`

تیتر به انتخاب شما! جایزه هم نمیدم 😜 خسیسم خودتونید :)


ساعت ۸ صبح روز پنجشنبه

مامان: محبوبه پاشو مامان... مگه نمی خوای بری حموم.. دیر میشه ها!!

+خیلی کم پیش میاد این ساعت از روز رو ببینم :| اونم وقتاییِ که جایی دعوت باشم.. تقریبا یکی  دو ساعت قبلش بیدار میشم تا هم دوش بگیرم و هم خواب از سرم بپره و چشام پفکی نباشه :)

ساعت ۹:۴۵ دقیقه صبح

مامان در حال حرص خوردن از دست کارای من: تو رو یه ساعت پیش گفتم زود حاضر شو تا دیر نشه! آقا ۱۰ بیاد منتظر تو نمیشینه که برسی و بعد دعا رو شروع کنه!

من تو اتاقم در حال شونه کردن جنگل خرمایی موهام و در حال نق زدن که: تقصیر بابایه دیگه! چرا نمیذاره موهامو کوتاه کنم؟ نمیدونه شستن یه خروار مو مکافاته؟ دکتر که گفت موهاتو چنگ نزن و با ناخنات نشور! منم خب دستم درد میگیره دیگه! ای که کچلی بگیرم از شرشون راحت بشم! خوش به حال پسرا که فسقل مو دارن و راحت میشورنش.. ای...

+اون نقطه چینا بد و بیراهیه که به موهام گفتم :)))

+یاد اون پیام بازرگانیِ افتادم که می گفت: چه آورده ای مارکو؟        کاش به جای انواع اقسام شامپو، دو تا دست اضاف میاورد تا موقع شستن موهام اینقدر عذاب نمیکشیدم! والا :)))

ساعت ۱۱:۲۵ دقیقه صبح/ظهر  خونه عمه جونی :)

+من تو آشپرخونه در حال غذا دادن به عشقم

مامان: محبوبه بجنب چادرتو سرت کن بریم دیر میشه! 

من: پس چایی  آخر روضه چی؟ 

مامان: دو نقطه خط صاف....

یعنی اگه دختر عموها و زنموها تو آشپزخونه دور دیگ نذری نمی بودن، ایشون از خجالت بنده تمام قد در اومده بودن 😂

*چه روز پرکاری :دی بیدارشو... برو حموم... حاضر شو... برین خونه عمه جونی... عقاب طور یا حتی شاهین طور برگردین خونه... لباس عوض کن، وقت دوش گرفتن نبود وبه لباس عوض کردن قانع شدم :/ (به قول بابایی که میگن: تو رو اگه به حال خودت بذارم، دوست داری کلا آب بازی کنی :/  یا   تا رومو اونور می کنم و برمی گردم میبینم نیستی! از بقیه میپرسم محبوبه کو؟ میگن به فکر پولای اضافه ی جیبتان  بوده و رفته حموم :/  [عین جمله ای که داداش کوچیکه میگه😒] )

به بابایی بگی میشه بعد نماز برسونتتون خونه خاله 😁 (روز آخر مجلس روضشون بوده) 

ساعت ۱۲-۱۶ خونه خاله خانم :)

تو پذیرایی نشسته بودم که دیدم از اتاق دختر خاله هام صدا میاد! دور و برمو که نگاه کردم دیدم فقط دختر خاله کوچیکه نبود واسه همین بلند شدم و رفتم تو اتاق... 

+خدایا! ما که تو بزرگسالیمون به زور صاحب یه اتاق شدیم، که اونم یه جورایی انباری شد :دی  حالا این فسقلا واسه خودشون اتاق دارن که هیچ، سر درِ اتاقشونم رو یه برگه که خیلی ظریف و دخترانه طراحی شده بود، نوشته بودن لطفا در بزنید و با اجازه وارد شوید😶 

از اونجایی که دختر خاله  سه ساله تنها بود و کسی تو اتاق نبود، خیلی یهویی طور و جوری که انگار نه انگار من نوشته رو در رو دیده باشم، رفتم تو و نشستم کنارش :)  

چرا این کوچولو ها انقدر خوشکل صحبت می کنن؟ ^__^ 

با اسباب بازیاش بازی کردیم و این 👇 نظر منو به خودش جلب کرد...

بهش گفتم: فریده! من خیلی گشنمه؟  

خیلی خوشکل، قابلمشو گذاشت رو اجاق و بعد تو اون پیاله واسم غذا ریخت و گفت بخور *_* (الان متوجهین من خیلی ذوقیدم... اصلا معلوم نیست نه؟! )

یادتونه؟


                          


امروز مامان و بابا به همراه عمو اینا ناهار دعوت بودن... از تنها تو خونه موندن بدم میاد! کلافه میشم. با اطلاعشون رفتم خونه عمو جونم تا گروه دالتونا رو زنده نگه داریم ^__^ 

چشمتون روز بد نبینه، تا زنگ در ورودی رو زدم و بعد از باز شدن در رفتم تو، سلام کرده و نکرده، نوه عموم این سوسک چندش و پلاستیکی رو به نخ کشیده بود و از در آویزون کرد.بقیه شو خودتون میتونید حدس بزنید دیگه..     

چنان جیغی کشیدم تا عمر دارم این صحنه رو فراموش نمی کنم... هنوزم وقتی بهش فکر می کنم بدنم مور مور میشه! عیییییییی


* تو یه وبلاگی یه همچین عکسی رو دیده بودم که سوسکی رو به نخ کشیده بودن و یه متنی واسش نوشته بودن... ولی اصلا فکرشم نمی کردم که خودم تو دام یه نقشه شوم از طرف دالتون اعظم قرار بگیرم...

                                                      جدی چقد شبیه خودِ چندششه!!!   

                           


++خونه عمو اینا به خونمون نزدیکه، یه هفت  هشت دقیقه ای راه هست :)

تو مسیرم، جلو یه مغازه ای خانمی پسرشو دعوا کرد..  چون فاصله ای بین منو این خانم نبود صداشون واضح می شنیدم.. نمیدونم پسر بچه چیکار کرد که مامانش می گفت کاش تو رو نمیداشتم!

نمی تونم اینا رو درک کنم.. بعضیا هستن واسه مادر شدن، واسه در آغوش کشیدن و از همه مهم تر واسه شنیدن کلمه ی مقدس «مــــــــــــــادر»  از زبون بچشون، جگر گوشون، پـــــاره تنشون،لَه لَه میزنن و خودشونو به آب و آتش می اندازن، اونوقت یه عده اینطور ناشکری می کنن و خواستار نبود فرزند سالمشون هستن!!!!

واقعا چرا؟


**دوستان کامنت دونیمو باز میذارم هویجوری :) میرم بخوابم 🚶 ولی حواسم بهتون هستا! نذارین چشمم به پنل وبلاگم باز بمونه اینجوریا  👀👈  منشوریسم هم نشیناااا... آباریکلا :))) 

۱۵ نظر
حوا ...
۱۴ اسفند ۰۰:۵۵
👀👀👀👀

پاسخ :

😐😑
حوا ...
۱۴ اسفند ۰۰:۵۷
به چه روزِ خوبی داشتی :)))
کیف نمودیم از خواندنِ این پستِ طویل و حال خوب کن :)))

پاسخ :

بَه ممنون که خوندی ❤
خداروشکر :))
آرزو ﴿ッ﴾
۱۴ اسفند ۰۲:۰۸
شرحی بر یک جمعه‌ی شلوغ و خوشمزه(بقول خودت البته) :)
آقا من اینا رو دیدم پرت شدم به خاطرات ۸ و ۹ سال پیشم، چقدر خـــــوب بود و خوب‌تر این پستت که یادآوری کرد اون روزا رو :))
امروز بطور خودکار بیدار شدم. فکر کردم مطابق معمولِ جمعه‌ها ساعت دهه احتمالا و وقتی عدد ۸:۰۰ رو روی صفحه‌ی گوشی دیدم ذوق‌مرگ شدم و به خودم افتخار کردم و البته بعد از همه‌ی اینا دوباره خوابیدم :))
جیغی رو که گفتی تصور کردم، حتما خیلی بانمک شده بودی^_^
همه‌ی کارای امروز هم قبول باشه :)

همون مادر اگه خار به پای بچه‌ش بره، شب نمیتونه راحت بخوابه و احتمالا اون حرف رو فقط از روی عصبانیت زده، خیلیا بلد نیستن چطوری احساسات و هیجاناتشون رو مدیریت و کنترل کنن. اما آره قبول دارم، هستند کسانی هم که کلمه مادر حیفه براشون.
دلم هم واسه بچه‌شون می‌سوزه و هم خودشون که نمی‌دونن چه منبع عظیم مهر و محبت و چه حس بی‌مانندی رو نادیده میگیرن و سرکوبش می‌کنن. و البته خیلی کَمَن، خیلی :))

آخ‌جون کامنت‌دونی بی تایید[ در حالی که کلی فکر شیطنت‌آمیز در سرش وول می‌خورد سعی می‌کند مثل یک بچه‌ی خوب بنشیند همان گوشه و فقط کامنت‌های دیگران را دید بزند!]

پاسخ :

یا حضرت کامنت 😰😨
تا نصفه که خوندم اینجوری شدم😧
  همش 😴😴😴😥
خوشمزه که بود چون تونستم کیکی رو که دختر عموم قولشو بهم داده بود و نقد کنم  :) ولی شلوغ، نه!
چه خوب که خاطره بازی کردی :) پست من وسیله ست خخخخ
:دی خدایی چه کیفی میده وقتی میبینی هنوز تا اون تایم بیداری یه چند دقیقه یا حتی چند ساعت مونده :))) درکت می کنم :)
با نمک؟ بهشون گفتم، یعنی اگه اون موقع دم دستم بودین، خدای نکرده باهاتون برخورد فیزیکی شدید داشتم... آخه به شدت از ... میترسم.
: | ببینم یحتمل تو فکر می کنه که اون مجالس و روزِ شلوغ امروز بوده؟  اون قصه ی پنجشنبه بود!

خب حتما باید خار به پاش بره تا قدر بدونن؟ شایدم به قول دوستام که میگن: هنوز مادر نشدی که مادری یادت بره!»  هعیییییییی...
یحتمل همینطورُ که میگی! خیلی کمن!  :)

😒 نیگا اگه دیگه واز کردُم 😛 یه کار بکنن که همورَم سالی یه بار واز بذارُم به رسم شیخ اجل شباهنگ کبیر که خدایش نگه دارش باد :))))  [مثلا خیلی خفنم :) ]


آرزو ﴿ッ﴾
۱۴ اسفند ۰۲:۰۹
واو! چه اَبَرنظری شد! :)

پاسخ :

دمت قیژ کامنتت حس خوبی داشت :))
آرزو ﴿ッ﴾
۱۴ اسفند ۰۷:۱۴
شیخ اجل؟ :)))
آخ‌آخ، بلی‌بلی ببخشید، پنجشنبه رو اون بالا ندیدم! 

پاسخ :

اوهوم :)
موردی نداره عزیزم :))))
حوا ...
۱۴ اسفند ۰۸:۵۱
👀👀👀👀👀👀

پاسخ :

باوشه! :)  حالا تو هی شیطونی کن!
:)))
حسین مداحی
۱۴ اسفند ۰۹:۲۳
خب بعضی وقتا مامانا یه حرفایی میزنن دیگه. مطمئنا فقط حرف بوده.

پاسخ :

درسته که گاهی اوقات یه حرفایی میزنن و به قول خودشون از ته دل نمیگن، ولی اگه خدا قهرش بیاد و همون لحظه که پسر بچه از عرض خیابون رد میشد و ...
اونوقت ببینید همین مادر چه واکنشی نشون میده و چه ها که نمی کنه!

حوا ...
۱۴ اسفند ۱۲:۲۳
👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀
👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀
👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀

😊😊😊

پاسخ :

👠
حوا ...
۱۴ اسفند ۱۲:۳۸
حالا این یعنی چی؟! :|

پاسخ :

با پاشنه کفش به این بلندی چیکار می کنننننننننن ؟!  ^__-
🍁 غزاله زند
۱۴ اسفند ۱۳:۳۳
منم همچین مصیبتی با موهام دارم و دو تا دست اضافه میخوام.علاوه بر بلندی،زیادی پرپشته،گره میخوره توی هم(ولی گاهی خیلیییی شدید گره میخوره!)
من یه دخترخاله کوچولو دارم که هر وقت منو میبینه میگه بیا بازی! اونم باربی‌بازی! خلاصه من رو از زندگی میندازه! نمیگه غزاله خودش درس و زندگی داره :/  هعــی!
اون سوسکه رو نبااااااید با عکس شرح میدادی ಥ_ಥ کلا بدمممم میاد از سوسک‌ جماعت مخصوصا بال‌دار.دیگه مهم نیست که واقعی باشه یا پلاستیکی :(  خیلی هم سعی کردم نفرت بهشون رو کم کنم ولی نشد :/  ولی باز سعی خودمو میکنم!!!
اون خانمه هم عصبی بوده حالا یه چیزی گفته،جدی نگیر.مادرا بچه‌هاشون رو دوست دارن ;) 

پاسخ :

اگه به دست من بود و به عبارتی اگه اختیارشو داشتم، کوتاه کوتاه می کردم :)))
وااای از گره خوردنش نگو که دلم خونه! :/
خخخ انگاری اطرافیان نمی خوان باور کنن که بزرگ شدیم.
خخخخ نیست من خوشم میاد! ولی مجبوووور بودم با عکس شرح بدم تا خوب متوجه بشین خخخ
اون شکلکِ چیه؟ الان تو چجوریی؟! :)
در دوست داشتن مادرا که شکی نیست ولی هر حرفیم نباید گفت.. 
🍁 غزاله زند
۱۴ اسفند ۱۶:۵۲
اون شکلکه از ترس دیگه داره گریه میکنه :)))

پاسخ :

الهـــــــــی :))
الان که دقت می کنم میبینم دقیقا همونطورِ :))))
ایمان
۱۴ اسفند ۱۶:۵۲
اوووووووووووووو چه نازه:)

پاسخ :

:/ کجاش نازه؟ خیلیم چندشه ...
حوا ...
۱۴ اسفند ۱۹:۲۳
:|||
کتک نزن منو... گناه دارم :))

پاسخ :

:) 
استغفرالله :/ کی جرئت داره به خواهری من جسارت کنه :))
طلبه عکاس
۱۵ اسفند ۱۶:۲۷
موفق باشد.

پاسخ :

:)
قندک میرزا
۱۶ اسفند ۱۳:۵۵
سلام
در مورد سوسک خیلی از روش شما تعجب کردم.از ریچارد شیر دل هم شیر دل تر هستین. خانومها به عکس سوسک هم نگاه نمی کنند. چه برسه دست بزنن به ماکتش حتازرتم المقابر!!!
بعدش این کهاز قدیم گفتن که
قدر عافیت آن داند که به مصیبتی دچار آید

حالا حکایت آن مادر است....
شما حالا خیلی عصبانی نشید لطفا

پاسخ :

علیکم سلام.
اون دست نوه عموم هستش.. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان