یه مدت بود باتری ساعت مچیم تموم شده بود و وقتی بچه ها میپرسیدن خانم ساعت چنده؟ میگفتم بذارید از ساعت سالن نگاه کنم، باتری ساعتم خوابیده! تقریبا بهمن ماه بود که مامان یکی از پسرام تو پی وی پیام گذاشته بود که محبوبه جون این امیر علی من و باباشو کلافه کرده! گفتم چی شده؟ چی میگه؟ مامان امیر علی در جوابم گفته بود روزی که با باباش رفته بودیم ساعت فروشی، دیدم داره دست باباشو میکشه و میگه اینم بخرین واسه محبوبه جون!
بعد از دیدن پیام مامان امیرعلی غش غش خندیدم و گفتم وقت نمی کنم برم ساعت سازی واسه ساعتم باتری بندازم، و اینکه این وروجک چقدر تیزبینه! آخه امیرعلی از اون دست بچه هایی بود که کاری به کار زمان نداشت و خیلی باعث تعجب من شد!
حالا همین وروجک داره تمام عیدیایی که دریافت میکنه رو میده به مامانش تا واسه من جمع کنه(به گفته مامانش) 😁 حیف که کوچولویه وگرنه خودم می رفتم خواستگاریش بس که هوامو داره 😂
دلم واسه همه ی فنچام تنگ شده..
دوازده روز دیگه مونده.. چقدر زیااااد