سلام : )
بامداد سی اُم اسفندِ سال نود و پنج تون به خیر و خوشی ان شاءالله ^__^
ولی یحتمل وقتی این پست رو شما می خونید صبح یا ظهر شده و دیگه بامداد نیست :دی پس روزتون به خیر : )
خداروشکر دست مامان بهترِ و به سفارش دکترشون فقط سه روز به گردنشون آویزون بود.
خداروشکرتر سال نود و پنج با همه ی اتفاقای خوب و بدش داره تموم میشه و کمتر از دوازده ساعت دیگه بهار نود و شش همراه با فروردینش *_* از راه میرسه.
این روزا سرم حسااااابی(با یه تشدید روی "/س/" بخونید ) شلوغ بود... ولی به لطف آبجی جونی و حضور پر رنگ یسنا خانم زیاد خسته نمی شدم :دیییی
امروز وقتی یه گوشه نشسته بودم و داشتم با هویه کاری رو پارچه برای بخاریمون رو میزی! درست می کردم، یسنا اومد کنارم و شروع کرد به کنجکاوی و سوال پرسیدن. بماند که چقدر بهش تَشَر زدم که شلوغ کاری نکنه تا حواسم پرت نشه و دستمو نسوزونم و اونم یه کوچولو برام ناز کرد که چرا دعواش کردم(آخه هیچ وقت با صدای بلند باهاش صحبت نمی کنم چه برسه به دعوا کردن -_-) وقتی از دل کوچولوش در آوردم و دلیل بالا رفتن صدامو بهش گفتم [بعله اینطور خاله ای هستم من ؛) ] ازش خواستم تا با دستای کوچولوترش بغلم بکنه 😍 آخ که چه کیفی داد : )) وقتی بغلم میکرد در گوشم گفت: «خاله بوگو خفه شدم؟» o_0 بیا اینم از خواهرزاده :دی
ولی واقعا حس خوبی داشتم.. دروغ نگفتم اگه بگم همون لحظه خستگیم در رفت : ))))
+فروردینم از راه رسید.. هم خوشحالم هم ناراحت.. خوشحالیم واسه اینه که روز اولش رو به دیدار رهبری میرم و قرار هرسالشون تو حرم ^_^ ناراحتیمم به این خاطره که کم کم باید از این سنی که هستم خداحافظی کنم و پا به سن... بذارم —_— فعلا که باورش ندارم تا ببینم خدا چی می خواد خخخ
بر آمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
مبارک بادت این روز و همه روز
برای یکایکتون بهترینا رو از خدای عزیز و مهربونم خواستارم : ) ان شاءالله سالی پر از موفقیت.. سعادت و خوشبختی باشه براتون ^_-
التماس دعا...
یا حق : )