باز هم اون سناریوی لعنتیِ چند روز پیش، امروز صبح تکرار شد.
با این تفاوت که این سیریش بود و اول صبحی تمااااام توانمو گرفته بود و دیگه از شدت استرس حالت تهوع گرفته بودم.
تا برسم مهد مردم و زنده شدم.
تو مسیر خیلی سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و مثل همیشه با انرژی باشم اما نشد... نتونستم. زهره می گفت امروز یه چیزیت شده اون محبوبه همیشگی نیستی...
بدجوری بغض کرده بودم ولی مگه می تونستم بی خیالش بشم آخر سر هم پرستار مهد گفت چرا حس می کنم می خوای گریه کنی؟
همیشه وقتی میرم بیرون هندزفری میذارم گوشم تا صداهای اضافی رو نشنوم. ولی هر چقدرم که نخوای اعمال و رفتار یه عده گند میزنن تو حال خوبت.
گند زدن تو حال خوب امروزم
اونقدر که از همکارا فراری بودم. هر چی می گفتن که چت شده، فقط لبخند میزدم.
+میشه اون گوشه موشه های دلتون، میون دعاها و مناجات هاتون برای منه کمترین هم دعا کنید؟