نمیدونم حسمو درک می کنید یا نه
اونجایی که مامان بزرگ روی صندلی مخصوص ش نشسته بود و تو چشام زل زد و گفت
"دیروز فراموش کردم چرخ خریدو بردارم.
توی راه خسته شدم و روی یه پله ای نشسته بودم که یه دختر جوون هم سن و سال تو اومد کنارم نشست و گفت حاج خانم بذارید کمکتون کنم. خونتون کجاست؟
منم بهش گفتم مفتحِ... ولی مزاحمت نمیشم.
اما بهم گفت هم مسیریم
و تا دم در خونه خریدارو برام آورد. خدا خیرش بده"
و من یادم بیاد که آره
اون روزم سر راهم یه خانمی کلی خرید داشت و چون براش سخت بود حملشون کنه بهشون کمک کردم و تازه وسط راه متوجه شدم همسایه مونه.. اونجایی که گفت مامانت چطوره؟ و وقتی با نگاه متعجب من رو به رو شد گفت تو نوه فلانی هستی دیگه!
+انقدر می چرخه و می چرخه
که یه روزی
یه جایی
قشنگ جواب محبتاتو میده.
نه تنها محبتتو
بدی هایی رو هم که به بقیه روا داشتی رو بهت نشون میده.
#با_هم_مهربان_باشیم