سه شنبه ۵ تیر ۹۷
- مریم! می خواستم چیزی به ات بگم. میدانی چی؟
مریم ابروهای به هم پیوسته اش را به نشانه ی "نه" بالا انداخت.
- می خواهم از خودت، به خودت گله گی بکنم! چغلیِ خودت را به خودت...
پاری وقت ها دوست دارم بنشینم باهات اختلاط کنم... راجع به... آن هم توی این دوره زمانه... راجع به صبح... راجع به پوشش و چادر و لچک و روسری...
- آهان! صبح... من گرمم شده بود.
- تو برای چی رو می گیری؟
- خب، برای اینکه نامحرم نبیندم... قبول! کریم هم نامحرم است، اما...
باب جون گل از گلش شکفت. انگار چیزی کشف کرده بود. دستِ مریم را در دست گرفت:
- هان، بارک الله اشتباهت همین جاست. رو گرفتن برای فرار از نامحرم نیست.
و اِلا من هم می دانم، نا محرم که لولو نیست، جخ پاری وقت ها مثلِ همین کریم، اصلا خودیه... نه! رو گرفتن برای این است که خدا گفته. خدا هم مثلِ رفیقِ آدمه. یک رفیق به آدم یک چیزی بگوید، لوطی گری می گوید بایستی انجام داد.
- این درست که خدا گفته، اما حکمتش همان است که گفتم، برای فرار از...
باب جون حرف مریم را برید:
- حکمتش را ول کن، این جایش به من و تو دخلی ندارد. وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست، لطفش به این است که بی حکمت و بی پرس و جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که به خاطرِ حکمت داده ای، نه به خاطر لوطی گری، جخ آمدیم و حکمتش را نفهمیدی، آن وقت چه؟ انجام نمی دهی؟ (۸۳/۸۴)
بخشی از کتاب "منِ او" از رضا امیرخانی
ان قلت← بهانه آوردن، ایراد گرفتن