خسته شدم از مراسم مزخرف عید دیدنی و دید و بازدید و به قولی مهمونی بازی :/ عیدی هم نمیدن که دلمون به آخر داستان خوش باشه ://
یه هفته ست غذای نونی نخوردم و همش پلو و چلو :/ امروز رفتم روی ترازو، عجیب بود که وزن اضافه نکردم ولی شیکم درآوردم :|
دلم می خواست امسال واسه دل خودم تولد بگیرم و دخترای فامیلو دعوت کنم و دورهمی یه کیکی بخوریم و بزن و بکوبی.. آخه هیچکس عروس/دوماد نمیشه که یه دل سیر حرکات موزون انجام بدیم ولی از اونجایی که بابا عزادار مادرشونه (بی بی) فکر کردم شاید بی احترامی باشه و ناراحت بشن! واسه همین این تصمیم در نطفه خفه شد :(
به همه گفتم اگر من مُردم الکی خودتونو گرفتار مراسمات مزخرف نکنید و جشنا و عروسیاتونو بعدِ چهلم بگیرید و خوش باشید، والا :/ مُرده که به اینجور احتراما نیازی نداره بجاش یه فاتحه بخونید روحم شاد شه :|
توی این یه هفته پشت سر هم مهمان بودیم و بعد از شام با دخترا می رفتیم توی آشپزخونه و شلوغ کاریو گاها یه کمکی هم به صابخونه می کردیم و دستی می رسوندیم. وسط این کمک کردنا چند روزی میشه که کف دستم پوسته پوسته شده و می ریزه :(
امروز مهمان آبجی خانم بودیم. عصری که خونه شون بودم بعد از اینکه خونه رو جم و جور کردیم و وسایل پذیرایی و سالاد مالادشو ردیف کردیم، رفتم جلوی میز آینه و موهامو بابلیس کردم ^_^ کلی خودشیفته بازی درآوردم و قربون صدقه خودم رفتم : )
+ دلم می خواست پیشم می بودی و محبوبه مو فرفری رو می دیدی ولی حیف که آنچه دلم خواست نه آن می شود، هر چه خدا خواست همان می شود..