جمعه ۲۴ خرداد ۹۸
من، کنار ساحل، روی روسری حریر چند لا شده ام نشستم و ماگی که توش چای ریختم کنار دستم روی ماسه هاست..
از اول که اومدم دو تا دختر کوچولو موچولو و شیطون رو به روی من مشغول آبتنی و شنا بودن و از وقتی چشم دوختم بهشون و حرکاتشون و رقص نیمه کاره توی آبشونو نگاه می کردم با لبای کش اومده، به این فکر می کردم که سال نود و پنج هم احتمالا یه دختری روی روسری نشسته بر ساحل، چشم دوخته بوده به حرکات و شیطنتای محمود و نرگس و امیر حسین...
محمود و امیرحسینِ نُه ساله ای که دیگه بینمون نیستن و این دریا، همینی که با دیدنش یه حس آرامشی بهم منتقل میشه، همینی که یه لحظه با بغض نگاش کردم و کلمه "ظالم" به زبونم اومد، ازم گرفت..
توی فکر و خیالات خودم بودم که متوجه شدم اون دو تا دخترا با لبخند بهم نگاه می کنن، ناخودآگاه دست بلند کردم و اشاره کردم بیان جلو... اصلا حواسم نبود که حتما مامان و باباشون همین اطراف بودن و وقتی متوجه شدم که مامانش اومد کنار دریا و به من گفت با دختر من بودی؟؟ جواب دادم آره.. آخه از ساحل دور شدن
:(( تو که نمی دونی چه بغض بدی نشسته توی گلوم..