`

حوالی ساعت دو


بعد از انتشار پست قبل، خیلی زود خوابم برد.

نمیدونم چقدر گذشت که صدای محبوبه محبوبه گفتن مجید و تکونای شدیدش بیدارم کرد.. مدام می پرسید چی شده چی شده؟

گیج و منگ بهش خیره شدم، وقتی متوجه حرفش شدم که کامل نشسته بودم توی رخت خوابم

می لرزیدم و گریه می کردم، یادم نیست خواب چیو می دیدم و علت گریه م چیه؟ تنها چیزی که اون لحظه می خواستم دستای قدرتمند تو و آغوش گرمت بود که بپیچه دور تنم.. که آرومم کنه، که آرومم کنی..


برای خودم۳(لطفا درخواست رمز نکنید)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مگر نه؟


من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه

تیرم به خطا می رود اما به هدر نه!


دلخون شده ی وصلم و لب های تو سرخ است

سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر، نه


با هر که توانسته کنار آمده دنیا

با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!


بدخُلقم و بدعهد، زبانبازم و مغرور

پشت سر من حرف زیاد است! مگرنه؟


یک بار به من قرعه ی عاشق شدن افتاد

یک بار دگر، بار دگر، بار دگر...نه!


فاضل نظری


چراهای زندگی


قبل از سال نو یه پیامی رو توی گروه مامانا دیدم با این مضمون که هفتا سوره ای که با سین شروع میشه رو تک تک روی برگه بنویس و تا کن و بذار لای قرآن (صفحاتی که بسم الله داره) بعد از روز اول عید شروع کن هر روز یه سوره رو خوندن. گفته بود اگر روز اول عید سوره نور برات افتاد منتظر اتفاقات خوب باش (یه همچین چیزی)

روز اول عید قبل از اینکه بریم دیدار اقوام و بعدم دیدار یار، قرآنو به نیت اینکه سوره نور برام بیفته باز کردم و شد آنچه که باید میشد.. خیلی ذوق کردم و با خودم گفتم امسال سال منه..

هنوزم میگم امسال سال منه و توکل کردم به اون بالایی ولی توی این چند روزی که تعطیل بودیم اتفاقات ناخوشایند زیادی برام افتاد.. انقدر بد که دیگه توانمو از دست دادم و فکرای احمقانه به سرم زد ولی بازم دستامو گذاشتم رو زانوهامو بلند شدم. با همین اعتقادات نصفه و نیمم جلوی خودمو گرفتم و بلند شدم. چند روز پیش یه وویسی رو گوش می دادم که گفته بود گاهی اوقات یه اتفاقای بدی برات میفته که به خدا میگی "چرا من؟" چرا این اتفاق فقط واسه من افتاده؟ آ خدا چرا فقط منو اینجوری امتحان می کنی؟ و از این دست سوالا

میگفت اون لحظه خدا همین عجز و ناله هاتو دوست داره.. میگه بنده ی من می دونی چند وقته اینجوری باهام حرف نزده بودی.. میدونی چقدر منتظرت بودم بیای تا صداتو بشنوم؟ خلاصه ش این که ماها یاد نگرفتین توی روزای خوشی مون بریم در خونه ش و ازش تشکر کنیم. اون وقتا فقط به خودِ خودمون فکر می کنیم و آخر سر میریم پیشش (تازه اگر یادمون بیفته :|) 

یه وقتایی اگر دیدی ناملایمات زندگیت زیاد شده و عنقریبه که نفستو قطع کنه، برگرد یه نگاهی به رابطه ت با خدا بنداز.. ببین شاید کوتاهی از سمت تو بوده.. شاید که نه! قطعا وگرنه خدایی که بهمون شناسوندن خیلی خیلی خیلی هوای بنده هاشو داره.. مگر نه اینکه گفتن از مادر مهربونتره و از رگ گردن نزدیک تر : )


۷ نظر

برای جدید الورودها :دی


سلام.

این پست صرفا برای دوستانی ست که تازه با وبلاگم آشنا شدن و متوجه چند پست اخیر نشدن، مِن جمله هِلناز : ) یا همون دکتر خودمون!

شش/هفت ماهه هنرجوی تذهیبم. 

اینکه تذهیب چی هست و بر می گرده به کدوم دوره رو خودتون سرچ کنید (نکنه فکر کردید لقمه حاضر و آماده میذارم دهنتون؟ اشتباه فکر کردید :دی) فقط اینو بگم که مجموعه ایست از گُل و برگ و مرغ؟؟ خیر! مقوله گُل و مرغ کااملا جداست.یه نگاه به فرش زیر پاتون بکنید! دایره ها رو می بینید؟؟ ما به دایره ها می گیم "گردش یا اِسپیرال) و به گل ها می گیم "گل های خَتایی". این اسپیرال ها باید درون قاب هایی زیبا قرار بگیرن چرا که شما قرار نیست نقشه فرش بکشید (بدون قاب) قراره مثلا صفحه اول قرآن یا محراب یک مسجدو طراحی کنید. تا اینجا رو داسته باشید..


خب حالا می رسیم به توضیح این چند تا عکس پایین

قاب هایی که داخش با همین اسپیرالا پر شده باشه و گل و برگ ضمیمه اون ها بشه و صد البته طرح کلی کار، دایره باشه میگن "شمسه" شبیه خورشیده مگه نه؟

اعتراف می کنم با تمااااام عشقم به این هنر یه جاهایی می خواستم سرمو بکوبم به دیوار.. می گید چرا؟؟ ببینید فرزندانم اینکه شما دو تا سرچ کنید و یه طرحی رو از گوگل پیدا کنید و بذارید جلوتون و دِ برو که رفتیم هیچ کار شاقی انجام ندادین و فقط زحمت کپی پیست رو دوشتون بوده و تامام : ) خسته نباشی دلاور، خداقوت پهلوان و اینا

ولی اینکه بخواید با همون دو تا سرچ و نگاه به کاشیا و فرشا دو تا ایده بگیرین و با خلاقیت خودتون بهش شاخ و برگ بدین، اینه که قدر هنرتونو میدونید و یه اثر کااااملا متعلق به خودتونو خلق کردین و اگر شنیدین که استاد بهتون میگه قاب هات خاصه و بهترین قاب ها و گردشا رو تو انجام میدی اونجاست که چشاتون حق داره قلبی قلبی بشه اینجوری 😍

خب، ابتداعا باید عرض کنم، درسته که ما این طرحا رو روی کاغذ می کشیم 

اما چه کاغذی؟ کالک یا پوستی (یکی از این دو) من روی کالک کشیدم.

من هر دو رو تجربه دارم ولی از نظر من کالک بهتره و کار کپی راحت تر صورت می گیره.

آماااااا

اون پلاستیک، هیچ.. توضیح لازم نداره :دی

جنس بعدی، مقواست اونم نه یه مقوای معمولی، یه مقوای سفت و ضخیم به نام "مقوا ماکت" 

باید طرح اصلی رو روی مقوا با چسب کاغذی فیکس کنید بعد طرحو به مقوا منتقل کنید. اگر روی تصاویر کلیک کنید، هم ابعاد اصلی عکسا رو میبینید و هم متوجه ریز نقش و پر کار بودن طرح میشید. 


طرح منتقل شده و چسبا رو از روی کار بر میدارید.

اگر همینطوری و بدون پوششی اقدام به رنگ آمیزی کنید، قطعا پایان کار با یه کار کثیف و چرب شده مواجه میشید. برای جلوگیری ازین فاجعه باید طرحتونو باند پیچی کنید. به کمک کاغذ پوستی این کارو انجام دادم.


موقع رنگ آمیزی یک برشی رو که چسب زدم باز می کنم و کارمو رنگ میزنم. با این روش کارتون تمیزتر از آب در میاد.


اینم نمای کلی که چی بود و چی شد :دی


خب

و اما دیشب

تا قبل خواب سه چهار ساعت تایم آزاد داشتم 

طرحمو بعلاوه رنگ و پالت گذاشتم جلوم

روی ترسم غلبه کردم و قلمو رو دست گرفتم

ولی بد شد

کشیدما ولی یکم پر رنگ تر کشیدم

اینو وقتی عکسشو برای استاد فرستادم و نشون دادم، گفتن ضخیم و پر رنگ کشیدم :/

دعام می کنید دیگه نه؟ : )



سوالی بود درخدمتم.

و من الله التوفیق : )

۱۱ نظر

قفل کردم


دست و دلم به قلمو نمیره که نمیره :(

یه جورایی می ترسم از اینکه کارم خراب شه

مسخرست نه؟

۷ نظر

سرم داره میترکه


چند سال بعد از اتمام جنگ به دنیا اومدم پس جنگو درک نکردم

اما چیزای زیادی رو شنیدم و دیدم و خوندم

توی اون هشت سال عزیزان زیادی رو از دست دادیم

خون دلها خوردیم

از دیشب تا الان دارم به این فکر می کنم که چیشد که صدام اون رفتار وحشیانه رو از خودش نشون داد و بعد از جنگ، ایران این همه هوای عراق رو داشته و داره؟ :((((  واقعا چرا؟؟؟؟

۱۶ نظر

برود بچسبد به یازده فروردینِ جان


ساعت پنج بعدازظهر بود که با مقوام راهی حرم رضوی شدم.

نگم براتون که چقدر نگران این بودم که مبادا دستی، پایی، بچه ای به حالت دو، از کنارم رد بشه و مقوام بهش بگیره و بشکنه. ابعادش بزرگ نیست فقط چهل در پنجاست! بزرگه؟ معلومه که نه.


همه چیزمو بگیرید الا لبخندمو..

با یه لبخند گنده وارد رواق حضرت زهرا(س) شدم (مکانی که کلاسمون درش برگزار میشه!) اصلا فکرشم نمی کردم انقددددر از کلاس های هنری حرم مثل تذهیب و خطاطی در ایام عید اینطور استقبال بشه که  روی صندلی و دور میز، جا واسه نشستن نباشه و مجبور باشن بایستن و تماشا کنن. بودن از همین افراد تماشاکننده که باز هم درخواستِ یه طرح و پالت و قلمو داشتن و روی زمین و یا دور میزِ نقاشی کوچولوها کارشونو انجام میدادن.

وقتی طرحامو دست زوار دیدم و اینکه استقبال زائرین حریم رضوی از نشان و محرابی که کشیدم، زیاد بوده کلی ذوق کردم و با نیش باز چند بار می رفتم بالا سرشون تا ببینم چیکار می کنن ^_^ حس خوبیه ببینی یه عده دارن طرحاتو رنگ میزنن تا با خودشون بعنوان یه هدیه ی کوچولو که دسترنج و هنر خودشونه با خودشون به شهرشون ببرن.

سمت راستیه "محراب"ه

سمت چپیه که گل گلیه "نشان"


این بانوی گل رز هم استادمونه

و باز هم طرح های من ^_^


+ با یه دختر اصفهونی گرم صحبت بودم که پرسیده بود چند وقته مشغولمو آیا شمسه (طرح روی مقوا) رو هم خودم کشیدم یا کپیه؟ :/ که گفتم از اول مهر استارت زدم و این طرحم خودم کشیدم.

تعجبو از توی چشاش بوضوح میشد دید اما سوال بعدیش مجبورم کرد بازم ازون لبخند کشدارهامو براش نشون بدم. از اونایی که ردیف دندونات کامل دیده میشه. چرا که پرسید پس مدرسه ت چی؟؟؟؟

حال "تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل" (عینک ریبوند اینا)

وقتی گفتم تا چند روز دیگه وارد بیست و هفت سالگی میشم باورش نمیشد :دی باورت شه جانم.. باورت شه : )

۵ نظر

واگیره لعنتی


طرحمو کامل روی مقوا ماکت پیاده کردم

چسبای کاغذی دور کاغذ کالک رو از مقوا جدا کردم الا سه تای بالای طرح رو

قبل از اینکه طرحو کامل جدا کنم یه نگاه اجمالی به طرح کپی شده روی مقوا انداختم

ای وای من... دارم چی میبینم :/ :((

یه واگیره (یک قسمت از شانزده قسمتِ دایره) کپی نشده و جاش خالی مونده

تازه فهمیدم چی شده

اشتباهی صورت نگرفته بود فقط حواسم به کاغذ کالک نبوده :(

اومدم طرحو پشت و رو کنم، از انگشت دستم تا آرنجمگ از سایه های مداد، سیاه شده


کلی وقت ازم گرفت

تمام انرژیم تحلیل رفت

ذوقم کور شد

ولی تموم شد

دارم میرم حرم تا استاد واسه م قاب بگیره و برم واسه قلم گیری


نایب الزیاره خواهم بود : )

۷ نظر

امان از خط میخی این وروجک


ظهر آبجی اینا اومدن خونه مون و با یسنا گفتیم و خندیدیم و بعد دیدم داره میره سمت اتاقم :| این وروجک هر بار رفته سر وقته کمدم یا از برگه یادداشتای رنگیم(اسمشو نمیدونم :/ ) یه ورق کنده و توش چیز میز نوشته یا اینکه توی قفسه کتابام و لوازمم سرک کشیده خلاصه اینکه هر وقت دیدین یسنا در دید رس نیست و سر و صدایی ازش نمیاد بدونید قطعا یه گوشه ای یه جایی داره کنکاوی یا خرابکاری می کنه (شیطنت حتا) مثلا میره اتاق خواب مامان و بابا و هندزفری بابا رو برمیداره و سَری ش (لاستیک گوشیِ هندزفری :|) رو در آورده و باهاش بازی می کنه! 

یه ورق از همونا رو برداشته بود و با خط میخی (وژدانا فقط خط نبود و مثل دیوار نوشت های قدیمی شکل خاصی داشت) پرش کرده بود. عصری دخترعمو اینا زنگ زدن که میان خونه مون. تندی پریدم حموم و یه دوش مختصری گرفتم (به قول مامان گربه شور کردم و اومدم بیرون!) و رفتم آشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو آماده کنم و کمی از تخمه کاناداییِ دور دور مامان و بابا مونده بود، اونا رو هم توی پیاله ها جا کردم که دیدم اومدن. تا اون موقع اصلا متوجه لباس بابا نبودم. همون ورقی رو که گفتم یسنا با خط میخی توشو پر کرده بود روی لباس بابا، دقیقا رو سینه ش چسبیده بود. پرسیدم این چیه که چسبوندین رو لباستون؟؟؟؟ گفتن دو تا آرزو داشتم یسنا اونا رو واسه م برآورده کرده و زده رو لباسم!!!!!! هیچی دیگه این بحث با وارد شدن مهمونا نصفه و نیمه خاتمه پیدا کرد تاااااااا

کجا؟؟؟؟ تا وقتی که داشتم سینی چای رو بین مهمونا می گردوندم و رسیدم به بابا. گفتم یعنی الان به همه آرزوهاتون رسیدین؟؟ گفتن: آره!

شنیدم از اون طرف سالن دخترعمو وسطیه با یه شیطنتی رو به بابا گفتن: به همه آرزوهاتون؟؟؟؟ متوجه شدم منظورش چیه و در تایید حرفش گفتم آره بابا؟؟؟؟ یکم شیطنت کردیم که بابا بی مقدمه گفت نکنه منظورت شوهره؟ 

آقا انقده سرررخ شدم که نگو، حالا این ورپریده هم بیخیال نشد و هی همش میزد و دیدم دیگه کم کم داره گرمم میشه و رفتم توی حیاط :|

جدی جدی بابا به فکر خُمره ستا :| انگاری امیدی نداره به شوهر دادنم : )))))



+ کیا طرح رونویسی گلستان سعدی رو که پارسال انجام میدادم، یادشونه؟؟؟ اون موقع کتابشو نداشتم و از خاله م امانت گرفتم

الان مدت هاست یه گلستان خریدم ولی یادم نبود یه روزی، داشتن این کتاب واسه م حسرت شده بود.

وقتی اتاق و کمد تکونی داشتم سررسیدمو دیدم و چقدر دلم تنگ شده واسه این نوشتنه، واسه حسی که در لحظه بوجود میومد، حتا واسه اون کلمات قلمبه سلمبه ای که مجبور بودم یه سر به فرهنگ لغات بزنم و تازه یه معنی جدید پیدا می کردم. 


++ طرح شمسه ای که قرار بود روی مقوا ماکت پیاده کنم، دست نخورده پشت دار تابلوفرشه مامانه. هر بار چشمم بهش میفته حس می کنم داره فحش کِشم می کنه که بیا و جون عزیزت تمومم کن و بریم واسه قلم گیری :| هر بارم من میگم باشه باشه از فردا :دی این "فردا" مثل همون "شنبه" ایه که همه منتظر اومدنشیم واسه انجام دادن کار مورد نظر.


+++ توی این تعطیلات عیدی، تونستم یه جلد کتابو دو سه روزه تمومش کنم. کلی حس خوب اومد سراغم 

کدوم کتاب؟ "خاطرات سفیر" 

بخونید... بخونید... بخونید... متن روونی داره و انگار داری وبلاگ می خونی... مطمئن باشید همینقدر که واسه من لذت بخش بود، خوانشش برای شما هم لذت بخشه


خلاصه اینجوریا : )

۴ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان