`

به وقت عصر بیست و چهارم خرداد نود و هشت


من، کنار ساحل، روی روسری حریر چند لا شده ام نشستم و ماگی که توش چای ریختم کنار دستم روی ماسه هاست..
از اول که اومدم دو تا دختر کوچولو موچولو و شیطون رو به روی من مشغول آبتنی و شنا بودن و از وقتی چشم دوختم بهشون و حرکاتشون و رقص نیمه کاره توی آبشونو نگاه می کردم با لبای کش اومده، به این فکر می کردم که سال نود و پنج هم احتمالا یه دختری روی روسری نشسته بر ساحل، چشم دوخته بوده به حرکات و شیطنتای محمود و نرگس و امیر حسین...
محمود و امیرحسینِ نُه ساله ای که دیگه بینمون نیستن و این دریا، همینی که با دیدنش یه حس آرامشی بهم منتقل میشه، همینی که یه لحظه با بغض نگاش کردم و کلمه "ظالم" به زبونم اومد، ازم گرفت..

توی فکر و خیالات خودم بودم که متوجه شدم اون دو تا دخترا با لبخند بهم نگاه می کنن، ناخودآگاه دست بلند کردم و اشاره کردم بیان جلو... اصلا حواسم نبود که حتما مامان و باباشون همین اطراف بودن و وقتی متوجه شدم که مامانش اومد کنار دریا و به من گفت با دختر من بودی؟؟ جواب دادم آره.. آخه از ساحل دور شدن

:(( تو که نمی دونی چه بغض بدی نشسته توی گلوم..
کلیک

۶ نظر
محسن رحمانی
۲۴ خرداد ۲۰:۴۸
نوشته اهل کلاله گلستان که مگه مشهدی نیستن؟

پاسخ :

زن عموم اهل کلاله استان گلستانه

محسن رحمانی
۲۴ خرداد ۲۰:۵۷
روحشون شاد.

پاسخ :

ممنون :(
بهارنارنج :)
۲۴ خرداد ۲۲:۵۳
:(خدا رحمتشون کنه

پاسخ :

مرسی سمیرا
آبی آسمانی
۲۵ خرداد ۰۰:۰۱
خدا صبر بده به خانوادشون.
داغ فرزند خیلی سخته...
تسلیت می گم.

پاسخ :

عموم یه روزه پیر شد
موهاش سفید شد
زن عموم شکسته شد
خیلی روزای سختی داشتیم
ولی گذشت
سختم گذشت
قاسم صفایی نژاد
۲۵ خرداد ۰۹:۱۰
چه سخت. خدا صبر بده به خانوادش.

پاسخ :

صبر....
نباتِ خدا
۲۷ خرداد ۰۱:۵۱
وای خدا😢
اصلا انتظار خوندن همچین چیزی رو نداشتم...خدا به پدر و مادرش صبر بده😢

پاسخ :

عذرخواهم

آمین
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان