`

!!


لعنت به هر چی دوراهیه! لعنت.

پنجشنبه ی دلهره آور (رمز، سال تولدم به میلادی! )

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شم اقتصای خان عمو جون


خان عمو: ... امشبو اینجا بخوابین، فردا صبح همگی با هم بریم کله پزی به حساب تو!

 (مخاطبشون قطعا پدرِ گرام هستن -_-)


+ میگما، زرنگ کی بودی تو :||

۱ نظر

اِندِ خوشبختی


شدم مثل بچه ای که تازه خوندن و نوشتنو یاد گرفته ^_^

یا اون فسقلی که تا یه پولی از بزرگترش می گیره سریع میذاره تو جیبش تا روز بعد خوراکی خوشمزه ی سوپری محله شو بخره. با این تفاوت که خوراکی من شکممو سیر نمی کنه بلکه روح تشنمو سیراب می کنه.


انقدر تو رفت و آمدم سر به زیرم که بعد از چند روز طی کردن مسیر مهد تا خونه، اصلا متوجه کتابفروشیِ تازه تاسیسِ محله مون نشده بودم. همونی که آقای "ه" مسئول کتابفروشی حرم نوید افتتاحشو داده بود و اصلا و ابدا فکرشم نمی کردم که جایی قرار داشته باشه که هر روز از کنارش بگذرم. 


روزی که پولی دستم میاد سریع به فکر خرید کتاب مورد نظرم میفتم و دوست دارم زودتر بگیرم و بخونمش ولی گاها با نگاه های تند و سرزنش گرانه ی اطرافیانم مواجه میشم. (آخرش مجبور میشم دوباره برای ثبت نام تو یه کتابخونه ای اقدام کنم.)


نت روزانه ای که می خرم کفاف آپلود کردن عکسامو نمیده پس بازم به بردن نام کتاب و نویسنده ش بسنده می کنم :d


کتاب "دختر شینا" خاطرات قدم خیر محمدی کنعان

(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)

از: بهناز ضرابی زاده


+به زودی برش هایی از کتاب "دختر شینا" رو به اشتراک میذارم.

و من الله التوفیق : )  

[دلم برای این تک جمله ای که آخر پست هام میذاشتم تنگ شده بود ^_^]

۱۳ نظر

یه خطی های دلنشین


سکوت طلاست حتی اگر نقره از دهان آدم ببارد.


کتاب "داستان های نیستان و دیگرستان" 

 سید مهدی شجاعی

۱۲ نظر

بچگانه : )


انقدر از دوروبریام شنیدم که میگن سنم به سن شناسنامه ایم نمی خوره، باورم شده هجده نوزده سالمه!


امروز کمی زود تر از حد معمول رسیدم و اینچنین شد که با خانم ر کمی گفتگو کردم. از من سنمو پرسید و از اونجایی که همیشه اول از طرف میپرسم " بهم چند می خوره؟" از ایشونم همین سوالو پرسیدم. برام غیر قابل باوره که همه و همه سنی کمتر از بیست سالو تخمین میزنن!! 


+ این روزا کودک درونم خیلی خوشحاله. شاید اصلا تو خواب هم نمی دید که بتونه یه روزی، یه جایی خودشو نشون بده، که اگه شیطونی کرد کسی نباشه بهش تشر بزنه و حس شیطنتشو سرکوب کنه. که جیغ بزنه و سر و صدا کنه و کسی بهش اخم نکنه. که دیگه نشنوه بهش میگن" محبوبه تو دیگه بزرگ شدی تو جمع بچه ها چیکار می کنی؟". که اتفاقا باید کودک شد و کودک بود. 

۱۶ نظر

اندر احوالات من!


۱- از من به شما نصیحت! هیچ وقت در انظار عمومی ماسک صورت نذارید! اونم "بلک ماسک".


به ثانیه نکشیده لقب هیولا رو تقدیمتون می کنن! ---___---



۲- بابا: هوا سرد شده ها! 

اوه داره برف میاد o_0  ( با اینکه آسمون فقط شبیه وقتایی شده که دلش می خواد برف ببارونه! همین -_-)

+ بعد به سمت مامانم می چرخه و میگه

اون پلیوری رو که پارسال خریدم و بذار دم دست! با اون شالگردنی که همون موقها بافتیش! ( -_- )


+ تو تک تک جملاتی که به کار می برد یه " میبینم روزای سختی در انتظارته" رو حس کردم. : )))))


+ خدایا شکرت که دعاهامو برآورده کردی.

۸ نظر

جیم مثل جوانی مثل رادیو جوان ^_^


من آن نی اَم که حلال از حرام نشناسم

شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام


نمی دونم این علاقه م از کی و از چه سنی به وجود اومد؛ ولی قطعا و یقینا خواهرم نقش بسزایی در بوجود اومدن این علاقه داشته.

اون شبایی که تو اتاق بودیم و از اونجایی که خونه کوچیک بود و مجبور بود برای جلوگیری از خروجی صدا، رادیو بغل تو اتاق بخوابه تا مبادا بابایی بیدار بشه و بگه:" ... کمش کن" 

یا اون صبحای جمعه و برنامه ی "هفت شنبه" با اجرای فرزاد حسنی : ) و حتی شبایی که با هم تو هال بودیم و رادیومون روی یخچال بود و روی موج رادیو فردا تنظیم می کرد و هر دو هم خوانی می کردیم و گاها یه نرمشی هم به کمرمون میدادیم. خلاصه که این علاقه از گذشته ها تو پوست و خونم رسوخ کرده و امشب یهو فوران کرد و دلم بی هوا یاد اون موقع ها کرد. و چه چیزی بهتر از این که وقتی پیچ فرضیِ رادیو رو روی موج 88 مگاهرتز می چرخونم، صدای فرزاد زیر گوشم نجوا بشه و بیت بالا رو به رسم برنامه های هر شب پنجشنبه ش، بخونه. 

۱۱ نظر

سخته ولی میدونم شدنیه : )


از دیروز که با پدری اون مسئله رو در میون گذاشتم و ایشونم رضایتشونو اعلام کردن، تو پوست خودم نمی گنجیدم و خیلی خوشحال بودم و منتظر خورشید خانم بودم تا زودتر رخ نشون بده و برم محل مورد نظر! 
+ خیلیاتون میدونید منظورم چه کاریه ولی بذارید همه چی درست بشه اونوقت قششششنگ شفاف سازی می کنم : )

صبح که بیدار شدم، صبحانه خورده و نخورده خیلی فرز طور حاضر شدم و رفتم بیرون.
مسافتش از خونه مون یه مقدار دوره و از اونجایی که منم خیلی تنبلم و به پیاده روی های با مسافت طولانی عادت ندارم، نفسم بند اومد تا آدرسو پیدا کردم و رسیدم.

فضای شاد و رنگارنگ، کادر و پرسنل با تجربه و تحصیل کرده و از همه مهم تر انقدر با روی بااااز ازم استقبال کردن که همون ابتدای کار، یخم باز شد و خیلی راحت با مدیر و پرسنل اونجا ارتباط برقرار کردم. کلی حرف زدن و حرف زدم و سوالای تو ذهنمم جواب دادن.
قرار بر این شد که یکبار دیگه تمام شرایط رو برای والدینم توضیح بدم و بعد نتیجه رو به مدیر اونجا اطلاع بدم.

خلاصه که...
دعا... دعا... دعا : )
۲۱ نظر

سحر نزدیک است.


اول کاری آغاز امامت آقا جااانمون حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رو تبریک و تهنیت عرض می کنم.



دیروز رفتم خونه ی عمو همونی که چند شب پیش با دخترش چت می کردم :دی و به خواست دختر عموم کفشای اسپرتمونو با هم عوض کردیم. مال من، انگشای پامو میزد و تنگ بود، و یکی اون براش گشاد بود -_- فقط نمی دونم این وسط موقع خرید، جفتمون کجا بودیم که کفشامون اندازه ی پامون نبود؟!!!

خلاصه که یکی دو ساعتی اونجا بودم و از اونجایی که صبحانه هم نخورده بودم، با کلی مسخره بازی و شیطنت صبحانمونو هم نقد کردیم ^_^

حرف از گل و گلدون شد و بهم گلدون فلفلای چیلی شو نشون داد (همون فلفل مینیاتوریای به شدت تند) گفتم منم می خوام داشته باشم، اصن کلی حس خوب گرفتم. آخه فک کن میون کلی برگ سبز خوشکل و مامانی یهو یه قرمزی که از گل نباشه و از فلفل قرمز باشه، روحتو نوازش بده و کلی از این چیزای وسوسه انگیز گفتم تا بلاخره راضی شد یه دونه از این فلفلای خشک شده شو بهم بده تا تو گلدون بکارم. آقا گفت گلدون، گفتم من که گلدونام همه سیاه و کوچولو ان، خلاصه که یه دونه از گلدونای خوشکل رنگیشو هم ازش گرفتم ^_^ (حواسم هست از جیبم چیزی خرج نکنم :دی) 

یه ربعی نشستم و بعد با کفش جدید و گلدون سبز زیبا برگشتم خونه.

+ مهمون نمی خواین؟! ^_-  [ قول میدم دستِ خالی بر نگردم : ))) ]


امروز (جای همه تون سبز) رفتم حرم. حرم رفتن همانا و سری زدن به کتابفروشی آستان قدس نیز همان : )))

++ گفته بودم عاشق قدم زدن بین قفسه کتابای مختلفم و ورق زدن افکار نویسنده ی اون کتاب(ها)؟ درسته که از اون لیستی که با خودم برده بودم هییییییچ کدومشو نداشتن یا اگرم داشتن تموم کردن (مگه بازار میوه تره باره؟! 😶) با این حال نتونستم جلوی وسوسه ی خرید چند جلد کتاب رو بگیرم و این شد که خریدم ^_^

+++ نت ندارم تا بخوام از کتاب عکس بگیرم و بعد آپلود کنم و بذارم اینجا. اجالتا یا عجالتا به گفتن و بردن اسمشون بسنده می کنم :دی (اصن همیه که هس 😁)

و جانان من:

۱- چهار گفتار/ مقام معظم رهبری

۲- از نیستان و ... دیگرستان/سید مهدی شجاعی

۳ و ۴- نامه های خط خطی و جوانمرد نام دیگر من است/عرفان نظرآهاری


واضحه خیلی خوشحالم یا نح؟ : ) 

اگه خدا بخواد دارم به هدفم نزدیک میشم. فعلا اجازه ی پدری رو گرفتم امیدوارم اونام نه نیارن! 

دعام می کنید نه؟ 😊 


++++ راستی، تاریخ امروز رو دقت کردین؟ : ) 1396/9/6 (9696) 

دوستی پیام داده بود که امروز بر اساس این تاریخ روز شانسه! واقعا هم که امروز روز شانس من بود. خداروشکر.

۱۹ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان