تازه از سرکار رسیده بودم خانه.
بعد از سلام و دست دادن با حضار در منزل رفتم توی اتاق و لباس های بیرون را با یک دست لباس منزل عوض کردم.
هنوز روی مبل جلوی تلویزیون لم نداده بودم که صدای مامان کنار گوشم طنین انداز شد :"محبوبه نشین پاشو برو خونه بی بی قرمه سبزی بار گذاشتم برنجشو تو درست کن"!
اطاعت امر کردیم و جای نرم و خنک خانه را با کوره آتش بی بی تعویض نمودیم. آخر نمی دانید که خانه بی بی چقدر گرم است.
هنوز که هنوز است در این فصل از سال لباس زمستانی می پوشند دیگر بخاری جای خود دارد.
خانه بی بی دیوار به دیوار منزل خودمان است و بالطبع با کلیدی که در دست داشتم درشان را باز کردم و پریدم در حیاط سر سبز بی بی. البته قبلا سر سبز بود چرا که دیگر بجای آن باغچه بزرگ دیواری قد علم کرده و نا گفته نماند آن دیوار بلند دیوار منزل خودمان است.
طبق معمول هر دو جلوی تلویزیون خوابشان برده بود و آن بخت برگشته هم گویی خیلی با فهم و شعور باشد و جو حاکم را دیده باشد با صدای کم برای بیننده ی احتمالی برنامه نشان میداد.
رفتم آشپزخانه و ظرف برنج خیسانده شده را دیدم. خیلی کدبانو وار دو گوشه روسری مان را پشت سرمان بردیم و بعد به جلو آوردیم و گره زدیم و ظرف را از روی کمد آشپزخانه به داخل سینک هدایت کردیم. قبل از اینکه آب اضافی برنج را خالی کنیم صدای اعلان گوشی مان ما را به خودمان آورد. یک دست گوشی و در حال چت کردن و دست دیگر ظرف برنج و آبکش داخل سینک.
قابلمه را آب کردیم. برنج از قبل خیسانده شده را هم درون قابلمه ریختیم و شعله گاز را روشن نمودیم! همچنان در حال چت کردن بودیم و با لبی خندان سلانه سلانه به طرف هال حرکت کردیم.
چند دقیقه ای نگذشته بود که متوجه شدیم ای داد بی داد این چه کاری بود کردیم؟ چرا نگذاشتیم آب درون قابلمه جوش بیاید بعد برنج را بریزیم. بی سر و صدا گویی هیچ اتفاقی نیفتاده باشد به سمت آشپزخانه حرکت کردیم و همین که به درگاهش رسیدیم بدون اینکه دمپایی بپوشیم خود را به اجاق گاز و قابلمه روی آن رساندیم و با برداشتن درش آهی از سُوِیدای دل کشیدیم. دیگر کار از کار گذشته بود و آب و برنج در حال جوشیدن و کوبیدن خود به دیواره قابلمه بودن!*
+برای سخن سرای عزیز.
*ظاهر برنجم خوب بود ولی ارزش غذایی نداشت.