دیروز کلاسم عوض شد. یه کارورز جدید بهمون ملحق شده و منه دستیار مربی ارشد که تازه راه افتادم فرستادن یه کلاس دیگه با بچه های آرومتر و بحرف ^_^ تا هفته پیش باید کلی دنبال بچه ها می دویدم که خدای نکرده اتفاقی براشون نیفته یا کلی جیغ جیغ می کردم تا صدام به همهمه ی بچه ها برسه و بشنون چی دارم میگم ولی از دیروز دیگه از این همه عذاب خلاص شدم و اومدم جای بچه هایی که دلشون همصحبت می خواد دوست دارن براشون حرف بزنم و برام حرف بزنن. (بازی هم می کنیم اما نه به نسبت کلاس قبلیم که دلشون می خواست یه بند باهاشون بازی کنیم :/)
اردی بهشت شد و بازار گل چیدن از باغچه ی خونه و گل دادن به معلما و مربیا داغ. وقتی راهنمایی بودم و خونه بی بی زندگی می کردیم، این وقت سال بعضی از روزا که بوته گل رز باغچه بی بی گل میداد یواشکی یه دونه خوشگلشو میچیدم و برای معلم مون می بردم. هیچ وقت فکرشو نمی کردم دست روزگار یه روزی منو جایی قرار بده که یه کوچولویی بیاد و بهم یه شاخه گل رز بده ^_^
میبینید تو رو خدا *_*
گلایی که برای مربیا آورده بود 👇
+الحمدالله رب العالمین...