`

دلخوشی


چه روز خوبی بود امروز

با اینکه امروز تعطیل بودم اما طبق عادت حوالی هفت و نیم بیدار شدم

همونطور با چشمای نیمه باز به دختر عمو پیام دادم که مامانتو عمل کردن یا نه؟ اونم بالافاصله جواب داد تازه بردنش توی اتاق

توی جام غلت میزدم و وبگردی می کردم تا اینکه یک ساعت بعد پیام داد عمل تموم شد و آوردنش توی سی سی یو و حالشونم خوبه

خداروشکر کردم و ازش تشکر کردم که حامل خبری به این خوبی بود

بعدازظهر با مامان و بابا رفتیم ملاقات

+ ممنونم بچه ها 

الحمدالله حالشون خوب بود


برگشتنی، بابا، من و مامانو سر کوچه پیاده کردن و خودشون رفتن پیش رفقا 

منم فرصتو غنیمت شمردم و با راهنماییای نسیم جونی رفتم نمد خریدم و شروع کردم به دوخت و دوز

از ساعت پنج تا ده شب طول کشید ولی ماحصل کار خیلی خوب بود و راضیم ازش. توی این فکرم که تعداد بدوزم و یه کسب و کار کوچولو موچولو واسه خودم دست و پا کنم (#رقیب_نسیم :دی)

شما هم ببینید و راضی باشید : )

این شما و این هم هولدر موبایل


+ چرا نمد انقدر گرون شده؟؟

ورقی دو تومن!!!

اونم نه به اندازه A3، خیلی کوچکترش :/


++ وقتی دستم حرکت خاصی نداره ساعت بی بی از کار میفته :دی


+++ امشب توی هال خونمون من پادشاهم

هیچ یک از داداشام خونه نیستن

و متاسفانه فکر اینجا رو نکردم و فیلمای فلشم تکراری شدن برام :/

دیگه چه کاری انجام بدم؟

۷ نظر

یه وقتا هم دستی به سر و گوش کمدت بزنی بد نیست.ـ چیزای جالبی پیدا می کنی


اوایل پاییز بود که آبجی خانم با یه جفت جوراب عروسکی ناناز از همونایی که دو تا گوش کوچولو داره و وقتی پات می کنی (قطعا دخترونه ست :دی) میفته روی برجستگی پاهات، اومد خونه مون.

خیلی دلبر بودن و در نگاه اول عاشقشون شدم و خب از اونجایی که آبجی خانم به قصد عوض کردن و به قول خودمون طاق زدن با جوراب  پولکی های تور توریم اومده بود، بی هیچ حرفی قبول کردم و سر تعظیم فرو آوردم :دی

اینا همدم روزا و شبا (شبا نه :| چون نصف شب به خاطر اینکه پاهام احساس سرما می کرد، بیدار میشدم و میدیدم بعله :| از پام در اومدن -_-) خلاصه همه وقت پام بود و خیلی دوسشون داشتم

چند روزی میشه که حال خوبی ندارن و هی از این طرف و اون طرفش پاره میشن. هی میدوزم میبینم نخیر باز از یه جای دیگه سوراخ شده خلاصه اینکه عمرشونو کردن و راهی زباله دونی از نوع زباله خشک /عینک دودی/ شدن (بعله ما همچین خونواده هایی هستیم و زباله هامونو تفکیک می کنیم)

تابستون بود که نسیم استیکرای نمدی برام دوخته بود و فقط یه دونه شو زده بودم به فلَشم و بقیه شونم توی کمد بودن. امروز رفتم سراغشونو یه دونه دیگه شو به جاکلیدی مامانم وصل کردم. توی همون وانفسای پیدا کردن سوزن در انبار کاه (اصلنم واضح نیست کمدم شلوغ پلوغ بوده نه؟ :/ ) پاپوش های بافتی رو که پارسال بافته بودمو پیدا کردم

کور از خدا چی می خواست؟ دو چشم بینا

جوراب گرم نداشتم که اونم به لطف استیکرای نسیم پیدا شد :|


+ نسیم جان

یه جا به درد خوردیا : ))))


۳ نظر

نبض ساعت


فکر کنم اول، دوم دبیرستان بودم که بی بی یه چادر نماز سفید 

با گلای لاجوردی خرید

گفته بود یادگاری باشه پیشت هر وقت باهاش نماز خوندی یادم کنی

این اولین و آخرین یادگاری بی بی بود که در زمان حیاتش بهم داد

یکشنبه شب وقتی رفتم خونه شون این ساعتو روی پاسیو دیدم

از عمو کوچیکه سراغ صاحبشو گرفتم و اینکه چرا نبرده

گفت مال بی بیه و همینجوری اینجاست!

بدون مکث گفتم من برش میدارم واسه خودم


+ وقتی اومدم توی اتاقم تا بخوابم 

یه لحظه چشمم خورد بهش، برداشتم و دستم کردم

تا اون لحظه از کار افتاده بود

همین که دستم کردم ثانیه شمارش حرکت کرد

با نبض کار میکنه جالبه نه؟

۲ نظر

پنج روز تعطیلی=سفر // پَر


دلم می خواست این چند روز تعطیلی رو با خاله م برم تهران پیش اون یکی خاله م

اگر یکشنبه هم تعطیل میشدیم می رفتم باهاشون

ولی هی شل کن سفت کن راه انداختن و اون یک روز مابین تعطیلی رو هم تعطیل نکردن :/

چقدر دلم مسافرت می خواست که نشد :(


+ یه باتری واسه قلب زن عمو جور شد

فردا عمل می کنن

دعا کنید واسه شِفای همه مریضا

دعا کنید حالشون خوب بشه

ممنونتون میشم.

۶ نظر

موردانه


1- امشب از داداش کوچیکه پرسیدم اگر وضع مالیت از اینی که هست بهتر بود، ازدواج می کردی؟ بدون مکث گفت نه

ازدواج الان خریته (دقیقا همین لفظو به کار برد، پسر است دیگر :/)

میگه ازدواج که بکنی مسئولیتت بیشتر میشه 

تنها خودت نیستی و باید بتونی یه خانولده رو اداره بکنی

و حرفا هایی از این دست که همه مون بهش واقفیم


+ به شخصه بهش افتخار می کنم که میدونه فعلا نمی تونه مسئولیت یه زندگی رو به دوش بکشه و توی جهل نیست :دی


2- این سریال لحظه گرگ و میش که از شبکه سه پخش میشه قشششنگ جگرمو می سوزونه، مخصوصا سکانسای جنگ و وقایع مربوطه ش


3- دیروز صبح وقتی پامو گذاشتم توی مهد، پرستارمون اومد جلوی درگاه و گفت محبوبه یه خبر خوش

موندم چه چیزی الان می تونه برای من خبر خوش باشه

یکی دو تا حدس زدم که اشتباه بود

آخرش گفتن پسرت برگشته، امیرحسینت

متوجه شدم کدوم امیرو میگه 

چشام ستاره بارون شد

+ امیر حسینو یادتونه؟ همونی که گفتم دفترچه شو بد چسبکاری کردم و از واکنش مامانش بشدت می ترسم  :| (کلیک)

تقریبا نزدیک به دو ماهه که نمیومد مهد اونم به یک بهانه ای که نفهمیدم آخرش کی مقصره فقط همینقدر می دونم که دیروز صبح باباش با کلی عذرخواهی و اینکه خانمش زیادی حساسه، بچه رو آورده


حالا من موندم و یه امیر حسین و آموزش ده حرفی که عقب افتاده و بلد نیست

چرا که آموزش حروفامون تموم شده و به زودی کتاب قرآن هاشونو بهشون میدیم و آموزش اونا شروع میشه


4- به مامانا گفتیم عروسکای دست ساز بسازن و سعی کنن از جورابای بلا استفاده شون بهره ببرن

از دیروز، هنره که از اکثر مامانا تراوش می کنه : ))) نمی دونستم انقدر هنرمندن یه جورایی دست کم گرفته بودمشون :دی حتا به یکی از مامانا سفارش یه عروسک دادم که برای خودم جذابیت زیادی داشت و حتا داره


ببینید و لذت ببرید : )


و من الله التوفیق : )

۳ نظر

انگشتم اوف شده :(


می خواستم کش دور شومیزا رو باز کنم که لبه شومیز انگشتمو میبره

انقدرم خووووووون اومد :(( 

۹ نظر

قندیل بستیم 😂


هوا بس ناجوانمردانه سرد است 😷

تمامی شهرستانای اطراف مشهد تعطیل شدن الا مشهد 😐

وزیر آموزش و پرورش با ما مشهدیا دشمنی داره ها 😒

از ساعت هفت صبح(و دقیق ترش از دیشب :دی) یه چشمم به شبکه استانیه 

یکیش به گروه تلگرامی مون

همه مامانا منتظرن که مهد تعطیل بشه و یه بند می پرسن که بازین

بسته این

چحوریاست 😂


از نوزده تا شاگردم، تنها هفت نفرشون تا این ساعت اومدن 😶😂


بعدانوشت ۱۳:۳۷ : کلا یازده نفر از کلاس من اومده بودن

۳ نظر

نظرخواهی+ معرفی کتاب


چقدر با پاراگراف زیر هم عقیده این؟


"نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند. می خواهند با عقیده ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده ست."


+چراغ ها را من خاموش می کنم/زویا پیرزاد ۳۵


۱۶ نظر

حوالی روز جمعه و شنبه


چهل روز میگذره که ندیدیمش

چهل روز مشکی پوش عزای بی بی بودیم

ظهر جمعه پیام داد که رسیدن مشهد

قرار بود پنجشنبه بیان! ولی حال پدرش مساعد نبود و سفرشون عقب میفته و جمعه میرسن. اصرار که روز شنبه بیا حرم تا ببینمت

منم چون حساسیتای پدرمو میشناختم آخر شب زنگ زدم به سمیرا و بعد از سلام علیک کوتاه گوشی رو دادم دست بابا. یه جورایی بابام حرف دیگرانو بیشتر قبول داره تا من و منم دقیقا گذاشتمشون توی عمل انجام شده :/ 

گفتم حوالی ساعت دو میرسم حرم

ده دقیقه به دو حرم بودم و یه سر رفتم کتابخونه و بعدم رفتم سر قرار

کجا؟ رواق امام خمینی، جای بنرهای دیوارهای آبی :| 

یکی نیست بگه بالام جان اونا طرح کاشین :|

خلاصه که توفیق اجباری (ملقب به سمیرا) رو بازم دیدم و بازم تف مالیم کرد و اجازه داد تا بشینیم

راستش از اونجایی که میدونستم قراره حوایی رو هم ببینم خیلی استرس داشتم. تازگیا وقتی می خوام با بلاگری ملاقات کنم دل آشوبه می گیرم :/ بهش می گفتم من میرم پشت یکی از اون ستونا پنهون میشم وقتی اومد بهم تک بزن تا از دور ببینمش قبل از اینکه اون ببینتم.

همینم شد

حوایی رو از دووووور گوشی به دست وقتی به سمت سمیرا می رفت دیدمش. سلانه سلانه به سمتشون گام برداشتم (این جمله ش چقدر کتابی شد ^_^) یه چشمم به جلوم بود یه وقت فسقلی نپر جلو پام و بخورم بهش یه چشمم به اونا که دارن چیکار می کنن :دی  وقتی بهشون نزدیک شدم و سمیرا منو دید بهم لبخند زد و در جواب بهش خندیدم ولی حوایی منو ندید تا اینکه برگشت و بهم نگاه کرد. ولی فکر کنم اصلا فکر نمی کرد اون دختری که جلو دهنشو گرفته و داره میخنده، همون محبوبه شب باشه : )))))


اینکه چی گفتیم و چیکار کردیم و کجا رفتیم و کدوم صحن بودیم بماند  :دی 

فقط همینو بگم که چقدر دوست داشتم موقع حرف زدن دستاشو بگیرم : ))) آخه هی صورتشو لمس می کرد :دی

بانوچه میدونه من چی میگم :دی کلا روی حرکات طرف مقابلم خیلی دقیق و به قولی ریز بینم. شاید اگر سمیرا حضور نداشت راحت تر می تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم چرا که ده جمله اونا با هم حرف میزدن که من متوجهشون نمی شدم، یا کلمه م با من :|||| اصن یه وضی...

 

و اینکه این دومین دیدار بلاگرانه ست که دست خالی رفتم.

دفعه پیش توی حرم بودم که یهویی دیدارمون شکل گرفت

این دفعه م کمبود وقت باعث شد به جای دید زدن مغازه ها به قصد خرید :دی سرمو بندازم زمین و فقط جلو پامو نگاه کنم تا زودتر برسم حرم. 

۱۰ نظر

تاجی از نوع سلامتی


خیلی دوست دارم اتفاقات این چند روز اخیر رو بنویسم ولی فعلا ذهنم یاری نمی کنه

همینقدر کوتاه بگم که 

همیشه گفتن قدر عافیت، تندرستی و سلامتی رو وقتی می فهمی که از دستش داده باشی

این روزا قلب زن عموم (خان عمو) ناکوک میتپه

دکترا گفتن یه همدم می خواد

یه همدمی از نوع باتری

میگن از این به بعد اونه که هم پا و هم قدم قلب، فرمان تپش میده

و اگر اون نباشه..... 


.تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد.

۱۳ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان