گوشی مامان خونه مامان بزرگ جا مونده بود و مجبور شدم راه رفته رو برگردم. بهشون گفتم شما دیگه برنگرد من میرم و میام. (آخه مامانم هیچ وقت هم پای من نیستن و خیلی آروم راه میرن) سرم پایین بود و قدم هام تند. به یه چهارراه رسیدم که یهو یه چهارصد و پنج جلو پام ترمز کرد. گفتم یحتمل می خواد از سوپری یی جایی چیزی بخره. خواستم ماشینو دور بزنم و به راهم ادامه بدم ولی دیدم دنده عقب گرفته و نمیذاره رد شم. برگشتم تا از جلوی ماشین عبور کنم که باز همین بازی لعنتی عقب و جلو رو پیش گرفت. این در حالی بود که مدام حرفای زشت میزد و طلب شماره می کرد. با اینکه سرم پایین بود و بهشون نگاهم نکردم ولی متوجه شدم سه نفرن.
+همیشه خدا زبونم سه متر درازه ولی تو این مواقع عملا دست و پامو گم می کنم. هول میشم... ضربان قلبم به هزار میرسه و...
شانسم بود که دور و برم شلوغ بود وگرنه...
+موندم چرا همونجا از پلاک ماشینش عکس نگرفتم که دیگه همچین غلطی نکنن!! -_-