شدم مثل بچه ای که تازه خوندن و نوشتنو یاد گرفته ^_^
یا اون فسقلی که تا یه پولی از بزرگترش می گیره سریع میذاره تو جیبش تا روز بعد خوراکی خوشمزه ی سوپری محله شو بخره. با این تفاوت که خوراکی من شکممو سیر نمی کنه بلکه روح تشنمو سیراب می کنه.
انقدر تو رفت و آمدم سر به زیرم که بعد از چند روز طی کردن مسیر مهد تا خونه، اصلا متوجه کتابفروشیِ تازه تاسیسِ محله مون نشده بودم. همونی که آقای "ه" مسئول کتابفروشی حرم نوید افتتاحشو داده بود و اصلا و ابدا فکرشم نمی کردم که جایی قرار داشته باشه که هر روز از کنارش بگذرم.
روزی که پولی دستم میاد سریع به فکر خرید کتاب مورد نظرم میفتم و دوست دارم زودتر بگیرم و بخونمش ولی گاها با نگاه های تند و سرزنش گرانه ی اطرافیانم مواجه میشم. (آخرش مجبور میشم دوباره برای ثبت نام تو یه کتابخونه ای اقدام کنم.)
نت روزانه ای که می خرم کفاف آپلود کردن عکسامو نمیده پس بازم به بردن نام کتاب و نویسنده ش بسنده می کنم :d
کتاب "دختر شینا" خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
از: بهناز ضرابی زاده
+به زودی برش هایی از کتاب "دختر شینا" رو به اشتراک میذارم.
و من الله التوفیق : )
[دلم برای این تک جمله ای که آخر پست هام میذاشتم تنگ شده بود ^_^]