`

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است*


گفته بودم وقتی میبینم خدا خواسته قلبیمو زودی بهم میده و به قولی دعام بر آورده میشه، تهِ ته دلم می ترسم از اینکه نکنه خدا دوست نداشته باشه صدامو بشنوه؟!!! :(


+ قبول دارین بعد از یه بارون شدید و حال خوب کن فقط یه پیاده روی و لذت بردن و نفس کشیدن زیر نم بارون تَکمله اون حس و حال خوبه؟ ^_^ 


حال خوبتون مستدام : )


* عنوان چیزی به ذهنم نیومد از حافظ مدد خواستم

ولی عجب غزلی بود...

وصف الحال این روزهای من...


۶ نظر

امروزی جات


حوالی ساعت دو و نیم زنگ زدم استاد و اجازه حضور خواستم، چرا که دوشنبه ها کلاسمون برگزار میشه و دیروز بنا به دلایلی نامعلوم از طرف استاد کنسل شد.

اصلا فکرشم نمی کردم بتونم عصری (ساعت سه و نیم) پاشم برم حرم و دو سه ساعتی تو کلاس بشینم و بعد از عرایض استاد و آموزشای مخصوص، مشغول ساخت رنگ بشم، ولی بحول و قوه الهی تونستم بدون حتا ذره ای احساس ضعف خودمو تا خونه برسونم. حوالی ساعت نُه شب بود که رسیدم خونه و افطار کردم : )


+ گلدون اشک عروسی که پارسال بذرشو کاشته بودم و زمستون اصلا بهش رسیدگی نکردم و بهار امسال با بارش های اخیر حالش بشدت خوب شد و دوباره با دیدنش حالم خوب میشه، براش خواستگار پیدا شد : )) دو تا از همکارام با دیدن قلمه ای که واسه مربی ارشدمون برده بودم ازم خواستن واسه اونام ببرم و منم با کمال میل قبول کردم چرا که گیاه اشک عروس همونطور که از اسمش پیداست، تکثیرش فقط و فقط با اشک هاییه که از خودِ برگ میزنه بیرون، زیاد میشه. امروز صبح یه ساقه شو با دستم کشیدم بالا و با ریشه هاش اومد بیرون و گذاشتمش توی یه گلدون جدا و بردم واسه مربی مون.. با خوشحالیش، خوشحال شدم.. چرا این موجود دوستداشتنی رو انقدر عاشقم؟ *_*


++ شما رو توصیه می کنم به خوردن شربت خاکشیر و لیمو

واقعا جلوی تشنگی رو می گیره... روی من که جواب داده. امیدوارم برای شما هم کارساز باشه. نوش جان : )


+++ توی شهر شما هم پروانه ها زیاد شدن یا فقط مشهد اینطور شده؟؟

یه اردی بهشت پروانه ای رو شاهدیم ^_^


+ پارسال، همین حوالی


+ اینم گلدون امروزم : )


دریافت

+ نتونستم تصویرشو بذارم :| گویا این مشکلیست همگانی!


۱۰ نظر

: )


تا صبح قضا سهل و سهیلش به که باشد

تا شام قدر رجعت و میلش به که باشد


در بزم وصالش همه کس طالب دیدار

تا یار که را خواهد و میلش به که باشد


دولتشاه

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار


سال تحصیلی ۹۷-۹۸ به چشم بهم زدنی داره تموم میشه و من پر از بغضم...

امروز برای تک تک بچه هام، فسقلای پیش دو، وقتی لباس فارغ التحصیلی* رو تنشون می دیدم ذوق کردم... بچه هام بزررررگ شدن و کم کم ازم جدا میشن مثل نفیسه و کیانا که کلا تسویه کردن و وسایلاشونو توی مشما کردم و دادم بابا و ماماناشون، برن. :(((


کیانای بدقلقی که بزور میومد توی کلاسم و این اواخر بزور باید می فرستادم با سرویسش بره (هعی)


نفیسه ی ناناز نازی یی که مثال بارز اشکش دم مشکش بود و به هر بهونه ای گریه می کرد و من باید نازشو می خریدم و دل به دلش میومدم... 

هر دو شون امروز با مهد و پیش دبستانی، خدافظی کردن.



*عکاس آورده بودیم تا از بچه ها با لباس عکس بگیره، واسه جشن پایان سالشون که اواخر خرداده

موج منفی


مواقعی که مامان و بابا تصمیم بر بیرون رفتن می گیرن دوست دارن منم باهاشون باشم، مِنهای یکی دو باری که من تمایلی بر همراهی کردنشون شون نداشتم و بابا یه جوری از دماغم در آورد و بهم فهموند که در هر شرایطی باید باهاشون باشم.. دقیقا همینقدر دیکتاتور گونه :/

امشب از اون شبایی بود که تصمیم داشتن برن خونه خان عمو و من...

اصصصصلا دوست نداشتم باهاشون برم و جرئت اینم نداشتم بگم نمیام.. قبل از اینکه سفره افطار جمع بشه دستور صادر شد که برم حاضر شم

از اونجایی که همیشه ظرفای غذا رو بعد از جمع کردن سفره بالافاصله می شورم، اینو دست آویزی قرار دادم تا کمی فرصت بخرم که حداقل دیرتر بریم  :/ 

خلاصه حاضر و آماده جلو در بودیم. بابا طبق معمول سیگاری روشن کرد و شروع کرد آروم قدم زدن به طرف انتهای کوچه مون و من و مامان هم بعد از قفل کردن درای خونه راه افتادیم 

اما افتان و خیزان :||

هنوز چند قدمی بر نداشتیم که بابا گفتن سرگیجه دارن و نمی تونن برن

آخ که نمی دونید چقددددر خوشحال شدم

نه از سرگیجه بابا

از اینکه خلوت امشبم با بیرون رفتن خراب نمیشه

از اینکه درسته حرف، حرف من نشد ولی اون چیزی شد که دوست دارم حالا مهم نیست به چه صورت.


۷ نظر

سوال


تا حالا شده وبلاگی رو از ابتدای بلاگر شدنش تا به الان خونده باشی؟


+ اگر مایل بودین لینک وبلاگو تو کامنتتون قرار بدین.

۲۴ نظر

شکنجه گاهی به نام مهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد :|


فقط کافیه حوالی ۹:۳۰_۱۰ صبح بیاین مهدمون

مِنوی غذای رستوران جلو روتون بازه -_-


امروز هلاک شدم. تقریبا یکی دو هفته ای میشه به بچه ها گفتیم همگی با ظرف چاشتاشون توی سالن مهد جمع بشن و با هم صبونه! بخورن (آخه چلو کبابم شد صبونه؟😐 😩 کوفته قلقلی هم؟ 😬)

برعکس روزای قبل تصمیم گرفتیم برن تو کلاساشون بخورن و بعد بیان واسه تمرین نماهنگای پایان سال.. فکر کنم فقط یک دقیقه تونستم کلاسمو تحمل کنم و بعد اومدم بیرون و رو به روی دفتر مهد روی زمین (دقیقا روی کفپوش سالن) نشستم و گفتم من دیگه نمی کِشم 😭 واقعا واسه منه شکمو این شکنجه بسی بزرگ و دشوار و حتا غیر قابل تحمله؛ اینکه یه نفر جلو روم یه چیزی رو بخوره و من حتا نتونم یه لیوان آب بخورم  😞 خلاصه روز سختی رو گذروندم 😁


ظهر، وقتی می رسم خونه هلاکِ هلاک میشم. نمازمو می خونم و دراز به دراز رو به قبله، عین جنازه میفتم و سه چهار ساعت بی وقفه می خوابم. ولی امروز فرق می کرد و نتونستم با خیال راحت یه خواب شیرین داشته باشم. یسنا خانم و من، تنهایی، دوتایی، تو خونه جلو تلویزیون افتاده بودیم. من، چشام بسته و اون، سرش تو گوشی من و کلمات انگلیسی رو با زبون بچگونه، تکرار می کرد. (نرم افزار آموزش مشاغل)

انقدر خوابم میومد که فراموش کردم برم در حیاطو قفل کنم یه وقت این فسقل نزنه بیرون (البته این عادتو نداره.. ولی در کل) تا چشام بسته میشد، از ترس اینکه تو خونه نباشه می پریدم و دورو برمو نگاه می کردم و وقتی می دیدم رو مبل بالا سرم نشسته و مشغوله، دوباره می افتادم 😐 آقا بچه هاتونو با من تنها نذارید.. من از خوابم اصصصصلا نمی گذرم 😟


بعد از یک هفته، امشب تصمیم گرفتم یکم رنگ کنم و کارمو جلو ببرم.

تنبل شدم حسااااااابی.. از تایید نکردن کامنتاتون واضحه نه؟ 😊 

صبر بایدت 😉


۵ نظر

کمی درد و دل


وقتایی که حالم از نظر روحی خوب نیست بهتر اون قسمت از مغزم که اطلاعات وبلاگ درش ذخیره شده، برای مدتی هر چند کوتاه پاک بشه تا کمتر بیام اینجا.


یادتونه اون روز گفتم می نویسم جدای از حرف و قضاوتای دیگران

انگار که برام مهم نیست؟؟ 

دروغ نگفتم ولی بدجوری دچار خودسانسوری شدم

اینکه هر روز پنل وبمو باز می کنم و روی ارسال مطلب جدید کلیک می کنم و شروع می کنم به نوشتن

می نویسم و یهو به خودم میام که کلی جمله سر هم قطار کردم اما دستم به ارسال مطلب نمیره و درجا مطلب پیش نویس نشده رو هم حذف می کنم

حذف می کنم تا کمتر کسی پیدا بشه و بگه 

چی شده

چرا

از تو بعیده و فلان



دروغ چرا

تا چندی پیش یه خونه کوچیک داشتم و یواشکی اونجا می نوشتم

وقتایی که دوست نداشتم حرفامو شماها بخونید و از احوالاتم با خبر بشید می رفتم اونجا و روی ارسال مطلب جدیدش کلیک می کردم محتویات مغزمو یک ضرب و بدون وقفه درش خالی می کردم

ولی از وقتی که اونجام لو رفته دیگه می ترسم از نوشتن

از قضاوت شدن

از پیدا شدن


اینجا من، محبوبه شب، دروغ نیستم

حرفامو میگم، اما اتفاقای خوبشو

روزمره های شیرینمو

گاها غر می زنم اونم فقط واسه اینکه رمز اون وبمو میون روزمره هام گم می کنم

فراموش میکنم

مسخره ست نه؟؟ میدونم


دلم بشدت گرفته

میاد اون روزای خوب

من به خدای روزای خوب، سخت، امیدوارم : )


۱۰ نظر

مفهوم توکل


توکل یعنی آنکه انسان از اسباب استفاده کند، اما دلش گرم غیر خدا نباشد و تنها دلگرمی اش خدا باشد. توکل یعنی آنکه انسان برای درمان بیماری، اگر لازم است دارو بخورد و نزد پزشک برود، اما شفا را فقط به دست خدا ببیند نه در اثر دارو و مداوای پزشک. توکل یعنی انسان کار کند و تلاش کند، اما روزی را در دست خدا بداند و هرگز دلش گرم تلاش، پشتکار، همت، تدبیر، هنر، خلاقیت و زور و توان خود نباشد.


توکل یعنی خدا را وکیل قرار دادن، همه چیز را به خدا سپردن و تنها از ذات اقدس او مدد جستن، توکل یعنی اینکه انسان در حل مسائل و اجابت خواسته هایش مطلقا به غیر از خدا دلگرم نباشد و در دشواری های فراوان و ظاهرا بن بست ها از لطف و یاری او دلسرد نگردد.


توکل حقیقتی است که در دل انسان امید و آرامش عجیبی قرار می دهد و فقدانش به اضطراب انسان منجر می شود.


ناگفته نماند که بر زبان آوردن جمله هایی مانند "آدم اگر پول داشته باشد هر دری به رویش باز می شود" و "آدم باید پارتی داشته باشد" به شدت با مقام توکل منافات دارد، به گونه ای که حتی به زبان آوردنش هم ناسپاسی است.


+ رازهای موفقیت یک قهرمان/ سید مجتبی حورایی (۱۴۶-۱۴۷)


۰ نظر

برای من ی که عاشق گلم


توی این روزایی که به پاس مقام معلم جشنی برگزار میشه، هیچ چیزی برام لذت بخش تر از صحنه امروز نبود

وسط کلاس، میون همهمه و شیطنتای بچه ها و محبوبه جون و خانوم گفتناشون، یهو یه صدای غریبه و نا آشنا پشت سرت بشنوی و برگردی ببینی توی درگاه کلاست ایستاده و یه دسته گل به سمتت گرفته و تو کلی ذوق کنی از دیدن اون گلای صورتی کوچولو موچولو و قشنگ..


جالب اینجاست که خودشون مستقیما بهم ندادن و از پسرشون خواستن بیاد تا بهم بده *_* بشدت خوشم اومد و لذت بردم.

۱۴ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان