`

امان از خط میخی این وروجک


ظهر آبجی اینا اومدن خونه مون و با یسنا گفتیم و خندیدیم و بعد دیدم داره میره سمت اتاقم :| این وروجک هر بار رفته سر وقته کمدم یا از برگه یادداشتای رنگیم(اسمشو نمیدونم :/ ) یه ورق کنده و توش چیز میز نوشته یا اینکه توی قفسه کتابام و لوازمم سرک کشیده خلاصه اینکه هر وقت دیدین یسنا در دید رس نیست و سر و صدایی ازش نمیاد بدونید قطعا یه گوشه ای یه جایی داره کنکاوی یا خرابکاری می کنه (شیطنت حتا) مثلا میره اتاق خواب مامان و بابا و هندزفری بابا رو برمیداره و سَری ش (لاستیک گوشیِ هندزفری :|) رو در آورده و باهاش بازی می کنه! 

یه ورق از همونا رو برداشته بود و با خط میخی (وژدانا فقط خط نبود و مثل دیوار نوشت های قدیمی شکل خاصی داشت) پرش کرده بود. عصری دخترعمو اینا زنگ زدن که میان خونه مون. تندی پریدم حموم و یه دوش مختصری گرفتم (به قول مامان گربه شور کردم و اومدم بیرون!) و رفتم آشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو آماده کنم و کمی از تخمه کاناداییِ دور دور مامان و بابا مونده بود، اونا رو هم توی پیاله ها جا کردم که دیدم اومدن. تا اون موقع اصلا متوجه لباس بابا نبودم. همون ورقی رو که گفتم یسنا با خط میخی توشو پر کرده بود روی لباس بابا، دقیقا رو سینه ش چسبیده بود. پرسیدم این چیه که چسبوندین رو لباستون؟؟؟؟ گفتن دو تا آرزو داشتم یسنا اونا رو واسه م برآورده کرده و زده رو لباسم!!!!!! هیچی دیگه این بحث با وارد شدن مهمونا نصفه و نیمه خاتمه پیدا کرد تاااااااا

کجا؟؟؟؟ تا وقتی که داشتم سینی چای رو بین مهمونا می گردوندم و رسیدم به بابا. گفتم یعنی الان به همه آرزوهاتون رسیدین؟؟ گفتن: آره!

شنیدم از اون طرف سالن دخترعمو وسطیه با یه شیطنتی رو به بابا گفتن: به همه آرزوهاتون؟؟؟؟ متوجه شدم منظورش چیه و در تایید حرفش گفتم آره بابا؟؟؟؟ یکم شیطنت کردیم که بابا بی مقدمه گفت نکنه منظورت شوهره؟ 

آقا انقده سرررخ شدم که نگو، حالا این ورپریده هم بیخیال نشد و هی همش میزد و دیدم دیگه کم کم داره گرمم میشه و رفتم توی حیاط :|

جدی جدی بابا به فکر خُمره ستا :| انگاری امیدی نداره به شوهر دادنم : )))))



+ کیا طرح رونویسی گلستان سعدی رو که پارسال انجام میدادم، یادشونه؟؟؟ اون موقع کتابشو نداشتم و از خاله م امانت گرفتم

الان مدت هاست یه گلستان خریدم ولی یادم نبود یه روزی، داشتن این کتاب واسه م حسرت شده بود.

وقتی اتاق و کمد تکونی داشتم سررسیدمو دیدم و چقدر دلم تنگ شده واسه این نوشتنه، واسه حسی که در لحظه بوجود میومد، حتا واسه اون کلمات قلمبه سلمبه ای که مجبور بودم یه سر به فرهنگ لغات بزنم و تازه یه معنی جدید پیدا می کردم. 


++ طرح شمسه ای که قرار بود روی مقوا ماکت پیاده کنم، دست نخورده پشت دار تابلوفرشه مامانه. هر بار چشمم بهش میفته حس می کنم داره فحش کِشم می کنه که بیا و جون عزیزت تمومم کن و بریم واسه قلم گیری :| هر بارم من میگم باشه باشه از فردا :دی این "فردا" مثل همون "شنبه" ایه که همه منتظر اومدنشیم واسه انجام دادن کار مورد نظر.


+++ توی این تعطیلات عیدی، تونستم یه جلد کتابو دو سه روزه تمومش کنم. کلی حس خوب اومد سراغم 

کدوم کتاب؟ "خاطرات سفیر" 

بخونید... بخونید... بخونید... متن روونی داره و انگار داری وبلاگ می خونی... مطمئن باشید همینقدر که واسه من لذت بخش بود، خوانشش برای شما هم لذت بخشه


خلاصه اینجوریا : )

۴ نظر
محسن رحمانی
۱۰ فروردين ۲۲:۲۹
خوب طرحاتو بده بهش بکشه:دی

پاسخ :

چشوم حتما 😒
آبی آسمانی
۱۱ فروردين ۰۱:۰۵
,,پیشنهاد آقای رحمانی هم خوب است...
:))

پاسخ :

دست به یکی کردینا 😒😒😒
با تشکر واقعا 😐
**هلناز **
۱۱ فروردين ۱۱:۰۵
منم دارم کافکا در کرانه رو میخونم :)) قول دادم ب خودم تا قبل ۲۰ ام تمومش کنم :دی 
خبببب از شوور چ خبببر ؟؟؟ :)))

پاسخ :

کتابش چجوریه؟؟ تو لیستم هست ولی هنوز وقت نکردم برم سراغش
ضمن اینکه کتاب نصفه زیااااد دارم و باس از اول شروع کنم :/

سلومتی
اونم مثل خودم بهت ارادت داره : ))))
**هلناز **
۱۱ فروردين ۱۱:۱۲
:)))))
تو لوزالمعده ات !!! 
خوبه هنوز اوایلشه 
تموم شه معرفیش میکنم :))

پاسخ :

😂 لا به لای حلوا 
خدیا دهانم را بسته نگه دار 😒

پس منتظر می مونم زود تمومش کن دیگه اه 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان