هیچ هدیه ای جز کتاب نمی تونه انقدر منو خوشحال کنه مخصوصا اگر کتابی باشه که مدت هاست دنبالش بودم و در حسرت خریدش آواره ترین بودم! :| (کتاب دختری در قطار)
دیشب بعد از اینکه از حرم برگشتم رفتم خونه مامان بزرگ
هر سال روی هدیه ای که از خاله جون می گیرم حساب ویژه ای باز می کنم نمی دونم شاید چون خودشونم کتابخونن منتظر هدیه شگفتانه کتابم. مثل سال نود و شش که "ماه به روایت آهِ ابوالفضل زرویی نصرآباد"، هدیه گرفتم.
+ اولین باری بود حضرت آقا رو از نزدیک می دیدم. هر سال فاصله انقددددر زیاد بود که مجبور بودم از تو مانیتور ببینم یا اینکه صبر می کردم تا آخر سخنرانی با موج جمعیت به جلو پرت بشم! ولی دیروز خیلی راحت و از نزدیک دیدمشون ^_^
وقتی توی صف دیدار بودم، یه آقایی با برادران فیلمبردار پرید جلوم و میکروفونشو تا توی حلقم نزدیک کرد و گفت میشه مصاحبه کنیم؟ یه لبخند زدمو گفتم خیر نمیشه :دی
وقتی واسه آبجی تعریف کردم با یه نگاهی که توش خاععععک تو ننگت موج میزد گفت ازت کم میشد مصاحبه می کردی :/ از شبکه های سراسری می دیدنت و شاید پرِت وا میشد و از دستت راحت میشدیم -_-
گفتم اول اینکه خدا از دهنت بشنفه ولی خواهر من اگر اجازه می دادم مصاحبه کنه از صفم عقب میفتادم و کلی باید منتظر میبودم تا باز برسم به این نقطه ای که بودم :/
دیشب اولین باری بود که با جورابای خیس شده روی فرش های صحن انقلاب، زیر بارون، رو به گنبد طلایی آقا نماز خوندم..