`

هفتگی :دی

 

زمان کمی مونده بود.. وقتی دیدم هیچ ایده ای ندارم پناه بردم به اینستاگرام و پیجای مرتبط با رشته م

تمام زورم شد همین چند عکسی که میبینید :|

از بین اینهایی که کشیدم[تصاویر زیر] عکسای اولی و سومی در هم ادغام شدن

 یه ترکیب جدیدی ازش در اومد که متاسفانه نشد عکسشو آپلود کنم

 

 

 

 

 

اسمش گره چینی ه👇

قراره دور تا دور کارام ازین طرح بهره ببرم

دوسش دارم : )

 

+ تا اینجای پست 👆 پیش نویسه ۲۹ آذره

که وقت نکردم کاملش کنم تاااااا امشب که ساعت یک بامداده

۱- جمعه گذشته اولین سالگرد بی بی بود.. غمش هنوز رو قلبم سنگینی می کنه*.. صبحش سر خاک و مراسم و اینا.. ظهرم حسینیه و سالن و ناهار.. 

۲- عصر روز شنبه دو دسته گل نرگس و یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه مامان بزرگ.. دورهمی هر سالشونه.. همه خاله ها و داییا واسه شام و شب نشینی خونه مامان بزرگ جمع میشن.

۳- مهد کودک و جشن یلدا واسه بچه هامون.. دوشنبه دوم دِی.

کلا با تیزبازی حال نمی کنم :/ وقتی از خانواده ها هزینه می گیری به اسم بچه ها، فقط و فقط باید واسه همونا خرج کنی نه اینکه طرف اول سهم نقی و قلی رو برداشته گذاشته کنار و بعدم شروع به تقسیم می کنه :/ سر همین قضیه بحثم شد با خواهر مدیر

۴- سه شنبه، هفتمین جلسه کلاس چرتکه مهد بادبادک ها..

وقتی اتوبوس به بلواری که منتهی به حرم مطهره(!) می رسه، برمی گردم و سلام میدم و ازشون می خوام کمکم کنن.. آخه اولین تجربه کاریمه.. من تلاشمو می کنم، ولی همون سلام، اصن همون گنبد طلا دلمو آروم می کنه

ز آستان رضایم خدا جدا نکند..  من و جدایی از این آستان، خدا نکند

خدا نکند...

۵- پنجشنبه یعنی همین دیروز! صبحش حرم بودم و کلاس

انقدر درگیر مراسم شب یلدای داداش بودیم که هیچ پیشرفتی نداشتم و طرحم دست نخورده توی آرشیو بود و همونو دوباره برداشتم مگر با زور استاد دو تا گل و قاب رو قلم گیری کنم که اونم، تا وارد دارالقرآن شدم با گروه بزرگ دختر بچه هایی مواجه شدم که گویا جشن تکلیف براشون گرفته بودن.. آخه همگی چادرای رنگی سرشون بود (باهوشی از خودتونه :|)

وارد اتاق شماره ۲ شدم و با استادم چاق سلامتی کردم و صندلی گردون رو کشیدم عقب و وسایلامو گذاشتم کنار پایه ش و جلوس فرمودم :| 

هنوز طرحمو از تو کیف در نیاوردم که استاد گفت اینو بذارش کنار یه کار دیگه برات دارم( :| )

اون کار چیه؟ یه خوشنویسیه که باید دورشو تذهیب کار کنم و پاسپارتو شده تحویل بدم

به استاد میگم

عرقمون خشک شداااا آقای حسن زاده نمی خوان دست مزدمونو بدن؟ [ بوخدا مجانی کار نِکِردُم -_- والا :| ]

این کار سفارشی جدید هم، خط همین آقاست ولی قراره طی اقدامی پاچه خوار گونه ای، اهدا بشه به تولیت آستان قدس رضوی.. استاد اولتیماتوم دادن که تا سه شنبه باید کامل تحویل بدیم :|| [خدایا شکرت]

۶- پنجشنبه شب، جشن شب چله داداش و زن داداش بود ^_^ (مهدی و نرگس.. ترکیب قشنگیه مگه نه؟ *_* میشه واسه خوشبختی شون دعا کنید؟) خیلی خوش گذشت.. شکرت خدا.

 

همگی خوش باشید : )

۴ نظر
محسن رحمانی
۰۶ دی ۰۹:۲۱
ان شاالله خوشبخت بشن .
چه خوووووب
موفق باشید.

پاسخ :

واسه همشون
ممنون : ) 
آقای گوارا
۰۶ دی ۰۹:۲۶

اره واقعا ترکیب قشنگیه ...

البته پدرومادرتون هم خوش سلیقه انا ، مهدی و محبوبه . احتمالا اون یکیای دیگه یا محمدِ یا محسنِ مثلا . نکته انحرافی یابِ خوبیم نه ؟! [بازم از اون لبخندا !!!]

پاسخ :

نه :دی
چون اون یکی نیست و دو تان!
خواهرم(فاطمه) 
و داداش کوچیکه که اسمش مجید ه
آبی آسمانی
۰۶ دی ۱۸:۳۳

انشالله همیشه به شادی...

اوستاد خوب نعمته...

پاسخ :

ممنون
استاد البته
واقعا نعمته
خدا حفظشون کنه
عاشق بارون ...
۱۵ دی ۲۲:۴۰

ان شاء الله خوشبخت باشن همیشه. :)

پاسخ :

ان شاءالله
مخصوصا خودت دختری :**
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان