وقت آمدن ببرن دفتر سایت بدین به خانم جناب آستانه : )))
مو بعدن ازش میگیروم و به موقش شام شومارَم مِدوم : ))) حله؟
آرزو ﴿ッ﴾
۰۶ آذر ۲۲:۲۶
پس همبازی کودکی‌های خواهرتم بودن. چه خوب :))

پاسخ :

اوایل تو پست هام از یه گروه چهار نفره به اسم "دالتونا" گفتم یادته؟
منو خواهرم و دو تا از دختر عموهام. ما چهارتا انقدری تو مجلسامون با همیم که چند سال پیش عَمم می گفت انگاری دمشون به هم وصله! انقدر که همه جا با همیم و مثل هم!
منو دختر عمو کوچیکه یه سال و نیم تفاوت سنی داریم و خواهرم و دختر عمو بزرگه یه سال! خلاصه که اینجوریا : ))))
آرزو ﴿ッ﴾
۰۷ آذر ۰۰:۵۴
ان‌شاءالله همیشه همین‌جوری باشین. بعدم بچه‌هاتون :دی :))

پاسخ :

ان شاءالله ان شاءالله ^_^
ایمان
۰۷ آذر ۱۰:۳۰
نع مو به شما اطمینان ندروم!!بس که خسیسن!!مبادله کالا به کالا جنس مدوم جنس مگیروم!!تموم

پاسخ :

اصن نموخوام :|
صدیقه
۰۷ آذر ۲۳:۵۵
دختر عموت خبط بزرگی کرده.... خخخخ
حرم میری برا منم دعا کن خیلی وخته نرفتم:|
میگی دعا کنیم به شانس ربطش نده دیگه دختر خوب:/ :* :)

پاسخ :

خودت خبط کردی ایشون خیلیم دست و دلبازن :/
بیا یه روز قرار بذاریم بریم! پایه ای؟
اووف عجب نکته سنجیا!! نه حظ /ض!/ کردم آفرین :*
صدیقه
۰۸ آذر ۰۰:۱۲
تو فکرش هستم حتی هر بار میخوام برم میخوام قبلش هماهنگ کنم باهات ولی یا کاری پیش میاد برام کلا نمیرم یا  رو زمانش مطمئن نیستم که بهت بگم
ایشالا دی که سرم خلوت تره یه روز هماهنگ میکنیم:)

پاسخ :

مثلا ۲۴ دی روز تولد خواهرم! ^__-
+گرفتی؟ : )))
صدیقه
۰۸ آذر ۰۰:۳۹
هوم انشالا^_^ ای جااااااان فدای خواهرت:))))))))

پاسخ :

ان شاءالله : )
-_- بیا فدای خودم شو خواهرمو چیکار داری؟ ://
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان