یادم باشه توی اون لیست شرایط همسر ایده آل دو مورد دیگه رو هم اضافه کنم :|
+بلند نفس نکشه :|
++موقع خوردن ملچ ملوچ نکنه -_-
با تشکرش
-مامانم میگه حساس نباش. از هر چی بدت بیاد سرت میاد.
و همیشه ادامه این نصیحتشون ماجرای خرید لباسِ عروسیِ زن عمو دومی رو تعریف می کنن.
گویا ایشون از رنگ قرمز بدشون می اومده و دست بر قضا علاوه بر اینکه لباس عروسی شون قرمز بوده اکثر خانمای حاضر در مجلس هم مثل مادرم و جاری های گرانقدرش، همه لباس قرمز به تن داشتن :|
احیانا مراسم عروسی نبوده، مراسم عمر کُشی بوده گویا : ))))))))
خیلی اهل لاک زدن اونم از نوع رنگ جیغش نیستم. گاها یه لاک یاسی میزنم برای دل خودم که خیلی ضایع نباشه و نیست. اصلا نمیدونم چرا شیش تومن پول بی زبون رو برای چیزی دادم که شاااید یک روزی با لباسی که تو خونه ای نیست و مجلسی طور به حساب میاد، استفاده و ست کنم.
خیلی وقت بود می خواستم قاب گوشیمو با لاک طراحی کنم ولی هیچی به دلم نمی نشست تا اینکه ایده توکا رو دیدم. جالب بود و بدون دردسر و البته یه نوع فان بود و برام خوشایند اومد. دست به کار شدم.
با اینکه چند روزی میشه که بی دلیل سرفه های شدیدی دارم رفتم توی حیاط و قاب گوشیمو با لاکی که بوش تا حدی سینه مو اذیت می کرد رنگ آمیزی کردم.
+چطور شده؟
اون کاردستی آدمک هم آخرین کاردستی بچه ها به شمار میاد. ریزه کاری زیاد داشت ولی پایانشو دوست داشتم.
دیگه...
همینا
آهان
بالاخره "آینه بغل" رو هم دیدم. جالب بود. چقدر دلم برای مرتضی(جواد عزتی) سوخت. و چقدر شهرزاد(یکتا ناصر) رو دوست داشتم. عشقش واقعی بود.
منم از اونایی م که از دروغ بدم میاد و گفتنشو حداقل برای شریک زندگی م گناه نا بخشودنی میدونم.
تازه از سرکار رسیده بودم خانه.
بعد از سلام و دست دادن با حضار در منزل رفتم توی اتاق و لباس های بیرون را با یک دست لباس منزل عوض کردم.
هنوز روی مبل جلوی تلویزیون لم نداده بودم که صدای مامان کنار گوشم طنین انداز شد :"محبوبه نشین پاشو برو خونه بی بی قرمه سبزی بار گذاشتم برنجشو تو درست کن"!
اطاعت امر کردیم و جای نرم و خنک خانه را با کوره آتش بی بی تعویض نمودیم. آخر نمی دانید که خانه بی بی چقدر گرم است.
هنوز که هنوز است در این فصل از سال لباس زمستانی می پوشند دیگر بخاری جای خود دارد.
خانه بی بی دیوار به دیوار منزل خودمان است و بالطبع با کلیدی که در دست داشتم درشان را باز کردم و پریدم در حیاط سر سبز بی بی. البته قبلا سر سبز بود چرا که دیگر بجای آن باغچه بزرگ دیواری قد علم کرده و نا گفته نماند آن دیوار بلند دیوار منزل خودمان است.
طبق معمول هر دو جلوی تلویزیون خوابشان برده بود و آن بخت برگشته هم گویی خیلی با فهم و شعور باشد و جو حاکم را دیده باشد با صدای کم برای بیننده ی احتمالی برنامه نشان میداد.
رفتم آشپزخانه و ظرف برنج خیسانده شده را دیدم. خیلی کدبانو وار دو گوشه روسری مان را پشت سرمان بردیم و بعد به جلو آوردیم و گره زدیم و ظرف را از روی کمد آشپزخانه به داخل سینک هدایت کردیم. قبل از اینکه آب اضافی برنج را خالی کنیم صدای اعلان گوشی مان ما را به خودمان آورد. یک دست گوشی و در حال چت کردن و دست دیگر ظرف برنج و آبکش داخل سینک.
قابلمه را آب کردیم. برنج از قبل خیسانده شده را هم درون قابلمه ریختیم و شعله گاز را روشن نمودیم! همچنان در حال چت کردن بودیم و با لبی خندان سلانه سلانه به طرف هال حرکت کردیم.
چند دقیقه ای نگذشته بود که متوجه شدیم ای داد بی داد این چه کاری بود کردیم؟ چرا نگذاشتیم آب درون قابلمه جوش بیاید بعد برنج را بریزیم. بی سر و صدا گویی هیچ اتفاقی نیفتاده باشد به سمت آشپزخانه حرکت کردیم و همین که به درگاهش رسیدیم بدون اینکه دمپایی بپوشیم خود را به اجاق گاز و قابلمه روی آن رساندیم و با برداشتن درش آهی از سُوِیدای دل کشیدیم. دیگر کار از کار گذشته بود و آب و برنج در حال جوشیدن و کوبیدن خود به دیواره قابلمه بودن!*
+برای سخن سرای عزیز.
*ظاهر برنجم خوب بود ولی ارزش غذایی نداشت.
مداح می خوند که "اگه ما پیشت بودیم برات جشن می گرفتیم و ..."
درست می گفت.
وقتی حرم آقا جانمو تو شب و روزای دهه کرامت و مخصوص تر یازده ذی القعده میبینم و وقتی این دو مکان مقدسو با هم مقایسه می کنم دلم می گیره. انگار چیزی روی قبلم سنگینی می کنه و نمیذاره درست نفس بکشم.
🌹 تولدتون مبارک کریم اهل البیت 🌹
آقای غریب...
شما دعا کنید برامون. دعا کنید ظهور منجی زود تر اتفاق بیفته که نبودش اینجاها بیشتر حس میشه..
اللهم عجل لولیک الفرج.
+ولی می ترسم.
می ترسم از روزی که آقا بیاد و ما بشیم اهل کوفه.
که با دعوت نامه هامون، با خواستن هامون بشیم بلای وجود مبارکشون :'(
می ترسم از اون روز.
خیلی پسر با نمکیه.
تن صداش آرومه ولی با اون جثه ریزه میزه ش خیلی فرزه.
امیر حسینو میگم.
نمیدونم چرا این فنچولا (فنچا بچه های پیش دو ان :دی فنچولا، نوباوه ها و پیش یکامون خخخخ) علاقه خاصی به کلاسای پیش دو دارن. شاید چون کلاسشون نیمکت نداره و میز و صندلیداره و یا شایدم به خاطر طبیعت آدمیه که دوست داره زودتر بزرگ بشه و با بزرگتراش بپره و دم خور باشه.
بعد تایم چاشت دیدم داره دور و بر کلاسی که بچه ها یکجا جمع شدن(چون تعداد بچه ها کم بودن، دو تا کلاسو یکی کردیم) هی میره و بر می گرده و بهشون نگاه می کنه. مربیش می گفت ببرش تو کلاستون دوست داره اونجا باشه. همین که بروش لبخند زدیم و گفتم برو تو کلاس، بدو رفت و دنبال جای خالی می گشت تا بشینه.
روی نیمکت اول نشوندمش و به علیرضا سپردم که هواسش بهش باشه. با هم کتاب قرآنو ورق میزدن، البته امیرحسین به تنهایی ورق میزد :دی نگاهش خیلی با مزه بود جوری که همون جلوی نیمکت روی پاهام نشستم و برای چند دقیقه ای نگاش کردم.
+امروز حالم خیلی بد بود.
سرگیجه داشتم و معده م می سوخت.
به اصرار بچه ها روی چرخ و فلک نشستم و اونام نامردی نکردن و خیلی تند می چرخوندن و خب نشستن و چرخوندن همانا و حالت تهوع منم همان.
این شد که یک ساعت زودتر برگشتم خونه و تا همین یک ساعت پیش افقی افتاده بودم و نای بلند شدن نداشتم.
++دیشب گفتن بعلت آلودگی هوا تعطیلیم ولی بعد با خبر شدم که زهی خیال باطل، مهد ما بازه (علتشو هم نفهمیدم)
+++از ماه رمضان تا این لحظه فقط ضعف و گرسنگی و سوزش معده نصیبم شده و هییییچ دستاورد معنویِ دیگه ای نداشته.
البته اگر طرح تلاوت قرآن بانوچه اینا رو فاکتور بگیریم.
اینروزا با چیزایی که میشنوم تنها یه آیه رو مدام زمزمه می کنم:
ماشاءالله.. لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.
+امروز قراره عکاس بیاد از بچه ها عکس فارغ التحصیلی بگیره ^_^
چه نانازی بشن این فنچا ^__^
هیچ کس نمیتونه بفهمه تا چه حد عاشق بارونم که اگر نگاه های بقیه مخصوصا آقایون در روز روشن با چادر خیییس و چسبیده به بدنم، زیر بارش رگباری بارون نبود، هییچ وقت از وسیله ی منحوسی به نام چتر استفاده نمی کردم.(دو الی سه هفته پیش :|)
اینو گفتم که بگم منه عاشق و دیوونه بارون وقتی میبینم رحمت خدا در حال باریدنه دیگه نمی فهمم تازه از حموم اومدم و موهامو با حوله بستم تا خشک بشه، میپرم توی حیاط فسقلی مون و با یه لبخند گنده شروع می کنم به دعا خوندن.
+سرفه های ریزی که دارم ناشی از آب بازی دیروز و زیر بارون موندنِ دم افطار که نیست؟! هست؟ :|
بعدانوشت: سردرد رو هم بهش اضافه کنید :\