`

😐😩


استیکر هم می تونه به نوبه خودش یه عنوان مستقل باشه والا : ))


الغرض اینکه

چرا یسنا باید اد/عدل بشینه جلو پام و لواشک لیییییس بزنه؟ 😕

خدایی دیگه این یکی کارش به من نرفته چرا که من توی خوردن لواشک میرم یه سوراخی قایم میشم تا کسی نبینه، نه اینکه من خیلی فهمیده ام و شاید کسی هوس کنه، نه! 😅 واسه اینکه دوست ندارم توی خوردنش با کسی شریک بشم 😏😐


۱۱ نظر

واقعا چجوریاست؟


یا من خیلی ریزه پیزم یا اون بنده خدا سایزو دقت نکرده!

تاپ شلوارکی که واسه روز معلم برام آورده بودن الان تن یسناست!!
البته که کمی براش بزرگه ولی خیلی با نمک شده : )
۱۰ نظر

رزق معنوی


میدونم دلم واسه این سه شبی که زیر سایه آقا جانم "به علیٍ" گفتم، تنگ میشه..



+ الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا

 خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار...

۱۱ نظر

اهدای عضو...


پر پر شد (کلیک)


+ اعضای بدن کوچولو موچولوشو اهدا کردن

خدایا پر از بغضم :(


++ نوشتم "آخه چرا؟؟؟"

بعد یادم اومد تو کار خدا ان قلت نباید بیارم.

پاک کردم و گفتم صلاح و مصلحت این بوده و باید راضی باشیم به رضای خودش.

خوشم اگر که حقیرم... حقیر خوبانم





یا من اسمه دواء و ذکرهُ شِفاء

بسم رب علی...


سلام

قریب به دو هفته ای میشه که برادر یکی از شاگردامون بر اثر یه سانحه ای بیهوش میشه و میره تو کما

حالش خوب نیست و مامان و بابا و جمیع پرسنل مهد براش نگرانن

می خوام که منت بسرم بذارید و برای این طفل معصوم دعا کنید


ان شاءالله همه بزرگواران امشب و شب های آتی به مراد دلشون برسن و در تقدیر یک ساله شون بهترینا نوشته بشه.



امشب رحمت دوست جاریست

مانند رود

نه

مانند باران

اگر دلتان لرزید

بغضتان ترکید

کسی اینجا

محتاج دعاست...


التماس دعا 

۱۱ نظر

توهمات ذهنی اینجانب :|


مدیر توی گروه تلگرامی مون پیام دادن که فردا ساعت ده و نیم جلسه داریم و همه مامانا باید بیان! زلیخای درونم میگه "محبوبه! فردا، خود را با زیباترین لباس ها و درخشان ترین زیور آلات بیارای و تا من نگفتم در انظار حاضر مشو!!! و وقتی صدایت زدن :دی بچه ی مردم را به مادرش تحویل بده و برگرد!"

بعد که از فکر و خیال و توهم میام بیرون میبینم منکه یه دست لباس فرم بیشتر ندارم :| زیور آلات هم که فقط ساعت مچی و دستبند آرزوئه و انگشتر درّم و لاغیر

حالا دقیقا با چی خودمو بیارایم آیا؟ :|||


تازه مقنعه م هم لکه چسب داره روش :|| کی می خواد منو ببینه و پسند کنه خدا عالمه : )))))))


+ داره از این ← :| خوشم میاد :دی

++ به احتمال خیییلی زیاد این آخرین پست امروز و امشب منه :دی اما قول نمیدم ^_-

۲۲ نظر

اندراحوالات امروز


تنالیته های رنگی رو تو پالت درست نکردیم و تو این ظرفای نمونه گیری که درش چفت و بست میشه، درست کردیم. حالا بعد از گذشت دو روز درشونو که باز کردم تازه متوجه شدم هییییچی از ترکیب رنگا یادم نیست و نمی دونم این رنگی که جلومه، صورتیه کم رنگه یا از خانواده بنفشه و بعد از تست کردن روی کاغذ و دقیق شدن روی درش، متوجه شدم بنفشه :| ( در این حد داغونم :|| ) 


داشتم از ترکیبشون می گفتم، فکر کنم از این به بعد باید یه دفترچه دم دستم باشه تا نکات استادو تند تند توش بنویسم و زیاد روی حافظه ماهی طورم حساب باز نکنم -_-

+ با خودش تکرار می کند که سبز پسته ای از ترکیب چه رنگی بوجود آمده است؟! :| زرد و سفید و کمی آبی آیا؟! (خنگم خودتونید :|)


+ بعد از اینکه بابا کولرو سرویس کرد و راهش اندخت و روشنش کردیم، کلیییییی آت آشغال از دریچه ش به بیرون شوت شد و با اینکه روی تمام وسایل خونه پارچه کشیدیم اما افاقه نکرد و فقط یک ساعت تمام (با چاشنی اغراق!) مشغول جارو زدن و گردگیری بودم :|


بعد از گردگیری وسایل نوبت به تمیز کردن برگای گلدونا رسید. 

فقط همینو بگم که با تمیز کردنشون خستگیم برطرف شد و حس خوبی پیدا کردم. نه بعد از اتمام کار، حین تمیز کردنشون : )


++ دیروز آقای جوشکار اومد و توی حیاط برامون یه سقفی کوچولوموچولو با نرده آهنی یی که داشتیم درست کرد. خونه ای کوچیک برای گلدونامون که از شلوغ پلوغی حیاط کاسته بشه و یسنا هم راحت بتونه توی یک وجب جا توپ بازی بکنه : ) 

الان بیشتر از اینکه پایین و جلوی پامو نگاه کنم، نگاهم به بالا و سقف روی سرمه ^_^ 


+++ چند سال پیش وقتی میز تلویزیون خریدیم آقای فروشنده برای اثبات نشکن بودن شیشه اون، یه چکش برداشت و الان نزن کِی بزن :|

هر بار می خوام تابلوی اسم اعظم روی تلویزیونو تمیز کنم میگم بذار یه بار برم روش و عوض چهارپایه تابلوی مورد نظرو تمیز کنم : ))) ولی همیشه یه چیزی مانعم میشه و اونم اینه که "کوزه یه بار میشکنه" :|||| اومدیم و شکست و تلپی افتادیم، حالا خر بیار و باقالی بار کن -_-


۹ نظر

:(


صاحب ملک مهدمون، پیغام فرستاده که تا یکی دو ماه دیگه خونه رو تخلیه کنیم :((

خبر تلخی بود.. خیلی تلخ، کاش منصرف بشه

۱۲ نظر

ماجراهای من و یسنا :||


همه اهل منزل یه بالشت و یه روانداز پیدا کردن و یه گوشه ای دراز کشیدن و فقط منو یسنا بیداریم.

بهش گفتم بریم تو اتاق تا بقیه راحت بخوابن و صدای ما اذیتشون نکنه.


الان یه ربعه کنار هم دراز کشیدیم و بهش گفتم اگه نخوابی مامانت میگه پاشو بریم خونه و دیگه بستنی، بی بستنی

گفته باشه ولی بازم کار خودشو انجام میده -_-

از اونجایی که خیلی خوابم میاد بهش گفتم مثلا ما روی یک کشتی هستیم و باید حواسمون باشه از روی کشتی که همانا تشک مونه، پرت نشیم توی دریا و اونم خیلی جدی طور منو بغل گرفته و میگه خاله بیا اینطرف تر الان میفتی توی آب --__-- ( رویاپردازیش به خودم رفته :دی)

بهش پشت کردم و خوابیدم دیدم داره صدا میاد، میگم داری چیکار می کنی، میگه: خاله این خرچنگه خیلی بیتلبیته همش سر و صدا میکنه :||| خدایا خرچنگ؟ خرچنگ آخه؟ :| 


حالام یه لواشک دستشه و زیر پتو داره ملچ ملوچ میکنه تا مامانش صداشو نشنوه ولی نمیدونه خاله ش خیییییلی روی صدای خوردن حساسه و از ملچ ملوچ بدش میاد و روحش آزرده میشه :/ 


+ توی این مدتی که مشغول تایپم (با گوشی) دو بار نگام کرده و هر دوبارو گفته: خاله بخواب کم اون گوشی رو بگیر دستت :|| لحنش مثل بزرگتراست :/


++ به یاد مستر هولدن، باقی بقای همه تون :|

۱۱ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان