`

درگیری

 

همیشه که نباید همه چیز گل و بلبل باشه، بر وفق مراد باشه، میزون باشه

یه وقتایی کم میاری

خسته میشی

کم تحمل میشی

از کوره در میری

داد میزنی

آخرشم نمی تونی بغضتو نگه داری و گریه می کنی

انقدر که دیگه چشات می سوزه و حس میکنی سبک شدی

 

+ بی پناهم... پناهم باش. پشتم باش

خدایا پشتم باش :(

 

قلب قرآن

 

 

یس...

والقرآن الحکیم...

انّک لمن المرسلین...

علی صراط مستقیم...

 

ندیدم فردی رو که خواص سوره "یس" رو بدونه و مداومت نکنه در خوندنش.

 

 

+ به دعوت آقای گوارا

در چالش ادعیه منتخب

 

 

۵ نظر

علــــــــــــی امام من است و منم غلام علـــــــــــــــی

 

 

. دل و جان زنده می شود به ولای تو یا علی

سر و جان زنده می شود به فدای تو یا علی

 

 

.. خوشم اگر که حقیرم

حقیر خوبانم

 

 

🌸🌹🌼 عیدتون مبارک 🌼🌹🌸

التماس دعا

 

و... سرانجام

 

هفته پیش اطلاع دادن که قراره آستان قدس بمناسبت اعیاد قربان و غدیر نمایشگاهی برگزار کنه و از هنرجوهای رشته های هنری خودش تقدیر به عمل بیاره و ضمنا کارها داوری بشه.

 

از بین ۴-۵ اثر انتخابی رشته تذهیب، شمسه من مقام اول رو کسب کرد.

 

 

و در یک اقدام غیر قابل باور و حتی ( → جناب آبی) چند ساعتی هنگ کننده، طرحای برگزیده به صاحبان اثر برگشت داده نشد و برای تزیین دیوارهای دارالقران، استفاده خواهد شد.. (یه چیزی تو مایه های توفیق اجباری... هیچ فکرشم نمی کردم طرح اولم، لیاقت تزیین بخشی از دیوارهای حرم رو داشته باشه...)

 

+ نمایی از طرح من (قاب وسط) و طرح دوستم که کلاسامون توی یه روز برگزار میشد 😍

[قاب] شمسه سمت چپ

 

+ و این هم جایزه م👇

 

۱- به اساتیدمون همراه با هدایاشون، لوح دست نویس استادِ خوش نویسی آستان قدس اهدا شد.. خیلی دوست داشتم منم یه دونه از اونا میداشتم [مشخصه کم توقعم نه؟ میدونم : )) ] 

 

۲- انتهای مراسم خبر رسید که کلاسای رواق حضرت زهرا کلا تعطیل شد :( خوشی یک ساعت پیشو از دماغمون در آوردن :( گفتن ازین به بعد توی همین دارالقرآن برگزار میشه! حالا مکانش بد نیست.. بدی ماجرا اینه که هی داریم پاس کاری میشیم و کلا بوهای خوبی نمیاد.. رسما کلاسای هنری آستان قدس تعطیل نشه خوبه :(( اون از پروسه نامه نگاری استاد با اداره آستان قدس که خواسته بود واسه هنرجوهای تذهیب کارت شناسایی صادر بشه که موقع بازرسی اگر وسیله ای همراهمون بود، اذیتمون نکنن (که همچنان بی نتیجه مونده :/ ) اینم از بستن رواق به روی هنرجوهایی که خود آستان قدس متولی و ایجاد کننده کلاس های هنری بوده و عملا داره کار خودشو زیر سوال میبره.. والا..

 

۳- اونطور که استاد می گفتن، دیگه کلاسامون میره سمت صبح و باید صبحا بریم حرم. اولین کلمه ای که به ذهن و بعد به زبونم اومد "ای وای" بود! 

با خودم گفتم مهد رو چیکار کنم؟! -_- یه ماه دیگه تا آغاز سال تحصیلی جدید مونده :| 

 

دعامون کنید.

 

۱۸ نظر

روزهای تکرار نشدنی

 

فقط یک قدم دیگه تا گرفتن مدرک مربی گری چرتکه مونده.

چهارشنبه جلسه سوم و بقولی آخر بود و قرار بود بعد از آموختن مبحث جدید آزمون گرفته بشه، حال چه بصورت عملی و توضیحی و چه بصورت کتبی و پرسش نامه ای. اولش چنتا عدد دادن و خواستن جمع و تفریقشو با چرتکه بدست بیاریم اما چون همونم عده ای از همکارا گیج میزدن استاد بشدت ناراحت شد و به این قضیه اعتراض کرد و یادآور شد که "مگه قرار نبود این جلسه ازتون امتحان بگیرم"! -_-

 

+ راضیم از خودم.

 

توی این یه هفته سه بار رفتم حرم ^_^

سه شنبه رفتم کلاس و اونجا بود که مطلع شدیم آستان قدس بمناسبت اعیاد نمایشگاهی دایر میکنه و از اساتید کلاس های هنری خواستن برای نمایشگاه کارهای هنرجوهاشونو تحویل بدن و گویا قراره طرح هامون داوری بشه و به اثر برتر جایزه بدن و خب مدیونید اگه فکر کنید دوست دارم کارم دیده بشه و طبیعتا جایزه بگیره.

 

چهارشنبه صبح رفتم دارالقرآن و طرحمو تحویل دادم و اونجا بود که فهمیدم ای دل غافل، اسم و مشخصاتمو ننوشتم :| از مسئولش خواستم خودکاری بده تا نقشی از خود بر جای بگذارم :||  ( نام و نام خانوادگی و شماره تلفن )

 

جمعه صبح دلم حرم می خواست ولی از شب قبل آبجی خانم اصرار می کرد که برنامه تو عوض کن و با هم بریم بهشت رضا بدون حضور یسنا ( می دونید که پیاده روی طولانی با بچه ها کلی زحمت داره و نه من و نه آبجی خانم، دوست نداشتیم کوچولوی دوستداشتنی مونو با خودمون ببریم / ظالم هم خودتونید : )  )

صبح جمعه رفتم حرم و قرار شد تا ظهر اونجا باشم و بعد برم بهشت رضا و کنار قبر بی بی همدیگه رو پیدا کنیم. باورم نمیشد منی که در ماه یبار می رفتم قطعه شهدا، قریب به پنج ماه نرفتم زیارت و باطبع دیدن بی بی هم.

گریه کردم، یه دل سیر گریه کردم و حرف زدم و گفتم دلم براش تنگ شده.. آقایی اومد و رو به روم نشست و شروع کرد به یس خوندن... مبلغ ناچیزی رو تقدیم و کلی ازش تشکر کردم. موقع رفتن بهم گفت برم واسه خودم صندلی بیارم و بشینم تا پاهام اذیت نشه.. آب بینی مو بالا کشیدم و گفتم لازم نیست الان میرم (الکی گفتم.. حوصله نداشتم برم دو قدم پایین تر صندلی بردارم :| ) چند لحظه بعد دیدم یکی کنارم صندلی گذاشت ^_^ سرمو بلند کردم و بازم تشکر کردم و رفت.

 

ناهارو با آبجی خانم ساندویچ لبنانی خوردیم

حالا محتویاتش چی بود؟ همون فلافل اهوازی خودمون با کاهو و گوجه و ایناها بعلاوه هویج!!! حتا تند هم نبود! نمی دونم چرا ته ذهنمون از غذاهای لبنانی یه چیزی تو مایه های غذاهای هندی و پاکستانیه.. همونقدر تند!! از آشپزش پرسیدیم چرا تند نبود؟ : )) گفت اصلا غذاهای لبنانی تند نیست! یا للعجب! 

 

بقول آبجی خانم خیلی بهم خوش گذشت که دو روز متوالی با هم بودیم

روز قبلش بازار و گشت و گذار

جمعه م بهشت رضا و بعدم ناهار

 

+ کاش این روزها بازم تکرار میشد

کش میومد.. کش میومد.. کششششش

 

۱۱ نظر

شما چطور؟

 

می خوام از این صفحه به عنوان یه صفحه سفید کاغذ اما از نوع مجازی و از کیبورد به جای خودکار آبی استفاده کنم و توش برنامه امروزمو بچینم

روز به نیمه رسیده

مشغول کامل کردن کارای دایی م و اگر با همین فرمون پیش برم تا دو ساعت دیگه تمومه (خوابم میاد :|) ساعت ۳

 

یک ساعتو واسه ناهار و استراحت قرار میدم ( از ساعت ۳ تا ۴ )

 

بعد مداد دست می گیرم و طرح استاد ح رو کامل می کنم.. دیگه طرح مدادیش آخراشه، فقط همت می خواد که کاملش کنم ( ۴ تا ۷ نهایت... کمی هم استراحت میونش )

 

+ ( ۷ تا ۹ اختصاصی خودم و خانواده :دی )

 

 ( ۹ تا ۱۰) یک کتاب از کتابخونه گرفتم 

چند صفحه ای ازش خوندم ولی فرصت نکردم ادامه بدم.. میذارم واسه بعد ولی عوضش وویس کلاسو گوش میدم و می نویسم.. یکم هم باید تمرین کنم.. چهارشنبه یه آزمون شفاهی ازمون گرفت، تا حدودی خوب بود ولی تمرین بیشتری لازم دارم. 

 

ساعت ۱۰، شام

۱۰ تا هر زمانی که بیدار بودم، چرتکه 

 

راضیم... 

 

 

۱۰ شب نوشت: تمام برنامه ریزیم با کمی جا به جایی درست پیش رفت و انجام شد. کارای دایی سر ساعت تموم شد. خواب و استراحت زمان بیشتری ازم گرفت : )) از طرفی یک ساعت رو همونطوری بی برنامه گنجونده بودم واسه اتفاقای یهویی (که خواب شاملش شد :/ ) که باعث شد ساعت کار کردن روی طرحم یک ساعت عقب بیفته ولی خب خداروشکر راضیم از عملکردم.

 فقط می مونه ویس یک ساعت و نیم کلاس چرتکه که بعد از انتشار پست می نویسم /تا جایی که در توانم باشه/

 

۹ نظر

کمی تامل

 

اینجا

 توصیه اکیدم اینه که حتما بخونید و بهش فکر کنید 

 

خدایا شکرت.. واقعا شکرت :|

 

 واقعا بختم بلنده

اونم به چه بلندییییییییی :||

تا چندی پیش چرتکه مربی ۱۵۰-۱۶۰ بود جنس خوبش البته(چرتکه ۱۳ ستونه، با کیفیت و سبک)

ولی حالا

بار تو گمرک مونده و معلوم نیست وقتی آزاد بشه چقدر بکشن روش :((

استاد پیام داده که فعلا قیمت زدن ۲۰۰ تومن

الان میشه پیش خرید کرد و سفارش داد

ولی اگر آزاد بشه و بکشن روش.. ما می مونیم و حوضمون :/ :(

 

چرتکه مربی

 

۶ نظر

از جلسه دوم یو سی مث

 

به قول استاد

یادگیری یه چیزه

یاد دهی یه چیز دیگه

اینکه تو یه فرمولی رو یاد بگیری، فقط واسه خودت مهمه و خب دستت درد نکنه که یاد گرفتیش

ولی اینکه یاد بگیری چطوری اونو به بچه ها یا نه اصلا به بقیه فارغ از سن و سالشون یاد بدی(به خورد مغزشون بدی)، این مهمه.. این ملاکه... 

 

۲ نظر

سینمایی طور

 

سه شنبه هفته پیش کلاس داشتم. جلوی آینه مقنعه مو صاف و صوف می کردم که بابا از پشت سرم گفت: کجا؟ گفتم دیروز کلاس تذهیبم کنسل شده بود، الان میرم طرحمو به استادم نشون بدم و ایراداشو بگیرم.

گویا قرار بوده عصرش بریم سینما و "شبی که ماه کامل شد" ببینیم و چون من نبودم، کنسلش می کنن! 

 

چند شب پیش، استاد پیشنهاد سینما و دقیقا همین فیلم رو توی گروه عنوان میکنه و از همه هنرجوها می خواد که همراهش بیان و اعلام می کنه که بهانه قبول نمی کنه و هر کی نیاد ریمو میشه! :|

 

پونزدهم همین ماه یعنی دیروز، نوبت پرداخت قسط ماشین بود و میدونستم تو این برهه تمام دخل و خرجا روی حساب کتابه

به بابا یه گوشه دادم که استاد همچین تصمیمی داره و نگفتم که منم می خوام برم. از طرفی زیاد مطمئن نبودم موافقت کنه یا نه. 

تا، صبح روز سه شنبه که گوشیم مدام زنگ می خورد و پیغام برام میومد از طرف بچه های کلاس که میای؟ نمیای؟ خلاصه ازین جور چیزا

ظهر بابا میاد خونه و میگه عصری بریم سینما؟ 

+ کور از خدا چی می خواد؟ دو چشم بینا

با خوشحالی دستامو به هم کوبیدم و رفتم بوسش کردم و گفتم اتفاقا بچه هام دارن میرن و خوبه شما هم اونا رو می بینین ^_^

 

انقدری هیجان زده بودم که تند تند کارای سفارشی دایی رو میزدم و حواسم نبود که بپرسم چه ساعتی راه میفتین و وقتی دیدم مامان و بابا خوابیدن، منم رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم

انقدری گرم فضای مجازی شدم که بالکل قرار سینما رو فراموش کردم. وقتی زنگ زدنای بچه ها رو دیدم تااااازه متوجه شدم که "ای وای من قرار بود بریم سینماااااااا :/ " خلاصه ساعت ۴:۳۰ رفتم مامانو بیدار کردم و ایشونم بابا رو، و تا حاضر بشیم و راه بیفتیم ساعت ۵:۱۰ دقیقه میشه :| (لعنتی انقدر تند میگذشت ://) 

تا رسیدیم سینما هویزه چهل دقیقه از فیلم گذشته بود و بابا راضی نشد بریم داخل و گفتن سانس بعدی رو بگیر! درسته ناراحت شدم ازینکه نشد با بچه ها باشم، ولی بشدت خوشحال بودم چرا که اولین سینما رفتنی بود که با پدر و مادرم می رفتم و این خودش به تنهایی یک حس و حال خوبو در من بوجود آورده بود.

 

بلیطا رو خریدیم و چون یک ساعتی زمان داشتیم تا شروع فیلم، سری به بوستان کوهسنگی زدیم و کنار حوضچه ش نشستیم.

 

نگم براتون که چقدر سختم بود با کفشای مجلسی پاشنه دارم روی سنگفرشا راه برم و انقدری انگشت پام آزرده شده بود که از یه جایی به بعد به بابا گفتم من همینجا میشینم شما برید چرختونو بزنید و برگردین همینجا.. دیگه نمی تونم پام تاول زده :/  :((( 

طفلیا مجبور شدن یک ساعت تمام کنار من بشینن که مبادا کسی نگاه چپ به دخترشون بندازه. 

یه پرانتز باز کنم بگم که تو اون یه ساعتی که اونجا بودیم یه آقایی دور اون حوضچه بزرگ، بیش از دوازده دور دویده بود و تا وقتی ما اونجا بودیم همچنان در حال دویدن و گاها دوی سبک بود و چقددددر با بابا تشویقش کردیم و دور هاشو شمردیم ^_^‌ پرانتز بسته

 

 

وقتی برگشتیم سینما عملا فلج شده بودم بطوری که وقتی نشستم روی صندلی یه آخیش گفتم و بلافاصله کفشامو در آوردم و با پاهام هلش دادم زیر صندلی و خب ازونجاییم که هیچ فکرشم نمی کردم که جورابم پاره باشه، پاهامو همون زیر نگه داشتم و چادرمو انداختم روش تا رهگذرا نبینن و وقتی چراغا خاموش شد، با خیال آسوده ای آوردم بیرون و توی هوا تکونشون میدادم : )))))

 

 

+ انقدری به سه تایی مون خوش گذشته بود که از پسرا غافل شدیم و فراموش کردیم نبودمونو اطلاع بدیم و تازه گوشیامونم جواب نداده بودیم. وقتی برگشتیم خونه، خان داداش عصبانی بود : ) حالا یبارم ما اطلاع ندادیم، به جایی بر نمی خوره.. بذار بفهمه که وقتی مامان میگه کجا میری یا کجا هستی؟ نگه بیرون :/ قشنگ و واضح جواب بده (#تلافی_آبجی_کوچیکه) با خواهراتون در نیفتین که ور میفتین از من گفتن بود : )

 

++ معمولا وقتی با تاکسی تلفنی سفرای تو شهری مونو میریم، بابا به راننده میگه که سر کوچه مون پیاده مون کنه تا به زحمت نیفته و راحت برگرده مبدأ.. ولی دیشب از بس آخ و اوخ کرده بودم که وقتی نزدیک خونه بودیم، ازم پرسید "بابا می تونی راه بری؟" و خب اگر ماشین تا دم در اتاقم منو میبرد، راحت تر بودم :دی 

 

 

+++ فیلم؟ همینقدر بگم که واسه منه احساساتی دیدنش خیلی سخت بود ولی دوستش داشتم.. اوصیکم به دیدن فیلم ساخته نرگس آبیار عزیز

۴ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان