صبح یه سر به مهد زدم که کتری ای که برای مراسم افطار برده بودم، بیارمش /اگه به خودم بود که اصصصصلا نمی رفتم 😂 منه چادری چجوری یه کتری گنده رو با خودم اینور و اونور بکشم😂😂/
خلاصه مامانم به هر ضرب و زوری که بلد بود منو راهی مهد کرد.
البته خودمم قصد داشتم برم چرا که ساعت هشت و نیم مدیرمون زنگ زدن که محبوبه اگه می تونی ده، ده و نیم مهد باش تا برنامه کلاساتو بهت بگم. گفتم باشه بعدش خوابیدم و بعد تااااازه ده و نیم بیدار شدم 😂
+خوبی این اعیاد اینه که تا چند روز شیرینی تو خونه هست و وقتایی که عجله داری بری بیرون با خوردن یه دونه ش جلو ضعفه تو می گیره.
++بالاخره سفرمون قطعی شد و اگه خدا بخواد و اتفاق خاصی نیفته پنجشنبه صب راهی بابلسر میشیم. فکر می کردیم بریم همون جا و مکان قبلی /فریدونکنار/ ولی سازمان این شهرو انتخاب کرده.
کلاسام از نهم شروع میشه. اگه کلاس پیش دبستانی به حد نصاب برسه باید آموزش حروف داشته باشم وگرنه با بچه های سن بالاتر باید دیکته کار کنم علی برکت الله 😍
تجربه جدیدیه.. میدونم از پسش بر میام چون امیدم به اون بالاییه و میدونم هوامو داره ❤
ازم می خواستن تا قبل از مسافرتمون بیشتر برم مهد و کنارشون باشم و توی تحویل وسایل کمکشون کنم چون معاونمون نمیرسه بیاد و ترم تابستونه برداشته.
ولی مامانم اجازه نمیده و میگه حق نداری تا بعد سفر و بهبودی وضع ریه ت بری بیرون 😶
کلی پول دادم برای دکتر ولی همچنان وضع سرفه هام مثل قبله و بهتر نشده.. کمتر شده ولی شدتش.. نه.
خواهرم مسخره میکنه میگه این همه آدم بیرونن و هیچی شون نشده تو با یه روز بیرون رفتن حال و روزت شده این.
خلاصه اینجوریا...
#دعا ^_-