`

شب تقدیر.. شب استجابت دعا



امام صادق(ع) فرمود: شب نوزدهم شب تقدیر است و شب بیست و یکم شب بستن و تعین و اِحکام است و شب بیست و سوم شب حتمی شدن و امضای آن است.

از فضائل دیگر شب قدر آنکه این شب، شب نزول و پایین آمدن فرشتگان خداوند خصوصاً بزرگ‌ترین فرشته خداوند، به زمین است و این شب ، شب تقدیر و سرنوشت یک سال انسان است. خداى تعالى در آن شب حوادث یک سال یعنى از آن شب تا شب قدر سال آینده را تقدیر می کند، زندگى، مرگ، رزق، سعادت، شقاوت و چیزهایى دیگر از این قبیل را مقدر می ‏سازد که فرشتگان به امر پروردگار، آن را انجام می دهند. در این شب، درهای جهنم بسته می‌شود و درهای بهشت، گشوده می‌شود و شیطان در این شب بیرون نمی‌آید تا صبح آن طلوع کند و درهای آسمان و رحمت الاهی بر روی بندگانش گشوده می‌شود و شب قبولی اعمال است.
منبع


جزییات مراسم شبهای قدر در حرم مطهر رضوی (ع)

عکس از خودمان است.

+تا می تونی برای دیگران دعا کن.
مطمئن باش خیری که برای بقیه می خوای و دعایی که در حق دیگران می کنی خودت رو هم شامل میشه.
پس التماس دعا : )
۱۷ نظر

حساس نشو.. حساس نشو


یادم باشه توی اون لیست شرایط همسر ایده آل دو مورد دیگه رو هم اضافه کنم :|

+بلند نفس نکشه :| 

++موقع خوردن ملچ ملوچ نکنه -_-

با تشکرش


-مامانم میگه حساس نباش. از هر چی بدت بیاد سرت میاد.

و همیشه ادامه این نصیحتشون ماجرای خرید لباسِ عروسیِ زن عمو دومی رو تعریف می کنن. 

گویا ایشون از رنگ قرمز بدشون می اومده و دست بر قضا علاوه بر اینکه لباس عروسی شون قرمز بوده اکثر خانمای حاضر در مجلس هم مثل مادرم و جاری های گرانقدرش، همه لباس قرمز به تن داشتن :|


 احیانا مراسم عروسی نبوده، مراسم عمر کُشی بوده گویا : ))))))))

۲۲ نظر

درهمجات





خیلی اهل لاک زدن اونم از نوع رنگ جیغش نیستم. گاها یه لاک یاسی میزنم برای دل خودم که خیلی ضایع نباشه و نیست. اصلا نمیدونم چرا شیش تومن پول بی زبون رو برای چیزی دادم که شاااید یک روزی با لباسی که تو خونه ای نیست و مجلسی طور به حساب میاد،  استفاده و ست کنم.

خیلی وقت بود می خواستم قاب گوشیمو با لاک طراحی کنم ولی هیچی به دلم نمی نشست تا اینکه ایده توکا رو دیدم. جالب بود و بدون دردسر و البته یه نوع فان بود و برام خوشایند اومد. دست به کار شدم.

با اینکه چند روزی میشه که بی دلیل سرفه های شدیدی دارم رفتم توی حیاط و قاب گوشیمو با لاکی که بوش تا حدی سینه مو اذیت می کرد رنگ آمیزی کردم. 


+چطور شده؟ 


اون کاردستی آدمک هم آخرین کاردستی بچه ها به شمار میاد. ریزه کاری زیاد داشت ولی پایانشو دوست داشتم. 

دیگه...

همینا

آهان 

بالاخره "آینه بغل" رو هم دیدم. جالب بود. چقدر دلم برای مرتضی(جواد عزتی) سوخت. و چقدر شهرزاد(یکتا ناصر) رو دوست داشتم. عشقش واقعی بود.

منم از اونایی م که از دروغ بدم میاد و گفتنشو حداقل برای شریک زندگی م گناه نا بخشودنی میدونم.

۱۶ نظر

به هنگام آشپزی چت کردن ممنوع!


تازه از سرکار رسیده بودم خانه.

بعد از سلام و دست دادن با حضار در منزل رفتم توی اتاق و لباس های بیرون را با یک دست لباس منزل عوض کردم.

هنوز روی مبل جلوی تلویزیون لم نداده بودم که صدای مامان کنار گوشم طنین انداز شد :"محبوبه نشین پاشو برو خونه بی بی قرمه سبزی بار گذاشتم برنجشو تو درست کن"!

اطاعت امر کردیم و جای نرم و خنک خانه را با کوره آتش بی بی تعویض نمودیم. آخر نمی دانید که خانه بی بی چقدر گرم است.

هنوز که هنوز است در این فصل از سال لباس زمستانی می پوشند دیگر بخاری جای خود دارد.

خانه بی بی دیوار به دیوار منزل خودمان است و بالطبع با کلیدی که در دست داشتم درشان را باز کردم و پریدم در حیاط سر سبز بی بی. البته قبلا سر سبز بود چرا که دیگر بجای آن باغچه بزرگ دیواری قد علم کرده و نا گفته نماند آن دیوار بلند دیوار منزل خودمان است.

طبق معمول هر دو جلوی تلویزیون خوابشان برده بود و آن بخت برگشته هم گویی خیلی با فهم و شعور باشد و جو حاکم را دیده باشد با صدای کم برای بیننده ی احتمالی برنامه نشان میداد.

رفتم آشپزخانه و ظرف برنج خیسانده شده را دیدم. خیلی کدبانو وار دو گوشه روسری مان را پشت سرمان بردیم و بعد به جلو آوردیم و گره زدیم و ظرف را از روی کمد آشپزخانه به داخل سینک هدایت کردیم. قبل از اینکه آب اضافی برنج را خالی کنیم صدای اعلان گوشی مان ما را به خودمان آورد. یک دست گوشی و در حال چت کردن و دست دیگر ظرف برنج و آبکش داخل سینک.

قابلمه را آب کردیم. برنج از قبل خیسانده شده را هم درون قابلمه ریختیم و شعله گاز را روشن نمودیم! همچنان در حال چت کردن بودیم و با لبی خندان سلانه سلانه به طرف هال حرکت کردیم. 

چند دقیقه ای نگذشته بود که متوجه شدیم ای داد بی داد این چه کاری بود کردیم؟ چرا نگذاشتیم آب درون قابلمه جوش بیاید بعد برنج را بریزیم. بی سر و صدا گویی هیچ اتفاقی نیفتاده باشد به سمت آشپزخانه حرکت کردیم و همین که به درگاهش رسیدیم بدون اینکه دمپایی بپوشیم خود را به اجاق گاز و قابلمه روی آن رساندیم و با برداشتن درش آهی از سُوِیدای دل کشیدیم. دیگر کار از کار گذشته بود و آب و برنج در حال جوشیدن و کوبیدن خود به دیواره قابلمه بودن!*



+برای سخن سرای عزیز.


*ظاهر برنجم خوب بود ولی ارزش غذایی نداشت.


۲۸ نظر

سکوت بقیع :'(


مداح می خوند که "اگه ما پیشت بودیم برات جشن می گرفتیم و ..."

درست می گفت.

وقتی حرم آقا جانمو تو شب و روزای دهه کرامت و مخصوص تر یازده ذی القعده میبینم و وقتی این دو مکان مقدسو با هم مقایسه می کنم دلم می گیره. انگار چیزی روی قبلم سنگینی می کنه و نمیذاره درست نفس بکشم.


🌹 تولدتون مبارک کریم اهل البیت 🌹

آقای غریب...


شما دعا کنید برامون. دعا کنید ظهور منجی زود تر اتفاق بیفته که نبودش اینجاها بیشتر حس میشه.. 

اللهم عجل لولیک الفرج.


+ولی می ترسم.

می ترسم از روزی که آقا بیاد و ما بشیم اهل کوفه.

که با دعوت نامه هامون، با خواستن هامون بشیم بلای وجود مبارکشون :'(

می ترسم از اون روز.


ماجرای امروز


خیلی پسر با نمکیه.

تن صداش آرومه ولی با اون جثه ریزه میزه ش خیلی فرزه.

امیر حسینو میگم.

نمیدونم چرا این فنچولا (فنچا بچه های پیش دو ان :دی فنچولا، نوباوه ها و پیش یکامون خخخخ) علاقه خاصی به کلاسای پیش دو دارن. شاید چون کلاسشون نیمکت نداره و میز و صندلیداره و یا شایدم به خاطر طبیعت آدمیه که دوست داره زودتر بزرگ بشه و با بزرگتراش بپره و دم خور باشه.

بعد تایم چاشت دیدم داره دور و بر کلاسی که بچه ها یکجا جمع شدن(چون تعداد بچه ها کم بودن، دو تا کلاسو یکی کردیم) هی میره و بر می گرده و بهشون نگاه می کنه. مربیش می گفت ببرش تو کلاستون دوست داره اونجا باشه. همین که بروش لبخند زدیم و گفتم برو تو کلاس، بدو رفت و دنبال جای خالی می گشت تا بشینه. 

روی نیمکت اول نشوندمش و به علیرضا سپردم که هواسش بهش باشه. با هم کتاب قرآنو ورق میزدن، البته امیرحسین به تنهایی ورق میزد :دی  نگاهش خیلی با مزه بود جوری که همون جلوی نیمکت روی پاهام نشستم و برای چند دقیقه ای نگاش کردم.



+امروز حالم خیلی بد بود. 

سرگیجه داشتم و معده م می سوخت.

به اصرار بچه ها روی چرخ و فلک نشستم و اونام نامردی نکردن و خیلی تند می چرخوندن و خب نشستن و چرخوندن همانا و حالت تهوع منم همان.

این شد که یک ساعت زودتر برگشتم خونه و تا همین یک ساعت پیش افقی افتاده بودم و نای بلند شدن نداشتم.


++دیشب گفتن بعلت آلودگی هوا تعطیلیم ولی بعد با خبر شدم که زهی خیال باطل، مهد ما بازه (علتشو هم نفهمیدم)


+++از ماه رمضان تا این لحظه فقط ضعف و گرسنگی و سوزش معده نصیبم شده و هییییچ دستاورد معنویِ دیگه ای نداشته.

البته اگر طرح تلاوت قرآن بانوچه اینا رو فاکتور بگیریم.


۱۲ نظر

خدایا یکم قوت عنایت کن +بعدانوشت


تقریبا هفته یا هفته های آخری که در خدمت بچه های پیش ۲ یا همون پیش دبستانی مون هستیم/قبل از شروع ترم تابستانه/
وسایل بچه ها رو جمعبندی کردیم و منتظریم تا والدینشون بیان برای تسویه حساب و بردنشون. بعضیاشون وسایلشون ناقصه. یا قیچی و لگو ندارن یا مداد شمعی و وسایل دیگه شون کمه. از خود والدینشونم که میپرسی همه چیز داشت میگه آره وسایلش تکمیل بوده! در صورتی که توی دفتری که این چیزا ثبت شده، تیک اون وسیله زیرش نخورده! ایراد از کی و کجاست خدا داند (منکه اول سال نبودم.)


امروز خانم عکاس اومد و از بچه ها عکسای خوشگلی با لباس و کلاه فارغ التحصیلی گرفت. برای همه شون ذوق کردم. وقتی دخترا با موهای باز و افشون شده روی شونه شون کلاه به سر منتظر نوبت شون بودن تا برن روی جایگاه بایستن و عکس بگیرن، یا پسرامون با فرق کج و تارهای مویی که از زیر کلاه خودنمایی می کرد، اصن باید بودین و می دیدینشون 😍

بعدانوشت:
دیگه صلاح نیست عکس بچه ها رو کامل نشون بدم.
اتفاقی نیفتاده ولی خب اینجوری بهتره : )

ببینید و راضی باشید : )

همین یه دونه عکس رو هم توی شلوغی و هماهنگ کردن بچه ها و اینکه خدای نکرده نپرن به هم، گرفتم. 


رفته بودم خونه بی بی تا ناهارشونو بدم.
بعد از گرم کردن و پهن کردن سفره شون، کمی ازشون فاصله گرفتم و ناخواسته دراز کشیدم. انقدر خسته بودم که نفهمیدم چطوری خوابم برد و چیزی که باعث تعجبم بعد از بیداریم شد این بود که با اینکه فاصله م کم بود اما اصلا متوجه جمع شدن سفره توسط باباجونم نشدم! حتی ظرفا رو هم جمع کرده بودن و شسته بودن!

+خدایا توانمو بیشتر کن.
دارم کم میارم.


۲۲ نظر

چون مست خوریم هر چه بادا بادا


دلو زدیم به دریا

هر چه بادا بادا

چشم نخورم یه وخ :|


اینروزا با چیزایی که میشنوم تنها یه آیه رو مدام زمزمه می کنم:

ماشاءالله.. لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.


+امروز قراره عکاس بیاد از بچه ها عکس فارغ التحصیلی بگیره ^_^

چه نانازی بشن این فنچا ^__^

۱۴ نظر

از خیس شدگان بودیم 2


هیچ کس نمیتونه بفهمه تا چه حد عاشق بارونم که اگر نگاه های بقیه مخصوصا آقایون در روز روشن با چادر خیییس و چسبیده به بدنم، زیر بارش رگباری بارون نبود، هییچ وقت از وسیله ی منحوسی به نام چتر استفاده نمی کردم.(دو الی سه هفته پیش :|)


اینو گفتم که بگم منه عاشق و دیوونه بارون وقتی میبینم رحمت خدا در حال باریدنه دیگه نمی فهمم تازه از حموم اومدم و موهامو با حوله بستم تا خشک بشه، میپرم توی حیاط فسقلی مون و با یه لبخند گنده شروع می کنم به دعا خوندن.


+سرفه های ریزی که دارم ناشی از آب بازی دیروز و زیر بارون موندنِ دم افطار که نیست؟! هست؟ :|

بعدانوشت: سردرد رو هم بهش اضافه کنید :\


۱۵ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان