`

سلیمانا از این خرمن فقط یک خوشه میخواهم ... ز گوشه گوشه دنیا فقط شش گوشه میخواهم .


                          دلتنگی مرضی ست لا علاج که درمانش هم فقط دیدار یار است و بس.
                                                                          و آن یار...
                                                       آیا مشتاق به دیدار ست یا ...؟

+گر صبر کنی زِ غوره حلوا سازی...

۵ نظر

کلنا عباسک یا زینب...


یک ساعتی میشد که بعد از صرف شام یه گوشه نشستم و کتابی رو که خاله جون از کتابخونه ی خودش برام آورده بود، می خوندم. 

+عنوان کتاب «هزار خورشید تابان»

از «خالد حسینی»

و ترجمه ی «مهدی غبرائی»

یه جاهایی دلم برای مریمِ قصه می سوخت. یه جاهاشو باهاش همذات پنداری می کردم. یه جاهایی از رفتارهای جلیل پدرِ مریم حرصی میشدم و به باد فحش می گرفتمش. خلاصه که غرق رمان شده بودم و به اطرافم توجهی نداشتم. تا اینکه تشنم شد و از اونجایی که تحمل تشنگی رو ندارم رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب ریختم و خوردم. چون گوشیم دم دستم بود از طریق نتِ گوشی به پنلِ وبلاگم دسترسی پیدا کردم و از همون اول مثل همیشه ستاره وبلاگ دوستان توجهمو جلب کرد.

از رو عادت اول وبلاگ یکی دو تا از بچه های سایت که ستارشون روشن باشه رو میبینم. که یهو عنوان پست فاطمه سادات رو دیدم. اون از پست صبحش و اینم از عنوان پست شبانگاهش! روی ستارشو لمس کردم و به وبلاگش هدایت شدم. اون چیزی رو که میدیدمو باور نمی کردم. 

چقدر سخته بفهمی دوستت هر چند مجازی، عزادارِ شهادتِ عضوی از خانواده ش باشه. 


+شهدا شرمنده ایم...

+خاتونم! بازم شهادتشونو تبریک و تسلیت میگم.. شهادت گوارای وجودشون و ان شاءالله در جوارِ جوانِ اباعبدلله حضرت علی اکبر (ع) باشند.


ته ته خوشبختی


میدونید آخرِ خوشبختی چیه؟ دقیقا ته تهش! (از نظر خوراکی البته :دی)


اینکه وقتی دنبال یه چیزِ دیگه ای لا به لای خرت و پرتای ریز و درشت تو کمدت می گردی، یهو با دیدن دو سه ورق(صفحه) لواشک که تو یه پلاستیک تا شده بودن چشات قیلی ویلی بره 😍

یه لحظه یسنا وار با خودم گفتم: اینو کی واسه من اینجا گذاشته بود؟! 

اصلا نفهمیدم چطوری درِ کمدُ بستم. نمیدونم اینور سال خریدم یا اونور سال، چون تقریبا هر بار میرم بیرون واسه خودم لواشک میخرم. یحتمل این خوشمزه ها رو  فراموش کرده بودم بخورمشون 😊

وقتی مامانم واسم میخره قبلش بهم میگه زیاد نخور! فشارت میفته و فلان.. ولی هیچ وقت به حرفشون گوش ندادم چون وقتی لواشک میبینم هوش از سرم میره و الان نخور کی بخور.. انگاری با خودمم مسابقه دارم :دی


+زندگیتون پر از حسِ خوب خوشبختی : ) اونم از نوع همیشگیش ^_^

۱۶ نظر

حالِ خوب

چه زود پنج روز از فروردینِ سالِ یک هزار و سیصد و نود و شش گذشت! سالی که از همان روز اول روی خوشش را به من و خانواده ام نشان داد. خداروشکر تا به الان به خوشی و خرمی گذشت. 
دید و بازدید های خانواده ی من از روز پنجشنبه شروع شد. به عبارتی از روز سوم فروردین. روزهای قبل پدر به واسطهٔ شغلشون سر کار بودند و در منزل حضور نداشتند تا روز پنجشنبه که تعطیلات به مدت سه روز آغاز شد. بدو بدو حاضر شدیم و از نزدیک ترین خانه ی فامیل عید دیدنیِ مان را آغاز کردیم. به ترتیب دور زدیم تا اینکه دم غروب شد و کات دادیم تا صبح روزِ بعد : )

+چقدر سخته بخوای کتابی بنویسی! شکسته نویسی بهتره ^_-


این روزا کمتر به وبلاگم سر میزنم، دلیلشم اینه که وقت کم میارم. نه این که به کوب در حال کار کردن باشم و مادرم (دور از جونش) مادر سیندرلا وار با چوب و چماق بالا سرم باشه که کار کنم، نه! ماشاءالله فامیل که کم نداریم. تا الان خانواده ی پدرم تموم شد و اقوام مادر (اکثرا) موندن. صبح میرفتیم بیرون دم غروب یا شب بر می گشتیم. تا یه فرصت کوچیک پیدا می کردم و چشمِ صابخونه رو دور میدیدم نتِ گوشیمو روشن می کردم و دِ بدو یا بجنب.. این وسطا هم نتِ بوووق، بازی در می آورد و کند میشد یا کلا قطع میشد.

چقدر عیدی گرفتن خوبه. اصلا خوشحالی که در عیدی گرفتن هست در عیدی دادن نیست :دی (چقدرم من عیدی دادم :/ )
دو روز پیش بهترین عیدی امسالمو از خاله دومیم گرفتم. یه کارت تبریک سال نو و یه کتاب با عنوان «ماه به روایت آه» از «ابوالفضل زرویی نصرآباد». خیلی وقت بود دلم می خواست برم یه کتابفروشی و این کتاب رو بخرم ولی فراموش میکردم. کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم : )

جمعه بعد از نماز ظهر با خانواده رفتیم بهشت رضا. وقتی به مزار شهدا میرسم، وقتی از پله های قطعه شهدا بالا میرم، وقتی به قطعه دوم یعنی مزار عموی شهیدم میرسم قلبم تند میزنه... یعنی، محبوبه قرارتو فراموش نکنیا.. بهشون قول دادم هر وقت قطعه شهدا رفتم به مزار این شهید بزرگوار هم  سر بزنم..
کلا عادت کردم، اول میرم به عموی شهیدم سر میزنم و بعد به ترتیبِ نزدیکی به شهیدان چراغچی، برونسی و بعد شهید محمود کاوه ^_^ وقتی سر مزارشون میرم یه آرامش خاصی بهم منتقل میشه که قابل وصف نیست. 
                                               اینو تازه دیدم -_-  ولی چه حرکت قشنگی ^_^
                             

+الهی حال دلتون احسن الحال باشه : )
۲ نظر

حق الناس


سلام : )

صبح سومین روز از اولین ماهِ سال یک هزار و سیصد نود و شش تون به خیر و خوشی همراه با کلی اتفاقای خوب ^_^  

ان شاءالله که تا به اینجا بهتون خوش گذشته باشه =))


به نظرتون حق الناس چه معنی داره؟

اینکه پشت سر کسی غیبت نکنی، یا سرش کلاه نذاری؟ یا خدای نکرده پول کسی رو بالا نکشی و یه لیوان آبم روش؟ 

یا...

چقدر برای وقتِ دیگران احترام قائلین؟ 

اصلا به اینم میشه گفت حق الناس؟

گاهی اوقات وقت کشی میکنیم و با این کار فقط به خودمون آسیب میزنیم(برای مثال و برای فهم بیشتر مطلبم نمونه بارز وقت کشی که خودمونم ازش با خبریم و استاد اینجور مسائلیم «استفاده زیاد از فضای مجازی» هستش در صورتی که میتونیم با مدیریت زمان هم بخشی از وقتمونو در فضای وب گردی باشیم و هم بخشی ازاون رو به کارهای متفرقه بپردازیم.)  ولی یه زمانایی این آسیب متوجه ما نیست و خواسته نا خواسته شاید به دیگران لطمه بزنیم و باعث رنجش طرف مقابلمون بشیم.

...

شبی که گذشت خونه یکی از خاله هام دعوت بودیم. تقریبا تو تمام مهمونیا (چه مهمونیای خانواده ی پدری باشه و چه مادری) جزء نفرات و خانواده های اولی هستیم که حاضری میزنیم. به نظر من مهمونی یعنی دورهمی، دید و بازدید و صله رحم، جویا شدن از حالِ دیگران و غیره و ذالک. کلا قسمت شیکم و بخور بخور، در اولویت بندی آخرامه.. حتی اون ته مها که تنها یه نقطه سیاه دیده میشه( نقطه کور حتی :دی ) به قول مامانم که همیشه در جواب من و داداشام که میگیم«خیلی زود داریم میریمااااا»، میگن:«داریم میریم یک ساعت کنار هم باشیم و همو ببینیم، نمی خوایم که فقط بریم شیکمامونو پر کنیم و برگردیم.» 


تو اقوام مادریم یه خانواده ای داریم که همیشه هر جا دعوت باشن زودتر از ده شب نمیان! مجلس عزا یا عروسی هم براشون مهم نیست. با اینکه میدونیم و البته خودشونم گفتن که کار خاصی نداریم و نمی کنیم ولی نمی دونم چرا برای تایم دیگران ارزشی قائل نمیشن و زودتر نمیان؟ همیشه به شوخی بهشون میگیم که:«سفره رو آوردین بلاخره : )) » یعنی نمی دونن اینم یه جور حق الناسِ؟! با اینکه خانواده ی مذهبی ای هستن!

پدرم کم کم داره از خونواده ی مادریم جدا میشه. اینو از بی میلیش در حاضر نشدن تو مهمونیا به وضوح میشه دید و حس کرد.


+به خودم میگم تا یاداوری بشه برام که:

 برای وقت خودم و دیگران احترام قائل بشم. 

۳ نظر

روز اول فروردین... دیدار رهبری... حرم مطهر


سلام : )

این پست به شدت طولانیه... وقتتونو برای خوندنش هدر ندیدن : )) 



اصلا فکرش هم نمی تونستم بکنم با وجود شکستگی دست مامانم بتونم امسالم به دیدار شخص اول مملکت، رهبرم برم. (وای که چقد خوش گذشت : ) ) 

وقتی پدر روز سی ام اسفند خبر تکراری و خوشحال کننده سخنرانی رهبر رو در رواق حضرت امام(ره) دادن با حالت پوکرفیس طورانه ای به ایشون نگاه کردم که یعنی امسال نمیشه برم :( ولی همون موقع خواهر خانمی گفتن که تو برو من به مامان کمک می کنم و هستم.

خلاصه با اینکه زیاد خوشحالیمو نشون ندادم ولی تو دلم قند میشکستم و خوشحال بودم^_^  

سه شنبه روز اول فروردینِ زیبا، خیلی زود بیدار شدم، کارامو انجام دادم و خونه رو مرتب کردم. تقریبا ساعت ده و نیم یا شایدم یازده بود که مهمونامون اومدن و یک ساعت و خورده ای نشستن و منو داداش کوچیکه ازشون پذیرایی می کردیم. اولش خیلی حرص خوردم که چرا اینقدر دیر اومدن آخه شب قبلش خونه بی بی با دختر عموهام در مورد رفتن به حرم و دیدار رهبری صحبت می کردیم و خبر داشتن که امروز میرم و عجله دارم ولی وقتی متوجه شدم که مهمان داشتن خشم درونیم کمتر شد و به خودم مسلط شدم :دی (مثلا اڗدها طور شده بودم و نزدیک بود از دهانم آتیش خارج کنم) حالا مگه بلند میشدن که برن! تازه خان عمو از چای سبزای من خوشش اومده بود و هی پشت سر هم استکان بود که پر می کردم. خلاصه که با هر بدبختی بود و البته با لبی خندان ولی از درون اژدهاطور صبوری کردم تا مهمونا خودشون با زبون خوش برن : )) این وسطم هی تعارف که پاشو برو دیرت میشه... ما هنوز هستیم... جا به این خوبی... هستیم دور هم و اینااااا رد و بدل میشد.

+خوب شد گفتم بدل :دی اللبدل یا علی البدل رو نگاه می کنین؟! 

قبل اذان ظهر خونه رو به مقصد حرم مطهر ترک کردم و یک ساعت بعدش به بارگاه مطهر رضوی رسیدم *_* 

+ چقدر دلتنگشون بودم.. البته که تو خونه هم میشه زیارتشون کرد ولی شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن : ) ان شاءالله شما هم قسمتتون بشه و برین زیارت امام رئوف : )

خیلی سریع اذن دخولو خوندم، سلام دادم و وارد حرم شدم. توقف خاصی نداشتم. با قدم های بلند به طرف صحن جامع رضوی حرکت کردم. بعد از تحویل کیف و کفش و دیگر وسایل به مکان مورد نظر که همانا صف طولانی انتظار باشه رفتم و ایستادم. برای اینطور مراسما بازرسیِ خیلی دقیقی انجام میشه! انقدر که خوشحال بودم فراموش کردم حلقه و ساعتمو دربیارم و بدم به امانات!! تو صف بازرسی کلی قرآن و آیةالکرسی خوندم تا بَرَم نگردونن حتی انتظار داشتم قبل از رد شدن از گیت آخر یه جورایی ساعتم محو میشد تا نبینن(آخه اگه بر می گشتم باید کلی علافی می کشیدم) متوجه ساعتم شدن ولی خداروشکر گیر ندادن به جاش گفتن باید بری اون پشت تا ساعتتو چک کنن! حالا اون پشت چی بود؟ یه ماشین مشکوک! که باید از این طرف ماشین وسایلتو به خادم میدادی و از اون طرف ماشین تحویل می گرفتی :/ خلاصه که بدون هیچ حرفی اون پشت رفتمو ساعتمو چک کردن.

یک و نیم بود که وارد رواق حضرت امام شدم ^_^ کل قسمت بانوان رو زیر و رو کردم تا بتونم یه جایی بشینم تا حضرت آقا رو بدون هیچ مانعی ببینم(یه چیز دیگه هم اینکه، وقتی آقا تشریف میارن کل ملت به نشانه احترام بلند میشن و تکبیر می گن. همینم باعث میشه یه بی نظمی بوجود بیاد و همه به طرف جلو یورش ببرن و در اصطلاح عقبیا هول بدن :دی و البته یه جورایی عقبیا تیز بازی در میارن تا بتونن خودشونو به صف های جلو برسونن ^_- مدیونید اگه فکر کنین منم جزءی از اون عقبیا بودماااا) 

کلی تکبیر گفتیم...کلی شعار دادیم... از بین شعارها( عشق فقط عشق علی... رهبر فقط سید علی/// این همه لشکر آمده... به عشق رهبر آمده) این دو تا رو یه جورِ خاص دوسشون دارم : )

و... لحظه ی دیدار فرا رسید... راس ساعت چهار، مجری برنامه های حرم جناب یراقبافان حضور رهبری رو اعلام کردن. چه صحنه ی زیبایی... همه ایستادن( آقایون با صدای بلند: ای پسر فاطمه...خانم ها: منتظر شماییم) همه نگاه ها به جایگاه رهبری و اون پرده بود تا کنار بره و حضرت آقا تشریف فرما بشن : ) به هر صورتی که نگاه می کردم چشم هاش اشکی بود... خانمی که کنارم بود زمزمه وار چیزاهایی می گفت که فقط آخرشو فهمیدم.. خوشحال بود از اینکه یه بار دیگه هم حضرت آقا رو از پشت صفحه تلویزیون و لنز دوربین ها میدید.

تا پنج و نیم سخنرانی ادامه داشت.. تا اومدم بیرون و وسایلامو تحویل گرفتم وقت نماز شد. به مامانم زنگ زدم و گفتم که برای نماز هم می مونم و نگرانم نباشن.

خلاصه که هشت شب رسیدم خونه.

 

+این عکس رو بعد نماز گرفتم.

ببینید و راضی باشید : )


۳ نظر

تبریک سال نو ^___^



سلام

سال نوتون مبارک باشه.

ان شاءالله که سال خوب و خوشی را شروع کنین و بهترین ها را برای شما آرزو می کنم.

خواستم این ها رو براتون تایپ کنم ولی دیدم یه کار جالب انجام بدم و یه تفاوتی با بقیه پست ها داشته باشه.


دوستانِ گل

عزیزان همراه

برای هم دعا کنین... به فکر مریض هایی که روی تخت بیمارستان ها هستند و این سال جدید را به جای بودن در کنار خانواده روی تخت و دور از خانواهده هاشون هستند.

برای تعجیل در فرج حضرت عشق، مهدی موعود (عج)

‌برای همه مسافرین...

و...

+اوه... اوه.. اوه فقط نیم ساعت دیگه مونده خخخخ

+برم که پیش خانواده ام باشم

+الان مشخصِ که دفترِ دیگه ای دم دستم نبود و یکی رو همینجوری برداشتم :دی


التماس دعا

              یا حق  : )

۱۰ نظر

باورش براش سخته خخخ


تقویم گوشیم هنوز باورش نشده که سال نود و پنج تموم شده خخخ

هی ارور میده 😁

۲ نظر

فرخنده باد بر همگان مقدم بهار ..... نوروز ، جاودانه ترین جشن روزگار


                            


سلام : )

بامداد سی اُم اسفندِ سال نود و پنج تون به خیر و خوشی ان شاءالله ^__^

ولی یحتمل وقتی این پست رو شما می خونید صبح یا ظهر شده و دیگه بامداد نیست :دی پس روزتون به خیر : )

خداروشکر دست مامان بهترِ و به سفارش دکترشون فقط سه روز به گردنشون آویزون بود. 

خداروشکرتر سال نود و پنج با همه ی اتفاقای خوب و بدش داره تموم میشه و کمتر از دوازده ساعت دیگه بهار نود و شش همراه با فروردینش  *_* از راه میرسه.


این روزا سرم حسااااابی(با یه تشدید روی "/س/" بخونید ) شلوغ بود... ولی به لطف آبجی جونی و حضور پر رنگ یسنا خانم زیاد خسته نمی شدم :دیییی

امروز وقتی یه گوشه نشسته بودم و داشتم با هویه کاری رو پارچه برای بخاریمون رو میزی! درست می کردم، یسنا اومد کنارم و شروع کرد به کنجکاوی و سوال پرسیدن. بماند که چقدر بهش تَشَر زدم که شلوغ کاری نکنه تا حواسم پرت نشه و دستمو نسوزونم و اونم یه کوچولو برام ناز کرد که چرا دعواش کردم(آخه هیچ وقت با صدای بلند باهاش صحبت نمی کنم چه برسه به دعوا کردن -_-) وقتی از دل کوچولوش در آوردم و دلیل بالا رفتن صدامو بهش گفتم [بعله اینطور خاله ای هستم من ؛)  ] ازش خواستم تا با دستای کوچولوترش بغلم بکنه 😍 آخ که چه کیفی داد : )) وقتی بغلم میکرد در گوشم گفت: «خاله بوگو خفه شدم؟» o_0 بیا اینم از خواهرزاده :دی

ولی واقعا حس خوبی داشتم.. دروغ نگفتم اگه بگم همون لحظه خستگیم در رفت : ))))


+فروردینم از راه رسید.. هم خوشحالم هم ناراحت.. خوشحالیم واسه اینه که روز اولش رو به دیدار رهبری میرم و قرار هرسالشون تو حرم ^_^ ناراحتیمم به این خاطره که کم کم باید از این سنی که هستم خداحافظی کنم و پا به سن... بذارم —_—  فعلا که باورش ندارم تا ببینم خدا چی می خواد خخخ


 بر آمد باد صبح و بوی نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال

مبارک بادت این روز و همه روز


برای یکایکتون بهترینا رو از خدای عزیز و مهربونم خواستارم : ) ان شاءالله سالی پر از موفقیت.. سعادت و خوشبختی باشه براتون ^_- 


التماس دعا... 

یا حق : )

۱ نظر

بگذار و بگذر


دو روز نبودم کل بیان دلتنگم شدن -__- خودم میدونم اینجا فقط یه محبوبه شب داره که اونم منم 😊


این دو روزی که شما، خیلی راحت دو روز میخونید واسه من تنها دو روز نبود! دو روزی بود که خیلی خیلی سخت و ناراحت کننده پیش رفت و بحمدالله خوب و بد سپری شد!

خیلی خیلی سخته برام بخوام از این دو روز بنویسم.. دو روزی که خونه برام خونه نبود! دو روزی که کارم فقط و فقط گریه کردن و اشک ریختن بود. 

 هر وقت تو جراید و روزنامه ها از «سهل انگاری بانوان در خانه تکانی آخر سال» می خوندم با خودم می گفتم «خب چرا حواسشونُ جمع نکردن؟ یا چرا مراقب خودشون نبودن؟» و از این دست چراها. ولی هیچ وقتِ هیچ وقت فکر نمی کردم شاااااید خودم یا خانوادم یه روزی مخاطب این علامت سوال ها باشیم! حتی جمله ی معروفی هم در این زمینه داریم:

«حادثه هیچ گاه خبر نمی کند»

و اینجاست که هر چی آه حسرت از ناکجاآباد دلتم بکشی و ایضا سر بدی هیچ فایده ای نداره که نداره!!!


+خب دیگه مقدمه چینی بسه :دی 

پنجشنبه بعدازظهر خیلی ناگهانی و البته از رو سهل انگاری واسه مامانم اتفاق بدی افتاد! به طوری که مچ دستشون میشکنه و با پدرم به بیمارستان میروند و گچ می گیرند. اونم برای سه هفتهههههههههه -_- سه هفته باید دستشون تو گچ باشه.

از وقتی براشون این اتفاق افتاد تا جمعه صبح یک ریز اشک میریختم و گریه می کردم. هر وقت دست گچ گرفتشونو میدیدم ناخودآگاه گریم میگرفت! اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم و جلوشون گریه نکنم. میدیدم با هر بار اشک ریختنم ناراحت میشن ولی واقعا خارج از کنترل من بود!

(ان شاءالله همه مامانا تنشون سالم باشه و لبشون به خنده باز بشه.. مدیونید اگه نگین «الهی آمین» )

خلاصه که سال ۹۵ با هر اتفاق خوب و بدش داره تموم میشه و به قول پسر دایی که وقتی امشب اومدن خونمون برای عیادت از داداشی و مامانی می گفتن«حتما حکمتی داره، خدا بنده هاشو به یه نحوی امتحان می کنه! شما رو هم به این شکل(مخاطب مامانم بودن)» 

+خدایا شکرت.. شکرت که اتفاق بدتری نیفتاد! خدایا شکرت که بازم لبخندشو میبینم : )


★دو روزِ دیگه تا عید مونده! این سال لعنتی چرا تموم نمیشه؟ چرا نمیگذره؟ کاش زودتر بگذره تا جونم بالا نیومده!!!! 

★★اگه یه نفر پیدا بشه و ازم بپرسه «اگه بخوای یه روز یا یه ماه رو از سالی که گذشت، حذف کنی، چه روزی و چه ماهی رو می حذفی؟»

 با اینکه این روزای آخر اسفند خیلی داره کِش میاد و روزای خیلی عذاب آور و متشنجی رو تحمل می کنم ولی قطع به یقین میگم شهریورشو می حذفم! 

شما چه روزی یا چه ماهی از سال ۹۵ رو فاکتور میگیرین؟ 

★★★ان شاءالله سال ۹۶ پر از اتفاقات خوب باشه براتون ^_^ پر از خیر و برکت : ))


بعدا نوشت: ممنونم از دوستان گلی که جویای احوال مامانم بودن و با کامنتاشون باعث دلگرمی این حقیر بودن... از تک تکتون سپاسگزارم : ) براتون بهترینا رو از خدای مهربونم آرزو می کنم  : )) 

شرمندتونم که خیلی دیر کامنتای پر مهرتونو تایید کردم. امیدوارم منو به بزرگی خودتون ببخشین 🙏🙇

۱۳ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان