مغزم دیگه کشش بحث و جدلو نداره
دیگه حوصله فهموندن منظورم به هیچ کسو ندارم
تنها کاری که میشه کرد اینه که شماره طرف مقابلمو مسدود کنم
هر چند مدت کوتاهی باشه
+ انقدر ذهنم آشفته هست که نخوام باهات بحث کنم
مغزم دیگه کشش بحث و جدلو نداره
دیگه حوصله فهموندن منظورم به هیچ کسو ندارم
تنها کاری که میشه کرد اینه که شماره طرف مقابلمو مسدود کنم
هر چند مدت کوتاهی باشه
+ انقدر ذهنم آشفته هست که نخوام باهات بحث کنم
آموزش حروف دارم واسه بچه هام که ۴-۵ سالشونه!
موندم چه اجباریه که این کوچولوهام، حروفو یاد بگیرن آخه :/
اینایی که قراره سال بعد برن پیش ۲(مقطع پیش دبستانی) و اونجام همین برنامه س واسشون :|
اگر به روش دو سال پیش بود راحت بودم، نگرانی نداشتم
ولی امسال چون شیوه آموزشی اینا به روش استاد محسنیه(آموزش قرآن از پایه با لحن عرب و ایما اشاره) و منم تجربه چندانی ندارم، یکم استرس دارم
+ چقدر شب سختی بود. (بدون شرح)
خدایا هوامو داشته باش.
امروز خان داداش بر می گرده
روزی که میرفت بهم گفت کاری نکنیدا :| نبینم پرچم مرچم (بر وزن پرچم :دی) چاپ کنینا --___--
اگر بفهمم برنامه دارین اصلا نمیگم کجام و کِی میرسم مشهد --___--
+ شاید باورتون نشه ولی از روزی که رفته فقط دو روز گوشی ش روشن بود و بقیه روزا خاموش و اصلا جوابگو نبود با اینکه شارژر و پاور برده بود.
دیشبم مامان زنگ میزنه بهش که کجایی؟ میگه کربلا :| در صورتی که پنج دقیقه قبلش بابا زنگ میزنه و میگه من الان تو مسیر کربلام (گفته بودم بابا تونست از مرز عبور کنه؟ ^_^ حالا میگم :دی) و مهدی از مرز گذشته و داره بر می گرده *_*
وقتی میفهمه ما خبر داریم اولتیماتوم میده که اگر پرچم نصب کنید، خودم میارمش پایین :/ (بی تلبیت -___- ) خلاصه مامان میگه چند کیلو میوه می خرم که اگر کسی اومد دیدنش دیگه نیازی نباشه برم بیرون و خودم ازشون پذیرایی میکنم.
مامان دوست داشت واسه مهدی که زیارت اولیه پرچم نصب کنه، ولیمه بده ولی خب این بشر در یکدندگی روی منو سفید کرده :|||
پسرِ لجباز --____-- سر تق
بیاد ببینه صاحب این بلاگ، علاوه بر اینکه مطالبش آبگوشتیه، غذای این روزهاشم، آپز و آبکی شده :||||
+ تو این چند سالی که از خدا عمر گرفتم فقط یه بار دستمو سپردم به سوزن پرستار تا سِرم وصل کنه و اونم همین دوشنبه گذشته بود..
دو روزه که بچه هامو ندیدم و خیلی دلم براشون تنگ شده.
دکتر تاکید کرد که این دو روزو استراحت کنم و اصلا به بچه هام نزدیک نشم تا بهشون سرایت نکنه. مثل دوران دبیرستان واسم گواهی پزشکی نوشت تا به مدیرمون نشون بدم تا غیبت این دو روز، موجه بشه!
++ آخه کته ماستم شد غذا -____- خدایا ناشکری نمی کنما ولی خب انصافم نیستا :|
سالم باشید :| (با لحن پسر خاله کلاه قرمزی بخونید :| )
باید خدا رو شاکر بود واسه خالق اونی که گوشی هوشمند ابداع و اختراع کرده :|
وگرنه معلوم نبود بابا چجوری میخواسته از مرز رد بشه چرا که پاسپورتشو فراموش کرده بود برداره و نصف شبی زنگ میزنه به من و مامان که پیدا کنید و از تمام صفحاتش واسم عکس بگیرین و بفرستین :||
صرفا جهت یادآوری... کلیک
بعد از اینکه کاغذ پوستی رو روی طرح اصلی کشیدم با توجه به نظریات استادم شروع کردم به کشیدن دو تا کتیبه مامانی واسه دو طرف بسم الله
+تقریبا غیر از اسلیمی وسطش، بقیه طرح ساخته ذهن خودمه به همین کیبورد قسم :|
یه پست پیش نویس دارم از روز ۲۱ شهریور که بخش دوم پست "اولین کار سفارشی من" رو کامل می کنه.
حاوی متن و تصویره
حس تکمیل کردنشو ندارم
یعنی ذهنم یاری نمی کنه تا کلمات رو کنار هم بچینه و توضیح بدم
حالا سوالم اینه که چقدر موافقین فقط عکسای کارو نشونتون بدم و یه خطم توضیح زیرش؟ هوم؟ ممنونتون میشم با کلیک کردن روی دو گزینه موافق و مخالف نظرتونو بیان کنین.
غرض از پست قبل این بود که
طرحی که سه ماه فکر و ذهنمو مشغول کرده بود و دو ماه متوالی
زمان براش گذاشتم
بحول و قوه الهی دیشب تموم شد
دست و جیغ و هوراااااااااا 😅
امروز رفته بودم دارالقرآن (کلاس)
تا هم رنگ سه چهارتا گلی که مونده بود رو بهمراه استادم
تعیین کنم و بعد رنگ بزنم و هم،
کارو یکجا تحویل بدم و خِلاص 😊
همه چی عالی
همه چی درست و بجا و همه راضی
وقتی استادم گفت "خسته نباشی عزیزم"
انگار یه وزنه سنگین رو از روی دوشم برداشته باشه تا بتونم
دوباره قد راست کنم، یه حس سبکی داشتم
خداروشکر که راضی بود از نتیجه 😇
اینم میز کارم.. البته میز کار استادم😄
که یکی دو ساعتی پشتش نشسته بودم و گلامو رنگ میزدم.
اون صندلی فلزی هم واسه این بود که دیگه مقوا رو نچرخونم و راحت برم اون سمت میز بشینم 😅
+ جای مقوام کنار دیواری که همیشه بهش تکیه میدادم، خالیه. خیلی تو ذوق میزنه ولی هر بار نگام بهش میفته یه نفس عمیق می کشم و خدا رو بابت عنایتی که بهم داشته شکر می کنم.