`

اول هفته




+هر وقت مامانی میاد مهد و جلو مدیرمون میگه محبوبه جون کیه؟ دلم هُورّی میریزه! بعد که خانم مدیر خطاب به من میگه محبوبه جون مامان فلانی با شمان و وقتی می شنوم که یه کوچولویی میره خونه و از من، منی که تازه چند ماهه باهاشون آشنا شدم، تعریف می کنه و به قول مامانا ذکر هر روزشون میشه محبوبه جون اینجوری گفت و اونجوری گفت، چشام قلبی میشه و به معنای واقعی کلمه ذوق می کنم. 


اگه هر روز و هر ساعت هم بشینم پای سجاده م تو رو شکر کنم، بازم کمه.

الحمد الله الرب العالمین.



++ولی خدایا

خیلی سخته.

اینکه در مقابل شیطنت های بچه ها عصبی نشم و برخوردم مناسب باشه.

اینکه هر روز صبح که می خوام حاضر و راهی مهد بشم، دلم نترسه از اینکه خدای نکرده اتفاقی براشون نیفته و باز مامان و بابایی نیان و بگن چرا مربی تون برخوردش بد بوده و هزار حرف دیگه و تو فقط و فقط باید لبخند بزنی و بگی حق با شماست ولی اگه با این کارم جلوشو نمی گرفتم شاید اتفاق بدتری می افتاد.

کاش خانواده ها هم کمی بیشتر مربیای مهد رو درک کنن.



۱۹ نظر
هیچ نویس
۱۶ ارديبهشت ۱۳:۵۴
خدا رو شکر... آرزو دارم همه موفق باشین و با کلی بچه شیطون قد و نیم قد سر و کله بزنید :) 

پاسخ :

خخخخ قشنگ بود ممنونم 
هلما ...
۱۶ ارديبهشت ۱۳:۵۸
خسته نباشی خانووم معلم. :)

پاسخ :

سلامت باشی هلمایی :*
ار کیده
۱۶ ارديبهشت ۱۴:۰۳
چه گلای خوشملی گرفتی :)

واقعا کار سختیه... خدا خودش حامیت باشه الهی 

پاسخ :

البته یه دونه ش مال منه
همونی که دستمه ^_^
ممنونم الهه جون :*
** دلژین **
۱۶ ارديبهشت ۱۴:۲۷
من از مهد مثل چی میترسم برای بچه های خودم... 
خودم دو ماه یه مهدکودکی بودم که اغلبشون ارمنی بودن ، صاحبشم ارمنی بود... عین هر دو ماه ؛ هر رووووزش رو نهار قیمه دادن (لپه و برنج)...
مامانم باور نمیکرد ، هرروز میگفت چی خوردی میگفتم قیمه ، فکر میکرد کوچیکم اشتباه میکنم... تا اینکه چند بار سرزده اومد  ، دید راست میگم...
بعدش رفتم یه جا دیگه اسمش گل سرخ بود‌... عاااالی بود 
کلی خاطره خوب و غذای خوب و ... 
ولی برای بچه های خودم میترسم بفرستم مهد محبوبه :((( از بس از چند سال پیش نارضایتی میبینم ... یکیش که بچه همسایه امون بود ، بچه رو من خونشون بودم ، براش نارنگی پوست کردم دادم دستش ؛ دیدم نارنگی رو انداخت هعی صورتش رو جمع میکرد ؛ انگشتاش رو فوت میکرد ، نگاه کردم دیدم ناخن های این طفل معصوم رو از گوشت گرفتن دست بچه میسوزه ! 
بماند که خانواده اش شیشه مهد رو اوردن پایین بعدش ! ولی واقعااا تنم لرزید گفتم بچه هایی که هنوز زبون ندارن، حرف نمیتونن بزنن  رو نکنه اذیت کنن ! 
خلاصه با این که از مهدکودک خاطره ی بد ندارم ، ولی میترسم بچه خودم رو بذارم مهد ، مگر بدونم مربی و مراقبش محبوبه اس :)

پاسخ :

با توجه به اون کلیپی که از اون روانی تو شبکه های مجازی دست به دست شد، بایدم ترسید. 
 میدونم چی میگی
میدونی ما مهدمون، مهد کودک و پیش دبستانی قرآنیه
از رنج سنی سه چار ساله داریم تا شش هفت ساله (یعنی حداقل باید بتونن خودشون برن سرویس )
مثل مهدای تهران مجهز نیست (چند طبقه و چندییییین کلاس داشته باشه و ناهار بده و کلاسای بازیش مجهههههههههز باشه و از کوچکترین اسباب بازی تا تمااام وسایل پارکا و بوستانای سطح شهر :| رو دارا باشه و...) تایم خواب 😁 نداریم و کلا چهار ساعت بچه ها پیش ما هستن. یعنی یه صبح تا ظهر. یه وعده غذایی داریم و اونم چاشتشونه! اول کمی نرمش و ورزش بعد می ریم تو کلاسا و تکرار و تمرین سوره ها، احادیث و شعرامون ^_^ بعد به ترتیب، چاشت، آموزش و بعد بازی : ))

+دیروز یه مستند دیدم از یه مهدی توی تهران آقا چقددددر مجهز بود :|  حتی از نوزاد شیر خواره هم نگه داری می کردن :/ 

خب تحقیق می کنی دیگه : ))
م. دچار
۱۶ ارديبهشت ۱۴:۴۲
اول متن که نوشتین "مامانی" اول فکر کردم مادر خودتون اومد مهد دیدنتون :))


توان و صبرو حوصله ی زیادی میخواد واقعا

مخصوصا تو این دوره و زمونه که هم پدر مادرها هم خود بچه ها به شدت حساس شدن

وَتَوَکَّل عَلَى اللَّهِ ۚ وَکَفىٰ بِاللَّهِ وَکیلًا


پاسخ :

:دی البته یه چند باری اومده بودن (به مناسبت جشن هایی که برگزار می کردیم)
دعا بفرمایید
واقعا :( 
: )
فرشته ...
۱۶ ارديبهشت ۱۴:۴۲
چه گل‌های خوشکلی*_*
روزت مبارک خانم معلم:)

پاسخ :

تو خوشگل تری : )
:دی سپاسمندم فرشته جون :*
غمی ‌‌
۱۶ ارديبهشت ۱۴:۴۸
اینکه همه رفتار و سکناتت برای یه بچه بشه سمبل و الگو هم شیرینه هم ترسناک

پاسخ :

بیشتر ترسناکه
خیلی باید مراقب حرفامون باشیم
اینکه مثال هایی که براشون میزنیم، خودمون در درجه اول فاعل باشیم :|
صـــا لــحـــه
۱۶ ارديبهشت ۱۵:۰۱
یاد رضایت نامه های مدرسه افتادم :(

پاسخ :

در چه خصوص؟!
خاتون ..
۱۶ ارديبهشت ۱۵:۰۱
کار شما واقعا کار سختیه..
من دختر داییم مربى مهد و من فقط یکبار همراهش رفتم و سر کلاسش بودم و از نزدیک دیدم که واقعا کنترل کردن اون همه بچه قد و نیم قد چقدر سخته.فکر کردم اگر قطعا من جاى دختر داییم بودم تو اون موقعیت دومم نمیاوردم و صبرم خیلى کمتر بود قطعا.یک لحظه میدیدى اروم نشستن مشغول کار خودشونن و در لحظه بعد میدیدى که همشون با شعار"بچه ها حمله"از سر کله دختر داییم اویزون بودن و میزدنش و هیجوره هم نمیشد جداشون کرد.ولی خب صحنه خیلى خنده داری بود:|

پاسخ :

دقیقا همینطوره
اینا رو حتی وقتی سرگرم چاشتشون هستن هم نمیشه به حال خودشون رها کرد :/
خخخخخخخخ بچه ها حمله 😂😂😂 پی ش به تنم خورده 😄😄 
البته حمله نه، میگن بپریم بغل محبوبه جون 😒
عباس زاده
۱۶ ارديبهشت ۱۵:۲۳
سلام
هدیه روز معلم هست گل ؟

پاسخ :

اینطور گفتن : ))
حوا ...
۱۶ ارديبهشت ۱۵:۵۴
یدونه رو واسه من پست کن ^_-

پاسخ :

تو که میدونی من چقدددر خسیسم ^_-
برگ سبز
۱۶ ارديبهشت ۱۵:۵۸
گل سرخ رو دوست دارم

پاسخ :

منم ^_^
برگ سبز
۱۶ ارديبهشت ۱۵:۵۸
بچه ها رو هم به همون اندازه 

پاسخ :

: )))
صـــا لــحـــه
۱۶ ارديبهشت ۱۶:۴۱
چون اون موقع که مدرسه ای بودم میدونستم به درد عمه شون میخوره و خودمم امضا کنم احدی نمیفهمه
چه اون موقع که تو مدرسه مسئول شدم و باید اعصابم به خاطر بچه ها و رضایت نامه بردن و اوردنشون خرد میشد
پستت منو یاد این فشار های مسخره والدین روی کادر مدرسه انداخت :(
البته پست قشنگی بود ها! گل هات خیلی قشنگ بود :)

پاسخ :

نه واقعا این نارضایتیای والدین روی پرسنل تاثیر میذاره
یه ساعت بعد از رفتن بچه ها، مدیرمون جلسه میذاره کلی دعوامون می کنه :(
قشنگ میبینی عزیزم
بی نام
۱۶ ارديبهشت ۲۰:۳۰
بچه های الان لوس شدن، ما کتک می خوردیم اخ نمیگفتیم! 

پاسخ :

آخ آخ آخ اونا رو یادم ننداز که دلم به حال خودم کباب میشه :(
چارلی ‎‌‌‌
۱۷ ارديبهشت ۰۰:۳۸
خیلی مبارکتون باشه :))
منم فکر کردم مادر خودتون اومدن دم مهد D: چند ثانیه داشتم فکر میکردم آخه برا چی باید مادرتون بیاد دم مهد و شما هم بترسین :| 

من اصلا یادم نیست مهدمون مربی داشت یا نه :))) فک کنم ولمون میکردن تو یه اتاق خودمون بازی میکردیم :/ D:

پاسخ :

ممنون : )
:|‌ 
اثرات پیریه :دی
حنا :)
۱۷ ارديبهشت ۱۰:۵۵
ما هم دلمون قنج رفت خب. خوش به حالت :))

پاسخ :

برم خونه یه اسپندی، صدقه ای چیزی بذارم کنار بلکن چشم نشم
😁
Hamed Na
۱۷ ارديبهشت ۱۲:۴۱
کارت سخته  چطور بچه ها رو تحمل میکنی؟

پاسخ :

بسختی 😂
یه وقتایی در حد انفجار از دستشون عصبی میشم 
محسن رحمانی
۱۷ ارديبهشت ۲۲:۰۵
معلم بودن سخت و طاقت فرساست خدا بهتون صبر بده .

پاسخ :

#من_معلم_نیستم
عَی باباع
تنها مربی مهدم🙈
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان