`

دو نقطه خط مورب


یکی نیست به این هم وطنای عزیزمون بگه بابا تو که انقدر خوشکلی و خوش تیپی و به خودتم رسیدی، خب اون صورت ماهت یه چیزی کم داره! چیه همش عصبی و اخمو که مثلا سنگین به نظر بیای!

من کلا یه لبخند محوی رو لبام هست و وقتی یه بانو یا یه کوچولو میبینم اون لبخندم عمیق تر میشه. دیروز تو مسیر برگشت به خونه، به هر کی (خانم و بچه های فنچول :دی) لبخند میزدم با یه نگاه "بروبابا دلت خوشه" یا به قول بعضیا "با یه نگاه سیامک انصاری طور که به دوربین زُل میزنه" از کنارم رد میشد -_-
آخه این چه وضشه :|
لبخند بزن بسیجی ^_^
۱۶ نظر

موسیقی صبحگاه


تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی

اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی




+ بین خواب و بیداری بودم و هنوز از رخت خوابم دل نکنده بودم که یهو با صدای حجت اشرف زاده و این آهنگش هوشیار شدم. اصن خواب چه معنی داره اونم الان! با اینکه خودم این آهنگشو تو پلی لیست گوشی م دارم ولی از تو اتاق داد زدم که

^_^ صداشو زیاد کنین ^_^


و باز صدای حجت اشرف زاده بود که سکوت بی روح فضای خونه رو شکست و یه صبح دل انگیز رو برام رقم زد.


۱۴ نظر

کابووووس



دیروز یه مقدار سرم شلوغ بود و خیلی خسته شدم. به اصرار من زودتر از زمان همیشگی شام خوردیم و من ومدم تو اتاق تا استراحت کنم. (فکر می کنم ساعت ده و نیم بود، دقیقا یادم نیست!)

ازساعت یک بامداد بیدارم. یعنی بیدار شدم.
دو شب متوالی یه خوابو ببینید، خواب نه یه کابووووسو ببینید چه حالی میشید؟
با یه ترسی از خواب پریدم. بدبختی اینجاست خیلی مبهمه و بعد از هوشیاری کامل یادم نیست چی بود!


+میشه واسم شعر یا متنی رو که خیلی دوست دارینو کامنت کنید و چیزی از خوابم نپرسین؟!
ممنون.
۱۳ نظر

ادرکنا...


اصولا دو عدد "اصل" وجود دارد:

اصل اول، نه ما پیرامونو درک می کنیم!

و

اصل دوم، نه اونا ما جوونا رو درک می کنن :|

اصن یه وضی...

۱۵ نظر

وقتی محبوبه کودک می شود!


+بعد از نماز صبح، پدر گرام منو مامان خانمی رو رسوندن خونه مامان بزرگ. یه خونه ی دو طبقه که وقتی رسیدیم در پایین قفل و در واحد بالایی باز بود. رفتم بالا و چون خوابم بهم ریخت و بی خواب شده بودم، لاک گلبهی مو برداشتمو شروع کردم به لاک زدن.

±همیشه سرِ، لاک زدن دست راستم مکافات دارم -_- چون راست دستم، خیلی راحت دست چپمو لاک میزنم ولی دست راستمو خیلی سخت و همیشه م کثیف میشه :دی


++بیست و سه سال از نبودنشون می گذره.

فقط یادم میاد که هر وقت میرفتیم خونه مامان بزرگ ایشون منو رو پاشون مینشوندن. -_-

دیگه چیزی خاطرم نیست. :|

آخه از یه کودک یک ساله چه انتظاری دارین؟! :دی

در ضمن جالبه بدونید که هیچ خاطره ای تا قبل از شش سالگی ندارم! :(

و فکر می کنم بدونم دلیلش چیه! :||

سفره ی ناهار رو پهن کردیم و همه چیز خیلی آبرومندانه برگزار شد. بعد ناهار کمرم درد گرفت و چون اکثر مهمونا رفته بودن و مابقی هم از اقوام درجه یک بودن، خیلی محترمانه یک عذر خواهی کردم و رفتم تو اتاق دراز بکشم. حالا مگه سر و صدای بچه ها که تو اتاق کناری بودن میذاشت کمی استراحت کنم؟! -_- آخر سر هم یکیشون اومد گفت محبوبه بیا بازی کنیم.

من: -_-  این فسقل خانم نُه سالشه اونوقت به منه بیست و اندی ساله میگه بیا بازی!

 ±یکی نیست بگه آخه سن من به شماها می خوره که من هم بازی تون باشم؟! :||

هیچی دیگه هر چی من میگم نمیشه کمرم درد میکنه مگه به خرجشون میرفت!؟ بعدش بهشون گفتم به یک شرط، اینکه چندتا برگه بردارین و کوچولو برش بزنید و بازی خطِ تا (اریگامی) انجام بدیم.

هم اینا یکم ساکت میشدن و دم گوشم ویز ویز نمی کردن و هم من سرگرم میشدم :دی

اینم ماحصل بازیمون که فقط دو تا شون واضح بود بقیه شونم همینا رو درست کردن ولی چون برگه ها کوچولو بود خوب نتونستن خودشونو نشون بدن!

ببینید و راضی باشید : )

موشکو من درست کردم 😊

با بچه ها بازی کردن خیییلییی کیف میده. کلی حالمو تغییر داد و به کل درد کمرمو فراموش کرده بودم.


اینم 👇 نمایش دو فصل تو حیاط مامان بزرگ

اینو هم ببینید و...  : ))))

همیشه این وقت سال درختچه ی چسبک (همینی که به دیوار چسبیده! اسم دقیقشو نمیدونم :|) سر سبزه و کل حیاط نمای زیبایی رو به خوش می گرفت ولی امسال به این وضع دچار شده :(

اون نیم تنه ی درختی رو هم که میبینید تا پارسال واسه خودش درختی بود و انجیر میداد (سه ماه تابستون، دو ماه و نیمشو میوه میداد! ) ولی یه بنده خدایی پاییز پارسال تنه ی درخت بینوا رو به این روز انداخت -_-

۱۳ نظر

جمعه هایم بوی تو را گرفته است : )


اواسط یا اواخر خرداد بود. مامانم بعد از پیاده روی روزانه شون، وقتی که سر سفره ی صبحانه نشسته بودم یه برگه به دستم داد که در مورد کلاسهای مقدماتی مهدویت با حضور اساتیدی از حوزه های علمیه ی قم و مشهد تبلیغ شده بود و نوشته بود.

یادمه چند سال پیش وقتی خواستم بیشتر از حضرت بدونم با دیدن کلیپی، اسمی از یه کتاب بردن که در مورد ایشون بود. کتاب "موعود نامه". میشه گفت کتاب کامل و جامعی هست. و البته گاهی سوال های بی جوابی رو تو ذهن خواننده ایجاد می کنه! گذشت و گذشت تا اینکه خان دایی جونم، جلسه جمعه شب ها رو بر پا کردن. تفسیر سوره ی واقعه، حجرات، یس و بعد هم آخر جلسات گریزی میزدن به حضرت و عصر غیبت. اونجا بود که جواب سوال هامو گرفتم :دی


کلاس، روزهای جمعه، راس ساعت ۹ تو مسجد برگزار میشه ولی نه مسجد محل خودمون. اگه بخوام برم مسجد خودمون باید از ساعت هفت بیدار بشم تا یه ربعه حاضر بشم و به دعا برسم. از اون طرفم، دعا که تموم شد، به کمک دیگر خادمای مسجد بعد از جمع کردن سفره صبحانه ی مسجدیون(!) بپرم بیرون تا به کلاس مهدویتم برسم. آخه دقیقا مثل کلاسای دانشگاه باید حاضری بزنیم و اگه بعد از استاد برسیم شرمنده و سرافکنده و ایضا سر به زیر باید با شرمساری از مقابلشون رد بشیم و سر جاهامون بشینیم! :دی (اخراج و بیرون کلاس موندن نداریم خخخ)

خداروشکر اطلاعاتم خوبه و تو کلاس حضور فعالی دارم. وقتی استاد از جمعمون سوالی رو می پرسن بعد از کمی فکر کردن جوابشونو میدم و با تشویقای ایشون غرق خوشی میشم و خداروشاکرم که بازم منو تو این مسیر قرار دادن.


امروز ساعت ۸:۱۵ بیدار شدم و خیلی سریع ( یا به قول خودمون، جَنگی) حاضر شدم و رفتم کلاس. قرار بود کتاب هامونو امروز بدن ولی با اینکه چهار جلسه گذشته هنوز که هنوزه به دستمون نرسیده از این دوازده جلسه ای که چهار جلسه ش گذشته دو جلسه ی پایانی امتحان و بعد اگر قبول بشیم مدرک مقدماتی میدن و بعد دوره های بعدی و در آخر حضور به عنوان کمک یارِ استاد، می تونیم خودمون کلاسای مهدویتو بگردونیم و به دست بگیریم. (حالا کووووو تا اون موقع :دی)

دو کتابِ "نگین آفرینش" که هنوز هیچی ازش نمیدونم و شش جلسه مونده تا بخونیم و خودمونو واسه امتحان آماده کنیم.

آهان از هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است و اونم اینه که آخر جلسه بهمون کیک یزدی ^_^ با شربت میدن [ دلتون نخواد : ) ] مدیونید اگه فکر کنید واسه کیک یزدیش تا آخر می مونما خخخخ

تا آخر منظورم ده دقیقه بعد از اتمام جلسه ست :دی


+ دلم بوی قطعه ی شهدای بهشت رضا رو می خواد. میدونید کدوم قطعه و کدوم عزیز رو میگم مگه نه؟ : )

۱۱ نظر

زمان


زمان، تلخ ترین خاطرات را شیرین می کند، به قیدِ آنکه قهرمان آن خاطرات تلخ، خود ما باشیم و تلخی و درد بر ما فرود آمده باشد نه بر دیگرانِ عزیز یا عزیزِ دیگران.

ما خاطراتی را که در آن ها، غم و رنجِ گذشته های خود را محفوظ داشته ییم، با لذتی غریب باز می گوییم؛ اما خاطراتی که به اندوه و مصیبت یک دوست مربوط می شود، همیشه با اندوه و مصیبت فرا می خوانیم.

ابوالمشاغل

نادر ابراهیمی



+سه هفته ست که یک راهی رو انتخاب کردم و فعلا دارم پیش میرم. امیدوارم خیر و برکت فراوانی داشته باشه.


ما را بدعائید که محتاج دعاییم : )

۱۰ نظر

دیدارم آرزوست! +موقت


چقدر با قرار اونم از نوع وبلاگی ش موافقید؟
اصلا دوست دارین شخصیتی که پشت این بلاگ ها نهفته ست رو از نزدیک ببینید یا خودتون دیده بشید؟؟


نظر خودمو  می تونید از روی عنوان متوجه بشید :دی


+موقت: نمی دونم جالبه یا نه که هر بار میرم حرم به شماها اطلاع میدم!
 می خوام که بدونید همیشه جایی در دعاهای روزانه م دارین و هر بار که میرم حرم به یادتون هستم.
امروز اگه آقا قبولم کنن برای نماز ظهر میرم حرم و ان شاءالله نائب الزیارتون هستم.
التماس دعا...

#حرم_امام_رضا(ع)_رواق_فاطمه_زهرا(س).
۳۰ نظر

🌸خداوند ناز خود را در دختر تجلى کرد...اى نازترین ناز خدا روزت مبارک!


سومین روز از اَمرداد ماهِ سال یک هزار و سیصد و نود و شش تون مبارک 🎈🎊

اول به رسم ادب،

میلاد بانو فاطمه معصومه(س) رو اول به آقا جانم علی ابن موسی الرضا(ع) و بعد به همه ی شما دوستان تبریک و تهنیت عرض می کنم.


حالا بریم سر اصل مطلب ^______^

🌿آبجی جونیای خودم🌿

روزمون مبارکککککککککککک

🎉🎊🎈🎆

🌺روز عزیزای دل بابا... 

🌸ناموس داداشا...

🌸هووی مامانا...

🌸دُخی منگولا...

🌸جینگول مینگولا...

🌸روز دختر خوشگلا مبارک🌷

.

.

🌹چرا روز دختر داریم ولی روز پسر نداریم؟

چون محض اطلاعتون پسر از وقتی میره نونوایی دیگه مرد میشه! : ))))

.

.


حالا حرفای در گوشی مخصوص خودم و خودت

+فقط یه دخترِ که می تونه همراه مادر باشه، غمخوار پدر باشه، راز دارِ برادر باشه و گوش شنوای خواهر! درسته بعضی وقتا محدودیتامون به نسبت آقا پسرا بیشتره ولی در هر صورت باید شکرگزار خدای عزیزمون باشیم و از دختر بودنمون به خودمون ببالیم، اونم چه بالیدنی ^_^

اگه دختری روزت مبارک!💐 اگرم آقا پسری، این روز ها بیشتر هوای مادر و خواهر و همسرتو داشته باش (بیشتر از همیشه 🌹)




+اگه من توانایی شو داشتم تو این روز آقایونو می فرستادم مریخ تا امروزو واسه خودمون خوش باشیم و آزاد ^___^

به افتخار تمام دخترانِ سرزمینم 👏👏

شاد باشید و شادی کنید : ))

نذارید اون خط موربِ روی صورت زیباتون محو بشه ^_-


۱۳ نظر

شاید برای شما هم اتفاق (افتاده باشد)!


۱-تمایلم به قلم و کاغذ و دفترم بیشتر شده واسه همین یه مقدار از نظر وبلاگ نویسی و وبلاگ گردی تنبل تر شدم.

۲-می خونمتون؛ حالا یا حرفی ندارم واسه گفتن، یا حوصله ی تایپ! مطمئن باشید از این دو حالت خارج نیست :دی

۳-دوست دارم برگردم به روال قبل! هر پستی رو ده دقیقه (حالا یا کمتر و یا بیشتر) براش زمان بذارم و فرت و فرت کامنت بذارم برای نویسنده بلاگ.

۴-بعدها شااااید کامنتدونی بسته بشه. به دو دلیل: اول اینکه نمی خوام کسی مجبور باشه برام کامنت بذاره. (ولی الان بازه) و دلیل دوم که کاملا شخصیه :دی


+خواهشا، ملتمسانه ازتون درخواست دارم نیاید بگید که دنبالت کردم، پس دنبالم کن! خداروشکر بیان این قابلیتو داره که این کامنتا به بخش هرزنامه راهنمایی میشن.


فعلا همین چند مورد رو داشته باشید تا بعد : )

و من الله توفیق : )

۱۲ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان