`

هر بار اومدم عنوان انتخاب کنم، اولش کلی لیچار بار این قسمت کردم و بعدم گفتم گور باباش که عنوان می خواد :/


خسته شدم از مراسم مزخرف عید دیدنی و دید و بازدید و به قولی مهمونی بازی :/ عیدی هم نمیدن که دلمون به آخر داستان خوش باشه ://

 یه هفته ست غذای نونی نخوردم و همش پلو و چلو  :/ امروز رفتم روی ترازو، عجیب بود که وزن اضافه نکردم ولی شیکم درآوردم :| 


دلم می خواست امسال واسه دل خودم تولد بگیرم و دخترای فامیلو دعوت کنم و دورهمی یه کیکی بخوریم و بزن و بکوبی.. آخه هیچکس عروس/دوماد نمیشه که یه دل سیر حرکات موزون انجام بدیم ولی از اونجایی که بابا عزادار مادرشونه (بی بی) فکر کردم شاید بی احترامی باشه و ناراحت بشن! واسه همین این تصمیم در نطفه خفه شد :(

به همه گفتم اگر من مُردم الکی خودتونو گرفتار مراسمات مزخرف نکنید و جشنا و عروسیاتونو بعدِ چهلم بگیرید و خوش باشید، والا :/ مُرده که به اینجور احتراما نیازی نداره بجاش یه فاتحه بخونید روحم شاد شه :|


توی این یه هفته پشت سر هم مهمان بودیم و بعد از شام با دخترا می رفتیم توی آشپزخونه و شلوغ کاریو گاها یه کمکی هم به صابخونه می کردیم و دستی می رسوندیم. وسط این کمک کردنا چند روزی میشه که کف دستم پوسته پوسته شده و می ریزه :(


امروز مهمان آبجی خانم بودیم. عصری که خونه شون بودم بعد از اینکه خونه رو جم و جور کردیم و وسایل پذیرایی و سالاد مالادشو ردیف کردیم، رفتم جلوی میز آینه و موهامو بابلیس کردم ^_^ کلی خودشیفته بازی درآوردم و قربون صدقه خودم رفتم  : ) 


+ دلم می خواست پیشم می بودی و محبوبه مو فرفری رو می دیدی ولی حیف که آنچه دلم خواست نه آن می شود، هر چه خدا خواست همان می شود..


۲۳ نظر

.


با پُک اول به سرفه افتادم

پک دوم، همه چیز در گردش بود و سرم گیج می رفت

پک سومو که کشیدم و دادم بیرون حس کردم تمام محتویات معدم با سرعت نور میاد بالا و دویدم سمت روشویی

کاش می تونستم همه چیزو اینجوری بالا میاوردم

تمام غم ها و رنج ها و دلنگرونیا رو... همه چیزو...

۰ نظر

خطی از یک کتاب..


"حضار" کارشون دست زدنه

این تویی که باید بدونی زندگی ت رو وقف اثبات چی می کنی...


خاطرات سفیر/نیلوفر شادمهری۱۳۶


۰ نظر

ماجرای امیرعلی


یه مدت بود باتری ساعت مچیم تموم شده بود و وقتی بچه ها میپرسیدن خانم ساعت چنده؟ میگفتم بذارید از ساعت سالن نگاه کنم، باتری ساعتم خوابیده! تقریبا بهمن ماه بود که مامان یکی از پسرام تو پی وی پیام گذاشته بود که محبوبه جون این امیر علی من و باباشو کلافه کرده! گفتم چی شده؟ چی میگه؟ مامان امیر علی در جوابم گفته بود روزی که با باباش رفته بودیم ساعت فروشی، دیدم داره دست باباشو میکشه و میگه اینم بخرین واسه محبوبه جون! 

بعد از دیدن پیام مامان امیرعلی غش غش خندیدم و گفتم وقت نمی کنم برم ساعت سازی واسه ساعتم باتری بندازم، و اینکه این وروجک چقدر تیزبینه! آخه امیرعلی از اون دست بچه هایی بود که کاری به کار زمان نداشت و خیلی باعث تعجب من شد!


حالا همین وروجک داره تمام عیدیایی که دریافت میکنه رو میده به مامانش تا واسه من جمع کنه(به گفته مامانش) 😁 حیف که کوچولویه وگرنه خودم می رفتم خواستگاریش بس که هوامو داره 😂


دلم واسه همه ی فنچام تنگ شده..

دوازده روز دیگه مونده.. چقدر زیااااد

۹ نظر

دیروز نوشت


هیچ هدیه ای جز کتاب نمی تونه انقدر منو خوشحال کنه مخصوصا اگر کتابی باشه که مدت هاست دنبالش بودم و در حسرت خریدش  آواره ترین بودم! :| (کتاب دختری در قطار)

دیشب بعد از اینکه از حرم برگشتم رفتم خونه مامان بزرگ

هر سال روی هدیه ای که از خاله جون می گیرم حساب ویژه ای باز می کنم نمی دونم شاید چون خودشونم کتابخونن منتظر هدیه شگفتانه کتابم. مثل سال نود و شش که "ماه به روایت آهِ ابوالفضل زرویی نصرآباد"، هدیه گرفتم. 


+ اولین باری بود حضرت آقا رو از نزدیک می دیدم. هر سال فاصله انقددددر زیاد بود که مجبور بودم از تو مانیتور ببینم یا اینکه صبر می کردم تا آخر سخنرانی با موج جمعیت به جلو پرت بشم! ولی دیروز خیلی راحت و از نزدیک دیدمشون ^_^

وقتی توی صف دیدار بودم، یه آقایی با برادران فیلمبردار پرید جلوم و میکروفونشو تا توی حلقم نزدیک کرد و گفت میشه مصاحبه کنیم؟ یه لبخند زدمو گفتم خیر نمیشه :دی 

وقتی واسه آبجی تعریف کردم با یه نگاهی که توش خاععععک تو ننگت موج میزد گفت ازت کم میشد مصاحبه می کردی :/ از شبکه های سراسری می دیدنت و شاید پرِت وا میشد و از دستت راحت میشدیم -_- 

گفتم اول اینکه خدا از دهنت بشنفه ولی خواهر من اگر اجازه می دادم مصاحبه کنه از صفم عقب میفتادم و کلی باید منتظر میبودم تا باز برسم به این نقطه ای که بودم :/ 


دیشب اولین باری بود که با جورابای خیس شده روی فرش های صحن انقلاب، زیر بارون، رو به گنبد طلایی آقا نماز خوندم..

۰ نظر

به صرف یه دسر خوشمزه برای مهمونی هاتون :دی



"سان شاین" هستن ایشون

یه دسر خوشمزه با ظاهری زیبا

خیلیم راحت درست میشه

مواد اولیه شم ارزون و بصرفه ست، چیز خاصی نداره

 

ژله در سه رنگ

بستنی میهن (من موزی استفاده کردم)

و خامه قنادی

شوکو رول، ترافل و سس شکلات و تکه های میوه هم به دلخواه که من فقط شوکو رول و موز داشتم :|


ژله هاتونو طبق دستور آماده می کنین و میذارید ۵-۶ ساعت درون یخچال تا خوب ببنده

 بعد مثل ژله خرده شیشه مکعب مکعب برش میزنید.

با قاشوق اسکوپ، بستنی توپی در میارید و میریزید درون جامی که ژله ریختین


+ ژله، بستنی و تکه های میوه رو طبقه طبقه درون جام می ریزید 

 در آخر با خامه قنادی و شکو رول و ترافل اینا تزیین می کنید 

و میذارید تو یخچال

 به همین راحتی : ) 

نوش جان.


++ آبجی خانم و یسنا اومده بودن کمکم

ولی از وقتی اومدن یا بستنی ناخنک میزدن یا ژله می خوردن

تنهایی درست کنید بهتره :|

۱۱ نظر

به پایان آمد این دفتر (منظور سال ۹۷ :دی)


چقدر زور زد تا ما رو از پا دربیاره غافل از اینکه پوست کلفت تر اونی هستیم که خم به ابرو بیاریم. گذشت... با تمام لحظات شیرین و تلخش گذشت.
امسال
 اولین شاخه گلو از محمد قاسمِ پیش دو دریافت کردم. یه رز قرمز، روز معلم. 
تابستون، اولین باری بود که با پیشوند مربی دیکته حقوق دریافت کردم و اولین باری بود که مسئولیت بیست شاگردو از اول مهر ماه با قبول اینکه حروف الفبا رو به صورت فارسی یاد بگیرن، پذیرفتم.

دِی...
این ماه دوست نداشتنی...
اشک و ناله و ضجه... چه روزای بدی بود. حتا فکر کردن و نوشتن دربارش آزارم میده... "بی بی" رو مهمون یک صلوات میکنید؟

و حالا هم روزهای پایانی امسال

امیدوارم سال پیش رو، سالی پر خیر و برکتی برای مردم م باشه
پر از شادی و لبخند. 
کوچولوهامون از این شاد بودنه بیشتر سهیم باشن
خداوند به پدران و مادرانمون عمر با عزت بده و هیچ کدومشون خار بالین و محتاج فرزند نشن... که بی بی این اواخر عمر محتاج و زمین گیر شد :((
مجردامون یه عشق نابو تجربه کنن و کنار عشقشون خوشبخت بشن (این وام ازدواجم همون لحظه ای که لازمش دارن، بهشون بدن نه نوشدارو بعد از مرگ سهراب) مرسی اه :/
متعهلامونم قبل از اینکه فیلشون یاد هندستون کنه یادشون بیفته زیر چه ورقی رو امضا کردن و به کی تعهد دادن! 

و کلام آخر (با لحن مدیری/دورهمی)
از نود و هشتِ جان خواشمندم آروم و سر به زیر باشه
شیطنت بکنه اما جگرمونو در نیاره
آتیش بسوزونه ولی آتیش پاره نباشه
و اینکه شاید شعار به نظر بیاد ولی، صلح... و ما ادراک صلح
خدایا صلح، صلح صلح. 


دقت کردین انتهای این دفتر هزار نقشو با نام مولا علی به پایان می رسونیم و دفتر بعد و سال بعد رو با نام دخترشون آغاز می کنیم؟  (تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل)

زینبی باشید : )
عیدتونم مبارک 🌹
۰ نظر

اولین تجربه رنگامیزی


دو ساعت بعد از اینکه از مهد اومدم خونه مقوامو زدم زیر بغلم و رفتم حرم.

هوا، خنکِ رو به سردی میزد و هر لحظه امکان اینو میدادم که بارندگی دوباره از سر بگیره و کاور مقوام خیس بشه، کافیه یه قطره آب روی مقوا ماکت بریزه، قشنگ باد میکنه :| 

به صحن هدایت رسیدم و از آبخوری اونجا یه لیوان آب پر کردم و همین که چشم گردوندم صحنه جالب و قشنگی رو دیدم؛ آسمون سمت راستم پر بود از ابرای پنبه ای و گوگولی مگولی سفید با یه پس زمینه آبی و سمت چپم، ابرای تیره و خاکستریِ بهم چسبیده و در هم تنیده و دیگه از اون آبی قشنگ خبری نبود! لیوان آبمو سر کشیدم و مقوامو گذاشتم روی لبه باغچه ای که کنار آبخوری بود و دو سه تا عکس از اون صحنه دلچسب گرفتم : )  



وقتی رسیدم رواق و میز کارو دیدم تعجب کردم! دیگه اون میز، خلوت نبود بجاش کلی طرح و پالت و رنگ می تونستی ببینی. 

مقوامو گذاشتم یه گوشه و با راهنمایی های استاد و زهرا (سوگلی استاد) تونستم رنگمو بریزم توی پالت و رقیقش کنم و قلمو به دست طرحایی رو که چندی پیش کشیدم، رنگ کنم. (برای نمونه که بدن زوار شبیه شو برای خودشون رنگ بزنن)


تجربه هیجان انگیز و آرامش بخشی بود.

وقتی عطیه جون مدام غر میزد از اینکه چرا اون طرحی که زیر دستشه انقدر شلوغ پلوغه، من داشتم از کارم لذت میبردم و با آرامش رنگ میزدم. بطوری که استاد هم کلافه شدن و بهش خورده گرفتن.

یه جا یاد کلاس استاد شکوه افتادم که گفته بودن "غر زدن ممنوع" حتا خیلی خودمونی ترش کرد و گفت "زر زدن ممنوع"!! والا بخدا.


تا شیش کلاس بودیم و بعد با زهرا رفتیم صحن انقلاب و نماز مغرب و عشا رو با هم، دوتایی خوندیم. چقدر دوستداشتنی این بشر ^_^


دیروز میلاد آقازاده آقاجانم بود

چقدر حرم با این ریسه ها و این نور رنگیا خوشگل و خواستنی تره

اگر به من بود دوست داشتم ساعت ها رو به روی گنبد و بارگاهتون 

زیر نور ماه و این چراغ های رنگی، بشینم و زل بزنم 



ان شاءالله بزودی زیارت با معرفتشونو روزی تون کنن.

۱۱ نظر

مگس می کُشیم


طبق برنامه، امروز نوبت من بود باید می رفتم مهد و مربیای دیگه دو روز پیش اومده بودن و با بچه ها سر و کله زدن
همیشه م بعد از تایم خدانگه داری همکارا بهم پیام میدادن که محبوبه بچه هات اومده بودنا 😐
آما امروز
نگم براتون که هیییییچ کدوم از فسقلا نیومده بودن 😁 از وقتی اومدیم مهد میخوریم و میترکونیم والا.. 

+ دیگه هیچ کس جز خودم نمی تونه حالمو خوب کنه : )
دیگه منتظر کی باشم تا دستی به دل گرفته م بکشه جز خودم!
۰ نظر

"خودم" رمز دادنی نیست فقط ایندفعه بشدت به دعاهاتون نیاز دارم :(

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان