نمیدونم چرا نمی تونم ذهنمو متمرکز کنم روی اتفاقات روزانه م.
تا میرسم خونه همه چیز از ذهنم پاک میشه :|
کم کم پیش بریم ببینم چی میشه..
۱- دیشب مجلس حنای دختر همسایه دعوت بودیم و تا نصف شب اونجا بودیم و حرکات موزون انجام میدادن :دی
وقتی خاله (همسایه قدیمی که همه ی اهل محله بهش میگن "خاله") حنای کف دست عروسو برداشت تا به کف دست دخترای مجرد بزنه، اولین نفر من بودم ^_^ (هولم خودتونید : ) )
۲- دیشب انقدر دیر خوابیدم که صبح خواب موندم و وقتی بیدار شده بودم که نیم ساعت به شروع کلاس طراحی م مونده بود :|
وقتی طرحای ناقصمو به استادم نشون دادم بهم گفت سایه های شیشه رو خوب میکشم.
۳- سیبای مهد با اینکه خیلی درشت شدن ولی همچنان سبزن! برای اولین بار بود میدیدم یه سیب به این اندازه برسه و هنوز سبز باشه! :|
۴- امشب عروسیشه و منم فردا کلاس دارم :دی دیگه چه شود :|
نگید نرو و اینا که نمیشه :دی