جمعه ۶ اسفند ۹۵
الان اگه بگم خیییییییلیییییی خستم و به شدت خوابم میاد باورتون میشه؟!
فقط خواستم اتفاقات امروزم رو ثبت کنم...
شنیدین که میگن:«هیچ جا خونه خود آدم نمیشه»؟!
باید این کلام رو با آب طلا نوشت و قاب گرفت...
امروز از هفت صبح تا هشت شب بیرون بودم! بیرون من میشه هر جا غیر خونمون. پس منظورم از بیرون، تو خیابونا پرسه زدن نیست... به طور کلی:
مسجد 👈 یه سر خونمون 👈خونه یکی از اقوام( مراسم روضه ی دهه فاطمیه) 👈 دوباره خونمون 👈 خونه مامان بزرگم برای صله رحم 👈 و قسمت دلچسب امروزم «حـــــــــــــــرم» ^_^ بلاخره آقا طلبید 💕 دوباره خونموووووووون :)
محبوبه هستم:) اونم از نوع شبش :))))
از خدا جونم ممنونم که امروز رو بر خلاف اکثرِ جمعه های کسالت بار گذشته، واسم یه فانی بوجود آورد و خاطره انگیزش کرد :)
همیشه از خدا خواستم که خدمت به آقا امام رضا(ع) رو نصیبم کنه.. ولی به دلایل پیش پا افتاده، این مهم صورت نگرفت.. ولی غمی نیست، برای ثبت نام خادم افتخاری یه شروطی گذاشتن... برای خادم مسجد محل بودن که دیگه نمی تونن سنگ جلو پام بندازن..
تقریبا یه سالی میشه که خادمم و به نمازگزاران مسجدمون خدمت می کنم. شب و روزای معمولی که خبری نیست ولی اگه جشن یا شهادت و وفات ائمه باشه، حضور خادمین پر رنگ ترِ!
از بین این روزا، صبح های جمعشو خیلی دوست دارم.. بین ندبه خونا -از کوچیک و بزرگ- حضور داشتن خیلی حال آدم رو خوب می کنه. از قدیم صبح های جمعه، دعا با صبحانه همراه بوده. حالا یا صبحانه گرم میدن یا صبحانه سرد که همون نون و پنیرِ...
+ این کوچولو، لاکیِ خالمه و سرگرمی مامان بزرگم و نوه ها ^___^
++ تا الان نمیدونستم لاک پشتام دُم دارن -_- با هر قدمی که برمیداره، دم کوچولوشم تکون میده ^_^ وای که چقدر دوس داشتم دُمشو بگیرم :دی ولی از اونجایی که هر کی بخواد لمسش کنه سریع واکنش نشون میده و میره تو لاکش، نتونستم به هدفم برسم ؛))
+++ فنچول فقط کاهو میخوره.. البته ورقه های سیب رو هم بگم :/ که مامان بزرگم با چه علاقه ای سیب رو پوست می گیره و اونو خیـــــــلی باریک ورقه ورقه می کنه -_-
* به جان خودم تا حالا واسه نوه هاش این کار رو نکرده.. واسه نوه بزرگا که نکرده مگر برای نوه جدیداش این کار رو کرده باشه، نمیدونم :)))
++++نائب الزیاره همه ی بزرگواران بودم 🌷