برای منی که در ایام عید تا ده یازده خواب بودم، فکر کردن به هفده فروردین و بیداری در ساعت هفت صبح یه چیز غیر قابل هضم و عذاب آور بود. اینکه بدون کسلی و حتا سردرد بتونم با بچه های بازیگوشم سروکله بزنم دور از انتظار بود ولی بحمدالله امروز خیلی خوب بود و عالی گذشت.
اینم اولین صبحانه کاری
کلپچ هستن ایشون
دیروز یعنی دقیقا آخرین روز تعطیلات متوجه شدم امروز (هفدهم) تولد معاونمونه
خیلی دیر شده بود برای رفتن به بازار و التماس کردن به ویترینای مغازه ها تا یه چیزی رو پسند کنم و بخرم براش
توی گالری گوشیم دنبال یه چیزی می گشتم تا هم شکیل باشه و هم به چشم بیاد
یک آن ذهنم پر کشید سمت هولدر موبایل
وسیله هاشو داشتم پس سریع دست به کار شدم و الگو ها رو برش زدم
دقیقا سه ساعت زمان برد تا کامل بشه
+ امروز توی کلاس گیج میزدم و نمی دونستم چه کاری رو اول انجام بدم ولی بعد افتادم رو غلتک و مدیریت کلاسو به دست گرفتم :دی
++ وقتی بر می گردم خونه و جلوی در ورودی کفش یا کفشای غریبه میبینم دلم هری میریزه.. کاش می تونستم آینده مو ببینم، ببینم خدا چی واسه م صلاح میدونه اونوقت دست به سینه، یه گوشه بشینم و چشم بدوزم بهش
دیگه از این ضرب المثل "هر چه پیش آید خوش آید" می ترسم.
خدایا رضاً برضاک رو در تک تک سلولای بدنم جاری و ساری بفرما[آمین]