يكشنبه ۲۲ اسفند ۹۵
ای کاش عروسک هایی که وقتی کوچک بودیم و با آنها بازی می کردیم و گاهی وقت ها محرم اسرارمان بودن، پا به پای ما بزرگ می شدند و قد می کشیدند. آن زمان هایی که به خاطر ریختن غذا بر روی لباست مآخذه شدی، یا وقتی با بچه های هم سن و سال خودت بیرون از خانه خاک بازی می کردی و خودت را خاکی می کردی، بعد مادر تو را با آن سر و شکل میدید و ناراحت از اینکه چرا لباس نویی را که چند روز پیش برایت خریده را کثیف کرده ای و دعوایت می کرد، تو به گوشه ی اتاقت پناه می بردی و او را در آغوش می کشیدی و در گوشش پچ پچ وار از چیزهایی می گفتی که تو را ناراحت کرده است. و او فقط به چشم های قهوه ای تو زل می زد و گوش می کرد. فقط و فقط گوش شنوایی بود برای اسرار دلت... برای دلتنگی های شبانه ات... برای ناملایمات زندگی... برای سنگینی مسئولیتی که زمانه بر دوش نحیف و شکننده ی تو گذاشت.. برای...
من نه حوری بهشتی می خواهم
و نه آتش جهنم
اندکی سکوت مطلق در اوج نبودن
و آرامشی ابدی بی آنکه جهانم را لمس کرده باشم
از چه ناله سر دهم؟!
که کس را گوش شنوا نیست
گیرم که باشد
او خود ناله ای گوش خراشتر ز من دارد
از چه بگویم؟!
چگونه بگویم؟!
وقتی زبان هم دگر دستور مغزم را اجرا نمی کند
من در این خرابات خود نخاله ام
خداوندا کبریتی زن
تا شاید آتشی بگیرد
خاکستری شود
و گُلی سبز شود
حامد حکمت نژاد