`

تکه تکه (۱)


عالِم، هر بامداد که بیدار می شود، در جستجوی علم است؛ می رود تا علمش را افزون کند.

زاهد هر بامداد که بلند می شود در جستجوی زهد است؛ می رود تا زهدش را زیاد کند.

اما جوانمرد هر بامداد که بر می خیزد در جستجوی عشق است؛ می رود تا دلی را شاد کند.


روایت یکم از کتاب "جوانمرد نام دیگر تو"

به قلم عرفان نظر آهاری

۰ نظر

شنبه طوری


صبح نیم ساعت دیرتر بیدار شدم و به یاد محسن چاقالو هی با خودم می گفتم، باز "مهدم" دیر شد :| فرزطور بلند شدم و جامو مرتب کردم و پریدم بیرون. ماگمو از شیر داغ پر کردم و رفتم سمت روشویی و صورتمو شستم. تاشیرم ولرم بشه دوباره برگشتم تو اتاق و مانتو شلوارمو پوشیدم و رفتم جلو آینه. هر بار می اومدم تو هال، نونای داغ و خوش عطرِ بربری، که تو سفره پهن شده بودن بهم دهن کجی می کردن :( نون بربریِ صبحانه، فقط با پنیر و خرما می چسبه ولی خرما نداشتیم :( دوباره اومدم تو اتاق و از تو کیفم کلوچه ای رو که دیروز خریده بودم و آوردم و با شیرم خوردم. همه ی این کارا سر نیم ساعت انجام دادم و چادرمو سرم کردم و کفشامو از جاکفشیِ زیر آینه برداشتمو رفتم بیرون. 

روزای زوج بچه ها آموزش حروف الفبا دارن و بعد نقاشی مرتبت با همون درس، ولی چون آخر این هفته برنامه ی شب یلدا رو در پیش دارن قرار شد برنامه ها رو سبک تر بچینن و به شعر و سرود یلداشون برسن.
من اگه یکم بیشتر صدامو بالا ببرم، گلوم درد می گیره و صدامم خش دار میشه ولی نمیدونم مهلا کوچولو چطوری می تونه موقع خوندن سرود و قرآن، جیییییغ بکشه، جیغا جیییییییییغ :|
۰ نظر

۲۴ آذر


خدایا شکرت یکی رو گرفتی ولی به جاش یکی دیگه رو دادی*"

همه منتظر چنین روزی بودیم. بلاخره بعد از یک سال و سه ماه خونه ی عمو رضا رنگ شادی رو به خوش گرفت. بلاخره کوچولو به دنیا اومد و قراره بعد از برادر مرحومش، بشه پسر اون خانواده و عزیز کرده ی بی بی. مثل کسی که منتظر مسافرش باشه، منتظرش بودیم. لحظه به لحظه آمار بیمارستان و زن عمو رو از بقیه و اطرافیانش می گرفتیم و لحظه شماری می کردیم تا زمان ملاقات برسه و ببینیمش. ولی وقتی به عنوان اولین نفر وارد اتاقش شدم فقط خودشو دیدم. بدون حضور نی نی کوچولو. گفتن زردی داره و تو دستگاهه. (امیدوارم زودتر خوب بشه و تا شب یلدا که همگی خونه بی بی جمع میشیم، وجود مهمون عزیزمون گرما بخش محفل کوچیکمون باشه. [چهل نفر کمه نه؟ : ))) ]



قرار بود دیروز بریم ولی هوا سرد بود و از طرفی مادرم کارهای عقب افتاده داشتن و به امروز موکول شد. بعد از تایم ملاقات از بقیه خدافظی کردیم و راهیِ حرم امام رئوف شدیم. تو مسیر از مادرم خواهش کردم اینبارم خودشون تنها زیارت کنن و بعد از بازرسی، من ازشون جدا بشم ولی هیچ جوره قبول نمی کردن. اصرارام بی فایده بود. می تونستم به خواسته شون توجه نکنم و مسیر خودمو برم ولی من این زیارتو قبول ندارم. نه من، بل امام هم قبول نمی کردن. بیخیالش شدم. اذن دخولو خوندیم و وارد حرم شدیم. بعد از بازرسی، یهو خودشون برگشتن و گفتن یه ساعت دیگه همینجا منتظرتم. خوشحال شدم و دستشونو بوسیدم و راهمو به سمت مسجد گوهرشاد کج کردم. به نظر من هوای گوهرشاد با بقیه ی جاهای حرم فرق می کنه. اگه قبلن می گفتم صحن فقط انقلاب که تماما رو به آقایی، اینبار میگم نماز فقط گوهرشاد ^_^ [ به نیابت از همه ی رفقای وبلاگی نماز زیارت خوندم. باشد که مقبول درگاه باری تعالی قرار بگیره و حاجت روا بشید. ]

+صحن گوهرشاد_ مسجد گوهرشاد ^_^

+صحن دوستداشتنی انقلاب ^_^

*فرموده ی خان داداش.

۱ نظر

کاردستی


سرگرمی دوست داشتنی ^_^

من مابین ورقه های مقوا و قیچی ^_^



۰ نظر

!!!!!


نمیدونم چرا نمی تونم مثل سابق تو وبلاگم از روزام بگم!

از اتفاقای باحال و حال خوب کنی که خیلی راحت برای بقیه تعریف می کنم ولی وقتی نوبت به اینجا میرسه، زبونم بند میاد و دستم نمیره برای تایپ کردنشون!


۱۵ نظر

کمی غرغرانه :|


در روایات داریم (البته دقیق یادم نیست داریم یا نه!) بده همسایه تونو نخواین! ولی خب... خدایا من با این سردرد چه کنم؟ کاش حداقل بعدازظهر بیدارش می کردی نه الان... 

۸ نظر

دلتنگی از نوع دوستداشتنیش


روز جهانی کودک
+
تلویزیون

+ روز گذشته کمی ناخوش احوال بودم و نتونستم برم.
دلم برای محمدطاهای شر و شیطون تنگ شده یا حتی مهلایِ گیسو بافته ی عروسکی که وقتی سوره ها یا حدیثا رو می خونه جییییغ میکشه ^_^ یا نازنین زهرای احساساتی که دَم به دقیقه خودشو میندازه تو بغلم یا زینب دو و نیم ساله با اینکه خیلی خواستنیه ولی اصلا و ابدا به کسی رو نمیده و خیلی زود جوابتو میده :|
دل کوچیکم برای همه شون تنگ شده.
۱ نظر

چرا صمد شد ستار؟!!


اوایل، وقتی می خوندمش برام عجیب بود که چرا روی جلد کتاب، مرحوم قدم خیرِ محمدی کنعان رو همسر شهید "ستار" ابراهیمی هژیر معرفی کردن؟ هی با خودم می گفتم این که شوهرش "صمد" بوده و برادر صمد اسمش ستار بوده پس چرا رو جلد کتاب زده "ستار"؟!

 دیشب متوجه چرایی این قضیه شدم و برام یه جورایی رمزگشایی بود و حتی شد.


از زبان پدر شهید بزرگوار بخوانید.

"... تو از اول اسمت صمد بود، وقتی شمس الله و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یکجا شناسنامه بگیرم. آن وقت رسم بود. همه اینطور بودند. بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند، تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگتر بودی را نوشت ستار. شمس الله و ستار که دو قلو بودند؛ نمی دانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمس الله را نوشت ۱۳۴۴ مال ستار را نوشت ۱۳۳۷. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگتر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست..." و باقیِ داستان : )

+ قیمت روی جلد ده تومنه.


بعدا نوشت: بلاخره نت ماهانه خریدم و تصویر کتاب رو ضمیمه ی پست کردم. ۱۳۹۶/۹/۲۱

۹ نظر

دیوانه کسی است که کتابی به امانت بدهد! دیوانه تر از او کسی است که کتاب امانت گرفته شده را پس بدهد!!!


بهم پیام داده که کتابتو می خوام.

تو دلم گفتم عمرا! 

دوست ندارم کتابامو به کسی امانت بدم که هیچ درکی از امانتداری نبرده! یا جلدش پاره می شه از بس اینور و اونور میذاره و دست هر کسی بهش می خوره یا صفحاتشو لا میده -_-


+کتاب به امانت می گیرم ولی دلم نمیاد پسش بدم 😂 از اون طرفم دوست ندارم کتابی به امانت بدم 😁 

۱۵ نظر

چکیده ای از کتابِ...


دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست و شوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. آن روز تازه از تشییع جنازه ی چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده ی بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: "حتما آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد." در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچه گانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: "کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!"

از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، رو به رویم ایستاد و گفت: "گریه می کنی؟!"

بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: "آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!"

هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیشتر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: "مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید."

بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند.

پرسید: "کجا رفته بودی؟!"

با گریه گفتم: "رفته بودم نان بخرم."

پرسید: "خریدی؟!"

گفتم: "نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم."

گفت: "خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم."

اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: "نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم."

بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم در آورد و به جا رختی آویزان کرد و گفت: "تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده ی من."

گفتم: "آخر باید بروی ته صف."

گفت: "می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف."

بعد خندید. داشت پوتین هایش را می پوشید. گفتم: "پس اقلّاً بیا و لباس هایت را عوض کن. بگذار کفش هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر."

خندید و گفت: "تا بیست بشمری، برگشته ام."

خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید.



+ بخشی کوتاه از کتاب "دختر شینا" خاطرات قدم خیر محمدی کنعان

نویسنده: بهناز ضرابی زاده


++ نوش روحتون ^_^

۷ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان