تو رواق حضرت زهرا نشسته بودم و کتابمو می خوندم. (اگر تایم اضافی داشته باشم کتابی که همیشه همراهم باشه رو می خونم)
جلوتر از من پسر بچه ای در حال آروم کردن خواهر کوچولوش بود. همیشه صدای طفلی دلمو ریش می کنه و کم طاقتم می کنه.
سرمو بلند کردم و دیدم پسر بچه، بچه بغل نشسته و معلومه طاقت اونم طاق شده و از ظاهر امر هم پیدا بود که مادرش اونجا نیست!
دیدم نمی تونم بی تفاوت باشم و از طرفی می ترسیدم برم جلو ولی دست از پا دراز تر برگردم و بچه بیشتر گریه کنه 😂
خلاصه که یه بسم الله گفتم و رفتم سمتش. بدون هیچ حرفی دستامو باز کردم و بچه رو بغل گرفتم. سرشو روی شونم گذاشتم و با دست راستم آروم به پشتش میزدم تا آروم بشه.
آروم شد 😍 تو اینجور مواقع بچه باید بزنه زیر گریه و دو سه تا دری وری تو دلش به اونی که بغل گرفتتش بگه و بگه مامانمو می خوام 😂 ولی با این حال اون فسقلی بغلم آروم شد.
خیلی نگذشت که مامانش اومد و کلی تشکر کرد که دخترشو آروم کردم و منم با این جمله که نه بابا وظیفه بود و خداروشکر اومدین و فلان ازشون دور شدم.
نمیگم که ذوق نکردم.
نمیگم که حس مامانا رو داشتم از اینکه تونستم فسقل یه نفر دیگه رو آروم کنم خوشحال بودم.
نمیگم که دلم...
نائب الزیاره بودم : )
بعدا نوشت: بالاخره فرصتی پیش اومد تا عکسای دیروز (اجتماع عظیم منتظران از میدان شهدا به سمت حرم مطهر رضوی) رو گلچین کنم.
ببینید و راضی باشید : )