خیلی پسر با نمکیه.
تن صداش آرومه ولی با اون جثه ریزه میزه ش خیلی فرزه.
امیر حسینو میگم.
نمیدونم چرا این فنچولا (فنچا بچه های پیش دو ان :دی فنچولا، نوباوه ها و پیش یکامون خخخخ) علاقه خاصی به کلاسای پیش دو دارن. شاید چون کلاسشون نیمکت نداره و میز و صندلیداره و یا شایدم به خاطر طبیعت آدمیه که دوست داره زودتر بزرگ بشه و با بزرگتراش بپره و دم خور باشه.
بعد تایم چاشت دیدم داره دور و بر کلاسی که بچه ها یکجا جمع شدن(چون تعداد بچه ها کم بودن، دو تا کلاسو یکی کردیم) هی میره و بر می گرده و بهشون نگاه می کنه. مربیش می گفت ببرش تو کلاستون دوست داره اونجا باشه. همین که بروش لبخند زدیم و گفتم برو تو کلاس، بدو رفت و دنبال جای خالی می گشت تا بشینه.
روی نیمکت اول نشوندمش و به علیرضا سپردم که هواسش بهش باشه. با هم کتاب قرآنو ورق میزدن، البته امیرحسین به تنهایی ورق میزد :دی نگاهش خیلی با مزه بود جوری که همون جلوی نیمکت روی پاهام نشستم و برای چند دقیقه ای نگاش کردم.
+امروز حالم خیلی بد بود.
سرگیجه داشتم و معده م می سوخت.
به اصرار بچه ها روی چرخ و فلک نشستم و اونام نامردی نکردن و خیلی تند می چرخوندن و خب نشستن و چرخوندن همانا و حالت تهوع منم همان.
این شد که یک ساعت زودتر برگشتم خونه و تا همین یک ساعت پیش افقی افتاده بودم و نای بلند شدن نداشتم.
++دیشب گفتن بعلت آلودگی هوا تعطیلیم ولی بعد با خبر شدم که زهی خیال باطل، مهد ما بازه (علتشو هم نفهمیدم)
+++از ماه رمضان تا این لحظه فقط ضعف و گرسنگی و سوزش معده نصیبم شده و هییییچ دستاورد معنویِ دیگه ای نداشته.
البته اگر طرح تلاوت قرآن بانوچه اینا رو فاکتور بگیریم.