`

زهرا وار زندگی کنیم.


چقد درد داره وقتی به این فکر می کنی که امشب بقیع غریبِ! امشب سوت و کورِ... کسی نباشه اشک بریزه و خون گریه کنه...

چقد سخته نتونی بری یه جایی به اسم حرم حضرت زهرا.. حتی ندونی مزارشون کجاست! کدوم قسمت بقیع... 

وقتی از حضرت زهرا یاد میکنی، به جای اینکه حرم و بارگاهشونو به یاد بیاری، چیزی جز...

حتی نمیتونم به زبون بیارم...


خدایا زهرا که نیستیم ولی میتونیم زهرا وار باشیم.. زهرا وار زندگی کنیم.

میتونیم...

۴ نظر

یاس کبود

 

                                               بدبختیِ قصه فقط غصه چادر خاکی نیست

                                                                یک دختر سه ساله!

                                                                یک حسین 5 ساله!

                                                                 یک شاهد 8 ساله!

                                                                  یک گوش پاره!

                                                و غربت یک ابر مرد و یک چاه پر درد و...


                            

                                  

+احترام به نام فاطمه علیها السلام

 امام صادق علیه السلام به شخصی که نام دخترش را فاطمه گذاشته بود، فرمود:

 «حالا که نام او را فاطمه گذاشته ای، پس دشنامش مده، نفرینش مکن و کتکش مزن .»



+چرا نام فاطمه علیها السلام

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرمایند:

«من نام دخترم را فاطمه علیها السلام گذاشتم; زیرا خدای - عزوجل - فاطمه علیها السلام و هر کس که او را دوست دارد، از آتش دوزخ دور نگه داشته است .»


                                                                         أینَ الطالِب..

                                               شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) تسلیت باد.

                                                                        التماس دعا.


اعتیاد چیزِ بدی است؟!


نمیدونم چقدر بهش وابسطه شدم... یعنی میدونم چقدرا ولی دارم خودمو گول میزنم! البته اگه بخوام خودمو با خودم مقایسه کنم میبینم خیلی بیشتر از توانم بهش وابسطه م!


بذارین یه نفر و بهتون معرفی کنم.. 

پیش نماز مسجدمون.. حاج آقای ....

از آغاز نوجوانی ایشونو میشناسم. یه سیدِ مهربون و دانا، خوش سیرت و خوش برخورد.. 

از همون موقع پدر و مادر بزرگوارم، تصمیم میگیرن منو برای آشنایی احکام و قرآن به ایشون بسپارن. ایشونم از هیچ کمکی فروگذار نبودن و تا جایی که خللی به درس و مشقم وارد نشه، بعدازظهر ها رو به تعلیم و آموزش قرآن و احکام می پرداختن. هیچ وقت احساس نکردم که معلمم یه حاج آقای مسنِ. همیشه با بچه ها دوست بودن.. شاید همین رفتارش با بچه هاست که الانم کوچولوهای محلمونم ایشونو دوست دارن.. قبل از شروع کلاس واسه همه خوراکی می خرید.. شاید باورتون نشه ولی هر جمعه بعد از خواندن دعای ندبه، به تمام بچه هایی که تو مسجد حضور دارن خوراکی میدن. ایشون معتقدن یه روحانی قبل از هر چیزی باید بلد باشه چجوری بتونه با دیگران ارتباط برقرار کنه.. و از همه مهم تر باید بدونه که با بچه های خردسال چه رفتاری داشته باشه و از خودش نشون بده تا بچه ها جذبش بشن.. اون موقع ست که میتونه با برگزاری کلاس های مفید اون ها رو جذب مسجد هم بکنه.. (البته رفتار این سید بزرگوار جوری هست که بچه ها با یکی دو بار برخورد با ایشون جذب مسجد میشن.. اینو آمار حضور کودکان در مسجد نشون میده)

شاید بی اغراق نباشه اگه بگم، کمک های ایشون بود تا من بتونم قرآنو با صوت بخونم. تا جایی که مراسم آغازین صبحگاه مدرسه مونو من اجرا می کردم. 

+فک کنم واسه آشنایی کافی باشه :دی

+الان خوب متوجه شدین چه کسی رو گفتم؟! :)


امروز تو مراسمی بودم که ایشونم حضور داشتن. از مزایای دورهمی و احترام به بزرگتر ها، و اینکه چرا تو دورهمی ها یا صله رحم هایی که به جا می آوریم(که تعدادش هر روز کمتر میشه و بیشتر نمیشه)رفتارهامون اینقدر سرد و بی روح شده؟ تا دو نفر همو می بینن بعد از یه سلام و احوال پرسی خشک و بی روح گوشی ها و آی پد هاشونو در میارن و بی خیال فضای حقیقی میشن و خودشونو سرگرم فضای مجازی می کنن! ایشون از من و چند جوان حاضر در اون مجلس پرسیدن که فضای مجازی رو دوست داریم یا بودن با چند نفر که حضورشون حقیقیه؟ 

هر کسی یه نظری داشت.. گوش کردن به دلایل دیگران برای من لذت بخش بود.. اونجا هم حاج آقا رو تحسین کردم که با طرح یه موضوعی اجازه ی استفاده کردن از گوشی رو به کسی نداد :)


میدونم این چیزا رو هممون بلدیم و تقریبا همه ما هم از این وضعیت ناراحتیم و می نالیم. ولی چرا هیچ وقت هیچ تلاشی برای بهبود وضعیتمون نمی کنیم؟ چرا تا چند نفر با اطلاع قبلی دور هم جمع میشیم، خود ما از اولین نفراتی هستیم که گوشی هامونو در میاریم و مشغول چت کردن و کلا وب گردی میشیم؟!


+تورو خدا فقط نگین

اومدیم و من خواستم و قبول کردم که گوشیم رو از تو کیف یا جیبم در نیارم بقیه وقتی قبول نمیکنن اونوقت تکلیف چیه؟ یا بقیه که پایه نیستن و از این جور چیزا..!

تجربه ی شخصیم میگه که، همه از فضای خشک و خسته کننده بیزارن! واسه همینه که اغلب وقتی همچین فضای رو میبینن دست به دامن گوشی و فضاهای مجازی میشن.. 

خود من هر وقت تو جمعی هستم سعی کردم فضای اونجا رو فان کنم تا واسه کسی خسته کننده نشه.. (نا گفته نماند که به محیطشم ربط داره! )با برگزاری یه بازی به صورت گفتمان( بدون نیاز به هیچ وسیله ای) یا بازی مورد علاقم(پانتومیم) که تازگیا متوجه شدم نوه ی عموم با اینکه به زور ۹ سالشه ولی چه استعداد و هوشی داره واسه اجرای این بازی مهیج ^__^ 


+میدونم الان یه عده سر تکون میدن و به تکرار مکررات نچ نچ نچ اکتفا می کنن! یا یه عده ای موافقتشونو اعلام می کنن.. ولی اینا دردی رو دوا نمی کنه! (نمیدونم اصلا میشه بهش گفت درد یا نه؟)


               خاک بر سر واژه ها!

               دلتنگیِ ساده ام را نمی فهمند...

               خوش به حالِ سکوت.


* اینو چند روز پیش خوندم، گفتم واسه شما هم بذارم تا بخونید :) به نظرم شاعرش اعصاب معصاب نداشته خخخ

۱۰ نظر

حال من خوب است ولی....... تو باور نکن.


دقت کردین، این روزای آخر سال به جای اینکه پر انرڗی باشیم برای انجام کارهای عقب افتاده، برعکس تنبل تر و خسته تر از همیشه میشیم! شما رو نمیدونم ولی من که هر روز بدتر از دیروز میشم...

+خدا بگم چیکارش کنه اونی رو که رسم چِرت خونه تکونی رو اونم تو روزای آخر سال مرسوم کرد!

به جای اینکه خیلی شاد و شنگول و خوشحال باشیم واسه رسیدن بهار و سال نو، باید عزای خونه تکونیِ خسته کننده رو بگیریم.. من که واقعا خسته شدم.. با اینکه خونمون فسقلِ و در طول سال تمیز و در ضمن مامان خانمی نمیذارن خونشون کثیف بمونه و گرد و خاک بشینه(البته اگه زیر وسایل سنگین اعم از یخچال و گاز و اینجور چیزا رو فاکتور بگیریم) ولی هر جا رو که تمیز می کنیم انگاری تمومی نداره! 

می خواستیم فرشامونو بدیم قالی شویی، یکی از دوستان داداشم که تو قالی شویی کار می کنند، بهشون گفتن الان اگه فرشاتونو بدین تا واستون بشورن، کثیف می شورن و به قول قدیمیا «از سرشون رد می کنند». پس نتیجه گرفتیم که پروژه ی فرش شویی رو به تعویق بندازیم تا اون ور سال..

+خیلی دوست دارم مثل قدیما خودمون فرشا رو بشوریم.. تا چند سال پیش که حیاطمون بزرگ بود این مهم رو خودمون انجام میدادیم به اتفاق دختران همیشه در صحنه خان عمو ^__^ خیلی کیف میداد.. کف پاشیامون.. آب بازیامون و حتی مسخره بازیامون (آه حسرت می کشیم... یادش بخیر)


خیلی خسته شدم! خیلی تنبل شدم! اصلا دیگه نیرویی واسم نمونده... 

دلم یه انرژی مثبت می خواد.. یه چیزی که حالمو دوباره خوب کنه.. انرژی که خونه تکونی لعنتی ازم گرفته رو بهم برگردونه.. یه چیزی مثل مسافرت.. یه چیزی مثل «راهیان نور»... یه چیزی مثل «سفر کربلا»... اصلا یه حس خوب...


                             



۱۳ نظر

چیستی شناسی :)


کلید چیست؟

                         


ابزاریست که باید هر روز که خانه را به مقصد هر جا که دلتان می خواهد، ترک می کنید، آن را درون جیب یا کیف مبارکتان  قرار بدهید و هنگام بازگشت، برای ورود به منزل، حتما (تاکید می کنم) حتما دست در جیب مبارک کرده و آن را خارج نمایید و بعد باقی مراحلی را که بر همگان واضح و مبرهن است انجام بدهید.

+ من موندم اون کلید رو به صورت نمادین تو جیب مبارک میذارید یا نه، واقعا کاربرد داره؟ :|
+ از این به بعد فکر کنم باید در رو به روی داداش کوچیکه باز نکنیم تا درس عبرت بشه براش... والا :)


* خدا کنه شما اینطور نباشین :)

۱۴ نظر

روز به یاد موندنی


الان اگه بگم خیییییییلیییییی خستم و به شدت خوابم میاد باورتون میشه؟! 
فقط خواستم اتفاقات امروزم رو ثبت کنم... 
شنیدین که میگن:«هیچ جا خونه خود آدم نمیشه»؟!
باید این کلام رو با آب طلا نوشت و قاب گرفت...
امروز از هفت صبح تا هشت شب بیرون بودم! بیرون من میشه هر جا غیر خونمون. پس منظورم از بیرون، تو خیابونا پرسه زدن نیست... به طور کلی:
مسجد 👈 یه سر خونمون 👈خونه یکی از اقوام( مراسم روضه ی دهه فاطمیه) 👈 دوباره خونمون 👈 خونه مامان بزرگم برای صله رحم 👈 و قسمت دلچسب امروزم «حـــــــــــــــرم» ^_^ بلاخره آقا طلبید 💕 دوباره خونموووووووون :)

محبوبه هستم:) اونم از نوع شبش :))))
از خدا جونم ممنونم که امروز رو بر خلاف اکثرِ جمعه های کسالت بار گذشته، واسم یه فانی بوجود آورد و خاطره انگیزش کرد :)
همیشه از خدا خواستم که خدمت به آقا امام رضا(ع) رو نصیبم کنه.. ولی به دلایل پیش پا افتاده، این مهم صورت نگرفت.. ولی غمی نیست، برای ثبت نام خادم افتخاری یه شروطی گذاشتن... برای خادم مسجد محل بودن که دیگه نمی تونن سنگ جلو پام بندازن..
تقریبا یه سالی میشه که خادمم و به نمازگزاران مسجدمون خدمت می کنم. شب و روزای معمولی که خبری نیست ولی اگه جشن یا شهادت و وفات ائمه باشه، حضور خادمین پر رنگ ترِ!
از بین این روزا، صبح های جمعشو خیلی دوست دارم.. بین ندبه خونا -از کوچیک و بزرگ- حضور داشتن خیلی حال آدم رو خوب می کنه. از قدیم صبح های جمعه، دعا با صبحانه همراه بوده. حالا یا صبحانه گرم میدن یا صبحانه سرد که همون نون و پنیرِ...

                                 

+ این کوچولو، لاکیِ خالمه و سرگرمی مامان بزرگم و نوه ها ^___^ 
++ تا الان نمیدونستم لاک پشتام دُم دارن -_-  با هر قدمی که برمیداره، دم کوچولوشم تکون میده ^_^ وای که چقدر دوس داشتم دُمشو بگیرم :دی  ولی از اونجایی که هر کی بخواد لمسش کنه سریع واکنش نشون میده و میره تو لاکش، نتونستم به هدفم برسم ؛))
+++ فنچول فقط کاهو میخوره.. البته ورقه های سیب رو هم بگم :/ که مامان بزرگم با چه علاقه ای سیب رو پوست می گیره و اونو خیـــــــلی باریک ورقه ورقه می کنه -_- 
* به جان خودم تا حالا واسه نوه هاش این کار رو نکرده.. واسه نوه بزرگا که نکرده مگر برای نوه جدیداش این کار رو کرده باشه، نمیدونم :)))


++++نائب الزیاره همه ی بزرگواران بودم 🌷


۱۰ نظر

همهٔ کارها برای خدا :)


نمیدونم بگم از کم سعادتیم بوده یا از تنبلی!


تقریبا سه چهار ماه پیش بود که با شوق و اشتیاق فراوان، به دنبال کتابی میـگشتم. از سایتهای مختلف رنج قیمتشو در می آوردم تا از حدود قیمتش مطلع بشم و یه بخش از کتاب رو برای آشنایی دانلود کردم. تعریفشو زیاد شنیدم..  خلاصه عزمم و جزم کردم که برم دنبالش و هر جور شده تهیه ش کنم. ماه محرم یا صفر بود که عمه ی یکی یه دونم مجلس روضه ای رو برای عزای امام حسین علیه السلام برگزار کردن. تو همون شلوغ پلوغیای روضه، یه سر به کتابخونه کوچولو موچولوشون زدم..

اصلا به یاد کتاب مورد نظرم نبودم. خیلی گذرا و با توجه به عجله ی مامان خانمی نگاهی به کتابخونه انداختم. ولی

اصلا باورم نمیشد که،

                                                    آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم

                                                    یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم

+ البته که دوست داشتم از جیبم مایه بذارم و خودم کتابمو بخرم ولی وقتی که عمه جونی کتاب داشته باشه، حیفِ تو کتابخونه خاک بخوره :دی  الان که فکر میکنم میبینم اونموقع هم این کتاب، یه جورایی نگام میکرده که انگاری می خواسته بگه، بیا منو بخون... یا... منو از اینجا نجات بده خخخخخ


خلاصه که ارشمیدس طورانه یا ارشمیدس وارانه بانگ «یافتم.. یافتم» سر دادم و عمه ی عزیزتر از جانم رو از نقشه ی شومم آگاه کردم  :)

وقتی رسیدم خونه، چند صفحه اولشو خوندم و بعد گذاشتم تو کمدم تا بعدا و از رو فرصت و با حوصله، مطالعه کنم.. ولی انگاری یادم رفته بود که چه تلاشی کردم واسه به دست آوردنش، چون یادم رفته بود که بعدا بخونمش.. تا امروز که وقتی اتاقمو مرتب کردم ( شما بخونید اتاق تکونی اساسی :دی ) بین کتابای نخونده یافتمش :/

خیلی کتاب پر باریِ.. یه کتاب کامل و جامع( البته بعد از کتب دینی) 

دارای چهار بخش... هر بخش سر فصل های متفاوتی داره.. از زندگی، کار، عبادت، انتظار فرج، اخلاق، سیاست، بگیرین تا اساس خودسازی و سازندگی، اخلاص اولیای خدا، نیایش اولیای خدا،نماز اولیای خدا و .... 


کمی آشنایی :)

رجبعلی نکوگویان مشهور به «شیخ رجبعلی خیاط» در سال ۱۲۶۲ هجری شمسی، در شهر تهران دیده به جهان گشود. پدرش «مشهدی باقر» یک کارگر ساده بود. هنگامی که دوازده ساله شد پدرش از دنیا رفت و او را که از خواهر یا برادر تنی بی بهره بود، تنها گذاشت.

اخلاق شیخ

جناب شیخ بسیار مهربان، خوش رو، خوش اخلاق، متین و مؤدب بود. همیشه دو زانو می نشست. ممکن نبود با کسی دست بدهد و دستش را زودتر از او بکشد*. خیلی آرامش داشت. هنگام صحبت اغلب خنده رو بود. به ندرت عصبانی میشد. عصبانیت او وقتی بود که شیطان و نفس سراغ او می آمدند. در این هنگام سراسر وجودش را خشم فرا می گرفت و از خانه بیرون می رفت و آنگاه که خود را بر نفس چیره می یافت، آرام باز می گشت.

*امام باقر علیه السلام می‌فرمود:«وقتی که مؤمنی با مؤمن دیگر مصافحه کند، گناهان‌شان می‌ریزد و در حالی از هم جدا می‌شوند که گناهی ندارند.» و نیز می‌فرمود:«وقتی که دو مؤمن با یکدیگر دست می‌دهند، خداوند هم دست خود را بر دست‌های آنان می‌گذارد.»


خاصیت برخی اذکار

اهتمام به دو ذکر

شیخ به «استغفار و صلوات»خیلی اهمیت میداد و در یافته بود که این دو ذکر، دو بال پرواز سالک است.

«هر کس در طول روز زیاد صلوات بفرستد، به هنگام مرگ، رسول خدا لب او را می بوسد.»


برای غلبه بر نفس

۱-مداومت بر ذکر «لا حَولَ و لا قوّة إلّا باللّه العلیّ العظیم»

۲-ذکر «یا دائمُ یا قائم»

۳-برای سرکوبی نفْس های سرکش ، صبح و شب ۱۳ بار یا یکصد بار 

«اللّهمّ لکَ الحمدُ و إلیک المشتَکیٰ و أنتَ المستعانُ»

۴- هر شب یکصد بار «یا زَکیُّ الطّاهرُ مِن کلِّ آفةٍ بِقُدسِه»

جناب شیخ ضمن توصیه به گفتن ذکر اخیر غلبه بر نفس، می فرمایند:

«من خود آن را به کار بسته و از آن طریق وارد شده ام. حتی روزی آن قدر ذکر یاد شده را خواندم که نفْسم مُرد و با خود گفتم: به اندازه ای ادامه دهم که وجودم عدم شود. چندی که به اقتضای طبع بشری از خواندن آن غفلت کردم، نفْسِ خود را زنده یافتم. معلوم است که هر کس به دنیا توجه کند نفسش قوی می شود و خواندن این ذکر برای چیره شدن بر نفس مؤثر است»


کتاب «کیمیای محبت» صفحه ۱۹۲-۱۹۳

یادنامه ی «مرحوم شیخ رجبعلی خیاط (نکوگویان)»

محمد محمدی ری شهری


++ امیدوارم مفید باشه.... بخونم و بخونید... استفاده کنم و استفاده کنید :)


ادامه دارد...

۵ نظر

زمان داره میگذره هاااا...


                                         


                                                                      دنگ... دنگ...

                                                                 لحظه ها می گذرد.

                                                 آنـچـــــــــــــه بگذشتـــــــــــ ، نـــــمی آیــــد بـــــــاز...

                                                                                           سهراب سپهری


+ دقت کردین روزها چه زود دارن سپری میشن... 

تا عید چیزی نمونده، چشم به هم بزنی این بیست و هفت.. هشت روزم میگذرن...

کلی کار عقب افتاده دارم، تصمیمایی که گرفتم و به مرحله ی انجام و عملی شدن نرسیدن... 

کتابایی رو که می خواستم بخرم یا خریدم و هنوز تو کمد منتظرن تا من برم سراغشون...

پروژه ی خونه تکونی هم با غر غرای من از دیروز شروع شد...


++ امیدوارم به عید که میرسم، وقتی بر می گردم و سالنامه ی 95 رو مرور می کنم، شرمنده ی خودم و سالی که گذشت نشم...

راستی یه لیست تهیه کنین و ببینین آرزوها و خواسته هایی که از سال  95 داشتین، چیا بودن.. به کدوماشون رسیدین.. واسه کدوماشون خیلی تلاش کردین؟

و از سال پیش رو چیا می خواین؟ چه کارایی رو می خواین انجام بدین و از این جور چیزا...


+ تا جایی که بتونم به وبلاگ دوستان سر میزنم... ولی اگه نرسیدم، شرمندم....

معلوم نیست کی اپ کنم ولی اگه بتونم در روز یه ساعت رو به وبلاگم اختصاص میدم.


+++ تا یادم نرفته بگم که یه کتابی رو از دیروز برداشتم و دارم میخونم.. 

زهرا سلام الله علیها برترین بانوی جهان

به قلم آیة الله العظمی مکارم شیرازی

خوندنشو بهتون توصیه می کنم.. اگه خودمم وقت کنم، برش هایی از کتابو واستون میذارم...

یا علی :)


۶ نظر

😭 برف... برف... برف میباره 😭


اهم اهم ( آیکون صاف کردن گلو و اینا 😊 )

جونم واستون بگه که از دیشب تا همین الان که دارم این پست رو تایپ میکنم، همینجور برف و بارونِ که داره میباره( صد هزار مرتبه شکر ) از خُل بازی های خودم اگه بخواین واستون بگم اینه که بعد از انتشار دو پست دیشب( که یکیش موقت بود و به درجه رفیع حذفیدن نائل گشت) رفتم تو حیاط فنچولمون... دستامو به صورت کاملا افقی باز کردم( دنبال یه ایموجی خوشمل و ناناز گشتم ولی نیافیدم پس به همین خطوط اکتفا می کنم و اکتفا کنید ـــــــــــ|ـــــــــــ ) و زیر بارون، این رحمت بی انتهای ایزد منان شروع کردم به دعا خوندن... تقریبا یه یه ربی بیرون بودم.. البته زیر بارونِ زمستون موندن، همچینم بدون ترکش نمیمونه، اونم بدون پوشیدن لباس گرم 😂.. دستاوردش، یه آبریزش بینی و یه شب زنده داری سه چهار ساعته بود 😋 که بازم خداروشکر چون امروز جمعه بود، همش تو رختخواب بودم و مشکلی واسم ایجاد نکرد :دی

خیلی دوست داشتم یه ساعتی رو تو خیابونا پرسه بزنم و روی برفای تازه نشسته رو زمین راه برم... هندزفری تو گوشم باشه و بی دغدغه واسه خودم کیف کنم و لذت ببرم...

ولی از اونجایی که کسی رو پایه ی پیاده رویم پیدا نکردم، دوباره رفتم تو حیاطمون و یه گوشه مثل کوچولویی که با حسرت داره به برف بازی دوستاش نگاه میکنه، به باریدن برف و نگاه کردن گذرا به آسمون گرفته، بسنده کردم😔

+ یعنی الان جا داره دوباره بگم: ای خدا.... پس کی منو شب ببره بیرون یه برف بازی بکنم... برف بازی، اونم تو پارک، اونم بدون چادر 😂 آخه یه بار تجربه کردم که میگم... بهترین جا واسه برف بازی تو پارک! چون راحت میتونی پشت درختا قایم بشی و در تیررس گلوله های برفی که به سمتت میاد نباشی...

😭😭😭😭چقد دلم خواست ....


چند ساله پیش که من تازه بیست سالم شده بود... خاطرم نیست کجا بودم ولی یه دوستی برگشت و بهم گفت که خیلی خوبه که تو اصلا به سنت توجه نداری و شیطنتت هنوز مونده.. اولش زیاد به حرفش توجه نکردم ولی الان میفهمم چی می گفت... خیلی خوبه که فارغ از اینکه چند سالته و تو چه برهه ای از زندگیت هستی، بازم واسه خودت ارزش قائل بشی و بعضی اوقات یه رفتارایی ازت سر بزنه که احساس کنی کودک درونت هنوز فعاله، حتی بیش فعال( البته رفتارای خوب و مثبت منظورمه)   

شاید باورتون نشه ولی من هنوز که هنوزِ احساس می کنم یه دختر هجده سالم.. رفتارام بزرگانه ست ولی شیطنتم مثل یه دختر هجده ساله ست. حتی شده به شوخی، هر کی سنمو ازم پرسیده، ابتدا سال تولدمو گفتم بعد میگم: ولی هجده سالمه ^___^ اون بنده خدام پوکرفیس طورانه نگام میکنه با خودش حساب کتاب می کنه که یعنی چی...؟ این الان چی گفت؟ 😐


++ شما دوست داشتین الان چند سالتون می بود؟ یا رفتاراتون شما رو چه سنی نشون میده؟


* بعدا نوشت: فکر کنم علاقه ی خاصی به شب نوشتن پیدا کردم :دی

روزا اصلا، دست و دلم نمیره رو کیبورد واسه تایپیدن...

۲۱ نظر

تا جنون فاصله ای نیست، از اینجا که منم


                                                                         ببار ای باران ...


                                                   ببار که چتری بر روی دلم نخواهم گرفت

                                                                  

                                             ببار که شاید اندکی از داغ این دل سوخته بکاهی


                               ببار که ویرانه دل من سقفی ندارد که از قطرات سردت ایمن باشد


                                                 ببار که خانه دلم بسی تشنه و ملتهب است


                                            ببار که شاید اندکی غبار غم را از دل تیره ام بزدایی


                              ببار و سیلی به پا کن و دل مسکین و گوشه نشین مرا با خود ببر ...


                                                                           ببار ای باران ...


                                                              ببار که از بارش تو من شادم


                                                               ببار که عطر تو را می طلبم


                              ببار که شاید پس از بارش تو به یادش رنگین کمانی در دلم برپا شود


                                             ببار و دل عاشق و تب دار مرا اندکی آرامش ببخش


                                                                 ببار که دلم دلتنگ اوست


                                    ببار که شاید در صدای دلنشین تو طنین صدای او را بشنوم


                                                                          ببار ای باران...


                           


+اینجا داره بارون میاد.... اونم رگباری.... ولی خب چه کنم که دیر وقته و اهل منزل خواب تشریف دارن!

+پس کی منو ببره بیرون، اونم زیر بارون 😭😭

+اون کوچولوی تصویر بالا منم :)  اون یکی دیگم، یحتمل مامان خانمی یا پدر گرام هستن... من عاشق قدم زدن حتی دویدن زیر بارونم.. اونم بدون چتر 😂😂

+ان شاءالله شهر شما هم بارون بیاد :)


++شاعرشو نمیدونم... فکر نکنید سروده ی خودم بوده هاااا خخخخخ

۱۰ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان