این قصه برمیگرده به زمانی که هنوز خواهرم ازدواج نکرده بودن و با هم یه اتاق مشترک داشتیم و بطبع تو یه اتاق می خوابیدیم. ایشون از بنده شش سال بزرگترن. اتاق ما چسبیده به اتاق والده ی محترم بود. یادم نمیاد هیچ شبی رو بدون دیوونگی هامون و بلند خندیدنامون به صبح رسونده باشیم!
همیشه هم صدای پدر در میشد که:« بخوابین دیگه! فردا میخواید برید سر کلاس. شما نمیخوابین حداقل بذارین ما بخوابیم!» چه شبایی که پدرم میومد دم در اتاق و از خنده ی ما خندشون میگرفت( اینجا راوی یه آه بلند از اعماق جــــــــــــــان میکشد :دی)
آخر شبا من گشنم (شما بخونید: گرسنم) میشد. حالا تصور بکنید که یه ساعت بعد از خاموشی، تازه چشاتون گرم شده، میخواید کم کم لالا کنید، یکی مثل موش بالاسرتون شروع کنه به بیسکوییت خوردن (جفتمون عاشق بیسکوییت ساق طلایی بودیم، واسه همین همیشه تو خونه داشتیم) یکی دو بار موقع خوردن مچ بنده رو گرفتن. یکی دو بار تنبیهم کردن به خوردن نون! یه وقتایی که با هم قهر می کردیم، واسه حرص دادنشون بیسکوییت رو با صدای بلند (😑) می خوردم. قهر کردنامون جوری بود که اصلا به همدیگه کاری نداشتیم، واسه همین مطمئن بودم که چیزی نمیگن( یادش بخیر 😭)
خلاصه که با اینکه با هم خوب بودیم، ولی تو یه سری از مسائل به شدت مخالف هم بودیم. بطوری که آخرش به جر و بحث کشیده میشد!
از اون زمان، حدودا شش سال میگذره.... شش سال که تو یه اتاق سه در چهار تنهام.... شش سال که دیگه آخر شبا واسه کسی جوک و حرف های خنده دار نگفتمو ایضا نشنیدم... شش سال که دیگه هیچ صدای خنده ای باعث سلب آرامش خواب پدر و مادرم نشده.... شش سال که عادت موش طورانه بیسکوییت خوردن آخر شبامو ترک کردم.... شش سال که دیگه نخواستم کسی رو حرص بدم به خوردن بیسکویی با صدای بلند....شش سال که دیگه...
+امشب یهویی هواشو کردم... دلتنگش شدم... خجالت می کشم از اینکه اینا رو بهش بگم 😔
+دیدم باز تنها جایی که واسم میمونه همین جاست.
شش سال گذشت و یادتو هنوز نرفته از سرم
شش سال گذشت و در پی یه شب با تو بودنم
اصل شعر اینه... من اینو چند سال پیش با صدای مهرداد شنیدم: