امروز عمر وبلاگم به عدد چهل رسید. چهل روزه شد 😉
چه زود گذشت، انگاری همین دیروز بود. استارتشو زدم، چراغشو روشن کردم و از یکی از دوستان جیمی خواستم واسم قالب وبلاگمو بزارن. ( بازم ازشون تشکر میکنم🙇 )
جاتون خالی امروز آش چلگیشو هم خوردم :دی
حالا آش چلگی نه، آش نذری😂
اوایل به نظرم می اومد، هر پستی، هر مطلبی که دلخواهم باشه میتونم بزارم. یه جورایی اینجا واسم خونه دوم بود. جایی که میتونستم از احساساتم از غم و شادیام بگم و با بقیه شریک بشم! ولی بعد ها متوجه شدم که خواننده های وبلاگم چه گناهی کردن که بخوان یه نوشته ی پر از غم، اندوه، گله از دنیای منو بخونند!
بهتون گفته بودم که دیگه دفتری به اسم دفتر خاطرات ندارم. چون نمی خوام سوژه بدم دست بقیه یا بعد ها دفترمو خونوادم بخونند و داغ دار غم هام بشن.
*به نظر نوشتن خیلی سخته... خیلی...
*دوست ندارم مطالب رمز دار بنویسم ولی بعضی اوقات فکر میکنم گزینه ی خوبی باشه.
*اینکه نخوای کسی از غم هات با خبر بشه خودخواهیه، آیا!؟
+ دیشب یکی از وحشتناک ترین شبای عمرم بود.
هیچی آرومم نکرد واسه همین نوشتمش،اما انتشارش نمیکنم( یه جورایی خصوصی طوره) تو پیش نویسای وبلاگم قرارش دادم. نخواستم شما رو نا راحت کنم. ولی بدجوری نیاز به نوشتن داشتم.
+ امروز صبح وقتی داشتم گردنبندمو میبستم، قفلش شکست. یه حس بـــــــــد...
+ خیلی بده که یه سنگ صبور نداشته باشی ولی باید سنگ صبور مامانت باشی. رازدار داداشات... دختر خندون بابات حتی اگه از کوه غم قلبت سنگینی کنه، لبخند بزنی و نشون بدی همه چی خوبه ولی نیست.
+ میشه تو راز و نیازاتون، تو درگوشی صحبت کردن با معبودتون، واسه آرامش منم دعا کنین؟ ❤🙇🙇❤